🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#سهم130
_هیس...صحبت میکنیم عزیزم آروم...
دست هایم را کشیدم و دیوانه وار در حالی که خودم را میزدم و موهایم را میکشیدم میگفتم
-به من دست نزن به من دست نزن...نزن...
راننده مظلوم تر گفت:
-پیاده شید.
شاهین رنگش پریده بود چراکه او هم این وضع من را ندیده بود
فقط چند مورد خانواده ام دیده بودند و آنها هم غلاف میکردند!
شاهین در طرف من را باز کرد و خم شد:
-بیا پائین عزیزم
گفت عزیزم و بنزین ریخت روی آتش
پیاده شدم و وسط خیابان سرش جیغ کشیدم:
-به من نگو عزیزم! حیوون..
گریه ام گرفت وبا بغض ترکیده ى ناجوری گفتم
تو به من قول دادی
شاهین قول دادی آبروم نره..حالا امیراحسان درموردم چه فکری میکنه؟
لب هایم را گاز گرفتم و چشمانم را محکم فشردم و از ته دل زار زدم
با مهربانی کف دستش را روی گونه ام گذاشت و اشکم را لمس کرد.
باعصبانیت که چشم باز کردم
خودش فهمید و دستش راکشیدو بانگاهش عذر خواست
-درستش میکنم بهار نگران نباش.
با نا امیدی تمام پوزخند زدم وگفتم:
-نمیخواد درستش کنی.درست شدنی نیست.تو گفتی..
به هق هق بدی افتاده بودم.به شدت برایم
مهم بود امیراحسان رویم چه فکری میکند..گفتی زیرزیرکی باهاش بجنگم منم داشتم راضی
میشدم...دید..دیدی که لوش دادم..اما تو مثل یه نامرد عو عوضی ..
ودستم را روی دهانم گذاشتم
با نگرانی گفت:
-بیا بیا سوئیت همینجاست.
واین بار شعور به خرج داده و آستینم را کشید
قدم تند کردیم و او در آن وخامت احوال سرخوشانه برای خنداندن من گفت:
-چه خوب پیرمرده رفت کرایه هم ندادیم..
با بدحالی گفتم
-وای دارم میمیرم.کجاست پس؟
محکم جلوی دهان پرحرفم را گرفتم که حالم بدنشود
-ایناهاش عزیزم...
🌼زکیه اکبری🌼
@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بودنت_هست #سهم129 سلام می دهد و به حبیبی که در حال خواندن قرآن است، چشم می دوزد. تسبی
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#بودنت_هست
#سهم130
سر خورشید را از سینه اش جدا می کند و صورتش را با دستانش قاب می گیرد و به نگاه
مظلوم و غمگینِ او چشم می دوزد:
-خورشیدِ من! تو یه بار نشکستی سرِ وابستگی به محمد؟! ببین منو! منم وابسته ی زن و بچه ای بودم که خدا توی یه روز هر دوشونو ازم گرفت... حرف حسابم اینه که تو دل خوشیِ منی... تو زندگیمی، عشقمی، زنمی ولی نه من و نه تو نمیتونیم جلوی خواست خدا رو بگیریم که، هان؟! فکر کن من نرم جبهه ولی همین فردا بمیرم... یا نه برم جبهه و تا آخر جنگ حتی یه زخمم برندارم... اینا که دست ما نیست خورشیدم! اینا خواست خداست
پس اگه اون بخواد من صد سال دیگه م وَرِ دلتم و اگرم نخواد ممکنه یه ساعت دیگه هم نباشم..
مژه های خیس از اشک خورشید را می بوسد و لبخند می زند:
- خورشیدم! تو به عشقِ سعید و سپیده شک داری؟! اگه تو شک داری من شک ندارم! به عشق سعید به سپیده شک ندارم عزیز دلم! من خودم دیدم که سعید چند بار اومد خواستگاری تا سپیده رو راضی کنه به ازدواج... من خودم دیدم که دل خوشیِ سعید، سپیده و امیرعلی بودن ولی پس چرا سعید رفت؟!
چرا دل خوشیهاشو گذاشت و رفت؟! مگه مهندسِ این مملکت نبود؟! مگه زن و زندیگش جور نبود؟! پس چرا رفت تا دیگه برنگرده؟! رفتنش سر یه چیزِ دیگه بود! سرِ یه چیزی که تا نفهمی
آروم نمیگیری خورشیدم... همه ی مردهای این کشور عشق و زندگی داشتن ولی رفتن سرِ یه
چیزی که تو باید فکر کنی و بفهمی که اون یه چیز چیه... منم عاشقتم خانومم! منم زن و زندگی و عشق دارم ولی سر همون چیزی که سعید رفت حالا دل منم هواییِ رفتن شده.
****ادامه دارد...
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
Join @khorshidebineshan