#اپلای
#قسمت_پنجاهم
مریم هنوز هم اشک دارد و دستان پدر را رها نکرده است. فاطمه گریه میکند.طه را روی زمین میگذارم و فاطمه را برمیدارم. نه،حوصله ندارم. فاطمه را هم میگذارم توی بغل مریم و میگویم:مامان هم حال نداره. به جای گریه بلند شو کمکش کن.
و میروم. نمیدانم چه میخواهیم. میدانم که باید خرید کنم. برای آرام شدن خودم خرید میکنم. عذاب وجدان گرفته ام. یک حس بدی ذهنم را به چالش کشیده است. اتریش که بودم یکی از بچه ها میخواست مکانی اجاره کند. باهم رفتیم تا جایی را که معرفی کرده بودند ببینیم. خانه ای با تمام امکانات. تمام امکانات یک پیرزن که حالا دیگر نبود. بنگاهی میگفت امکاناتش هم برای خودتان. هرکاری خواستید بکنید. پیرزنی که جرده بود مادر همسایه بغلی بود. دیوار به دیوار هم بودند. گفتیم شاید پسرش وسایل را بخواهد. گفت خیالتان راحت پسرش نه در مدتی که پیرزن مریض بود حالش را پرسیده و نه وقتی که مرده بود سراغش آمده و نه حالا می آید تا اسباب را ببرد. خانه بوی زندگی میداد اما حجم انرژی منفی اش زندگی را تلخ میکرد. پیرزن که دوسال روی تخت چشمش به در بوده تا پسرش فاصله یک دیوار را طی کند،انگار هنوز چشمانش دارد هرکسی را که وارد میشود دید میزند.
وسایل خاک گرفته بود و ما هر دو ساکت که نه؛خفه داشتیم در و دیوار را نگاه میکردیم. همه چیز چیده شده و منظم. بوی خاک و کمی هم توالت باعث شد که پنجره را باز کنیم. من که خریدار نبودم دلم فرار میخواست و دوستم مردد ایستاده بود. ذهن هر دو تای ما از خانه کنده شده بود و یک چیز را مرور میکرد. تفاوت رنگ محبت ها. عکسهای زیادی روی دیوار آدم را میکشید طرف خودش. دوتا بچه بودند. پس دختر کوچک قاب عکس که الآن حتما بزرگ است کجا بوده؟حتما او هم مثل آنا همان جوانی جدا شده است و حالا کجاست که پیرزن تنها بماند و تنها بمیرد و میراث عکسهایش فقط نصیب سکوت دیوار بشود.
آن هم تا وقتی که کسی نیاید و ساکن نشود و الا که نصیب بازیافت میشود و خمیر. کاش پسرش حداقل می آمد یک عکس را؛عکس تولد سه سالگی خودش با شمع روشن و کیک را برای یادگاری برمیداشت. قاب را از روی دیوار برداشتم و پشتش را خواندم. قاب ها را برداشتم و پشتشان را خواندم. فاصله زندگی ها آنجا،از ایران است تا اروپا. حال هر دوتایمان بد شده بود. خیلی ساکت تر از ساکت از خانه بیرون زدیم که نه،فرار کردیم. حجم غم بی محبتی و زندگی های تنهای همه اروپایی ها یکجا نشسته بود روی دلمان. خود همین دوستم هم جدا از همسر و بچه اش بود. خانمش طلاق که نه اما جدا در شهری دیگر داست کار میکرد. بالاخره کار و درس از زندگی خانوادگی مهم تر بود.
من اینطور نمیخواستم شاید هم نمیتوانستم. امکانات برایم فول بود. کلید آزمایشگاه چند صد میلیونی دستم بود،آدم کار بودم و هستم ولی دلم همه اینها را در سیر طبیعی اش میخواست. بلدزر نبودم. بدم می آید خودم را شیفته کار ببینم و چشم از لذت خانه و جمع فامیل ببندم. آنجا گاهی کنار هم جمع میشدیم ما ایرانی ها؛اما هیچ کدام عمق نگاه محبت آمیز و گرمی یک خانواده را نداشتند؛چیزی که بعد از خداحافظی دلت را سیراب کرده باشد و آرام. همه چیز داری و خیلی نداری. این حدای از بچه های ایرانی بود که با فرهنگ آنجا بچه هایشان همان محبت را هم کم کم دیکر نمیگرفتند و کس دیگر میشدند دور از فرهنگ اصیل شرقی و بیگانه با محبت ایران.
همان محبتی که من را الآن به خیابان کشانده است و نمیدانم چقدر پول دارم،میدانم که حتما مهمان می آید. میوه میخرمبه نسیه. نان میخرم و گوشت کبابی و تمام میشود پولهایم. کنار در خانه ام که شهاب تماس میگیرد. باید الآن دانشگاه باشم.
_طوری شده؟
_بابا تصادف کرده.
هنوز خانه نرسیده ام که وباره موبایلم زنگ میخورد و وحید. تا برسم ده بار زنگ میزند و مجبور میشوم که بگویم همه چیز مهیا است و کاری نیست و فردا بیایند برای دیدن پدر تا خیالشان راحت شود.
میوه ها و گوشت و نان را میگذارم روی کابینت. مادر هنوز ساکت است. منیر و محبوبه هم آمده اند و با تعجب نگاهم میکنند. اینطور دوست ندارم. نمیخواهم جلوی آنها معذرت خواهی کنم. نمیتوانم درهم بودنش را هم ببینم. دستی لیوان شربتی مقابلم میگیرد. نگاه از حرفها میگیرم و به دست میدوزم. لیوان را از دستش میگیرم و سر مادر را میبوسم. پیشانی اش را میبوسم و غر میزنم:به جای اینکه وایسید حرف بزنید، مامان رو ببرید دراز بکشه تمام بدنش کوفته است.
همیشه خوبی یک زن آبادت میکند،هرچند که بدی هایت مدام خرابی به بار بیاورد!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
رمان های این نویسنده بزرگوار نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@khorshidebineshan
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجاهم
💠 دو ماشین نظامی و عدهای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمیشد حلقه #محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم میدود.
آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه میدرخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفسنفس افتاد :«زینب #حاج_قاسم اومده!»
💠 یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم #سردار_سلیمانی را میگوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم میپیچید :«تمام منطقه تو محاصرهاس! نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!»
بیاختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و بهخدا حس میکردم با همان لبهای خونی به رویم میخندد و انگار به عشق سربازی #حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!»
💠 #سردار_سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانیاش را در سرمای صبح #زینبیه با چفیهای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمهای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به #حرم، گرای مسیر حمله را میداد.
از طنین صدایش پیدا بود تمام هستیاش برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.
💠 ما چند زن گوشه حرم دست به دامن #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست #سردار_سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره #حرم شکست، معبری در کوچههای زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سالهای بعد بود تا چهار سال بعد که #داریا آزاد شد.
در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بیامان تکفیریها و ارتش آزاد و داعش، در #زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
💠 حالا دل کندن از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بیتاب حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیریها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زیر و رو کرده بود.
محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزبالله #لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای #حزبالله به زیارت برویم.
💠 فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و میدیدم قلب نگاهش برای حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میلرزد تا لحظهای که وارد داریا شدیم.
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.
💠 با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند و مصطفی دیگر نمیخواست آن صحنه را ببیند که ورودی #حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟»
دیدن حرمی که به ظلم #تکفیریها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!»
💠 و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای #شیعه و #سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، #امام_علی (علیهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»
و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به چشم خود ببینیم.
💠 بر اثر اصابت خمپارهای، گنبد از کمر شکسته و با همه میلههای مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که #تکفیریها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.
مصطفی شبهای زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میدانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم #داریا بمونیم بعد برگردیم #زینبیه؟»
💠 دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میتپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا میمونیم و به کوری چشم #داعش و بقیه تکفیریها این #حرم رو دوباره میسازیم انشاءالله!»...
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ @khorshidebineshan