#قسمت_چهل_و_دوم🦋
((صادقی و موسایی پور))
سال شصت و سه بعد از #عملیات_خیبر، لشکر در خط #شلمچه مستقر شد.
بین خط ما و عراق چهار کیلومتر آب بود، برای شناسایی مجبور بودیم از گرفتگی عبور کنیم و خودمان را به خط دشمن برسانیم. نفراتی که محمد حسین برای این کار در نظر گرفته بود، من بودم، موسایی پور، صادقی و یک نفر دیگر.
حد نهایت #شناسایی ما هم خاکریزی از عراق بود که پایان آب گرفتگی منطقه شلمچه قرار داشت.
شب چهار نفری سوار بر قایق به طرف خط دشمن حرکت کردیم.
قرار بود در قسمتی از منطقه که چولان های زیادی🌱 داشت، توقف کنیم و بعد دو نفر از بچه ها خودشان را به #خاکریز عراقی ها برسانند.
آن شب نوبت موسایی پور و صادقی بود.
وقتی به چولان ها رسیدیم، قایق ها را وسط آن ها زدیم، وایستادیم.
موسایی پور و صادقی که هر دو لباس غواصی به تن داشتند، از ما جدا شدند و جلو رفتند.
مدتی صبر کردیم؛⌚️
آن ها بر نگشتند!
اول فکر کردیم شاید امشب کارشان طول کشیده است و اگر کمی منتظر شویم حتماً می رسند؛ اما وقتی تأخیرشان خیلی طولانی شد، فهمیدیم که اتفاقی برای آن ها افتاده است!
قایق ها 🛶 را حرکت دادیم و تا آنجا که امکان داشت به دشمن نزدیک شدیم ،تا شاید بتوانیم اثری از آن ها پیدا کنیم؛
امّا فایده ای نداشت..!!😔
هیچ اثری نیافتیم.
اطراف محل قرار را هم جستجو کردیم به این امید که شاید موقع برگشت، راه را
گم کرده باشند؛
ولی آن جا هم هیچ خبری نبود.
دیگر خیلی دیر شده بود و فرصت زیادی نداشتیم.
وقتی کاملا از پیدا کردنشان ناامید شدیم، تنهایی به خط مقدم برگشتیم.
محمد حسین که تا آن وقت دل نگران و ناراحت 😔منتظر ما ایستاده بود، با دیدن قایق ها سریع جلو آمد.
من هر آنچه را که اتفاق افتاده بود، برایش تعریف کردم.
چهره محمد حسین خیلی دَرهم شد.😥
هم ناراحت بچه ها بود و هم فکر کار.
نمی دانستیم چه بلایی سر بچه ها آمده است...
#شهادت شان یک مصیبت بود
و #اسارت شان مصیبتی دیگر!
قاعده بر این بود که اگر در محوری یکی
از بچه های شناسایی، اسیر می شد؛
دیگر نباید روی آن محور کاری انجام
می گرفت، چون خطر لو رفتن #عملیات وجود داشت.
همه نگران بودند!😰
محمد حسین با روشن شدن هوا، لب آب رفت و سعی کرد با دوربین 📼 اثری از بچه ها پیدا کند.
ما را هم برای جستجو به طرف دیگری فرستاد.
همه برای یافتن #موسایی_پور و #صادقی بسیج شده بودند، اما حوالی ساعت ده🕙ناامید برگشتند.
محمد حسین با #حاج_قاسم تماس گرفت و او را در جریان قرار داد..؛
حاج قاسم به دلیل حساسیت موضوع، سریع خودش را به #منطقه رساند.
با محمد حسین داخل سنگری رفتند و مشغول صحبت شدند.
وقتی که بیرون آمدند، دیدم محمّدحسین خیلی ناراحت است!😔
از او سؤال کردم : «چی شده؟!»
گفت: «حاجی می گوید باید قرارگاه را خبر کنیم. بچه ها احتمالا اسیر شده اند، چون لباس #غواصی تنشان بوده،احتمالا #شهید شدنشان ضعیف است.»
گفتم:«خب!...حالا تو می خواهی چه کار
کنی؟!»
گفت: «هیچی! من به قرارگاه خبر
نمی دهم.»
گفتم: «محمد حسین!...حاجی ناراحت می شود.»
گفت:«من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن می کنم، فردا می گویم چه اتفاقی برایشان افتاده است!»
@khorshidebineshan