سلام روزتان مهدوی
🌹۵ صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید ان شاءالله داستان جدید خاطرات واقعی #عاطفه* تقدیم نگاه مهربانتان میشود.👇👇👇
#داستان_زندگی 🌸🍃
عاطفه
بغضم مانع حرف زدنم میشد که عزیز گفت
چای شم که نخورد این بچه
عزیز لیوان چای رو آورد سمتم و گفت
وقت خوردنش میخوای برات نبات بریزم ؟
هرچی زور زدم نتونستم یهو بغضم ترکید و به گریه افتادم
عزیز سرمو به آغوش کشید و گفت
قربون دلت برم مادر خوشحال باش خوشحال باش که رفیقت داره عروس میشه
شب بیتوجه به حضور خانواده مرندی و محمود آقا و زن و بچهاش توی خونه گوشهی اتاقم کز کرده بودم و غرق روزهایی بودم که سهنفری با فریبا و فریبرز توی حیاط خونهشون وسطی بازی میکردیم
یاد حرفها و شوخیها مون وقتی سربهسر هم میذاشتیم وقتی درس میخوندیم و شیطنت میکردیم وقتی سر خوردن خوراکیها مسابقه میذاشتیم
چقدر دلتنگ اون روزها بودم
چقدر دلم میخواست همهچی برمیگشت به قبل
کاش فریبا اینا از این محل نرفته بودن
کاش خبری از عمه بهجتش و شاهرخ پسرش نبود
حاضر بودم هزار بار دیگه طعمه بشم برای دیدار بین فریبا و سروش حتی تو شام غریبان ولی فریبا هنوز بود
حاضر بودم هر کاری بکنم ولی حس فریبرز بهم خواهرانه باشه
چند ضربه بهدر اتاق خورد و باعث شد من به خودم بیام
آهسته گفتم
بفرمایید
با دیدن کوثرخانوم زن محمود اقا بلند شدم که گفت
میتونم باهات حرف بزنم؟
گفتم
بله بفرمایید
نزدیکتر شد که اشاره کردم و گفتم
راحت باشید
هر دو نشستیم که گفت
منو محمود چند تا عذرخواهی به تو بدهکاریم بهخاطر ما دستت اینطوری شد
لبخند غمگینی زد و گفت
شاید خودت ندونی ولی تو لطف بزرگی به ما کردی به من به بچمون
اگه اونشب ما اینجا نبودیم ممکن نبود پسرم سالم به دنیا بیاد
محمود همین امشب میره پاسگاه و هرچی درمورد اون گروه میدونه میگه
گرفته گفتم
اما خودشون ؟
ثریا گفت
دیگه خیالش از جانبما راحته خوب میدونه منو پسرم در امانیم
اون دوست نداره بهخاطر خودش زندگی دیگران به خطر بیفته
اگه تا همین امروزم این کارو نکرده بهخاطر ما بوده
اه ریزی کشید و ادامه داد
آخه منو محمود بجز هم کسی رو نداریم اگه هم رفت دنبال خلاف بهخاطر سیر کردن شکممون بود
اون خیلی دنبال کار گشت اما خوب پیدا نکرد و مجبور شد با اون گروه همکاری کنه ولی خدا شاهده از روزیکه فهمید بچهدار شدیم دیگه یه،یه ریالی هم پول حروم نیاورد سر سفره
ثریا به روم لبخندی زد و گفت
تو کمک بزرگی به ما کردی هم ازت ممنونم هم ازت معذرت میخوام
لبخندشو با لبخندی پاسخ دادمو گفتم
خواهش میکنم فقط اگر محمود آقا نباشن شما کجا میرین؟
غمگین گفت آقای مرندی و خانوادش انقدر به منو پسرم لطف دارنکه ازم خواستن پیششون بمونم ولی خوب نمیشه نمیتونم همیشه مزاحمشون باشم انشاءالله یه جایی پیدا میکنم برای زندگی خدا بزرگه
فکری به ذهنم رسید که البته بدون مشورت با عزیز نمیتونستم بازگوش کنم بههمین خاطر سکوت کردم که بلند شد و گفت
امیدوارم ما رو بخشیده باشی
متقابلاً بلند شدم و گفتم
اتفاقی نیفتاده که مقصرش خودمم بودم
اون لحظه بود که منم همراه ثریا خانوم از اتاق بیرون رفتم و با همه احوالپرسی کردم
عزیز موافق پیشنهاد من یعنی جابجا کردن کارگاه به یکی از اتاقهای بالا و دادن زیرزمین به محمود آقا و خانمش بود
درسته دلخوشی از خودش نداشتم ولی اون حاضر شده بود به خاطر همه ما اطلاعاتی رو که در دست داشت در اختیار پلیس قرار بده
روزهای سرد زمستون با تغییرات زیادی در زندگی هر کدوم از ما از راه رسید
روزهای متفاوتی که با جشن نامزدی فریبا شروع میشد
هیچوقت از خاطرم نمیره اونشب بهقدری برف باریده بود که کل زمین رو سفیدپوش کرده بود
با پوشیدن اون لباس آستین پفی پرچین عزیز بهم زل زد و آه کشید
شاید یاد خودشو شب عروسی اشرفی افتاده بود
حال منم با اونشب عزیز فرقی نداشت
همراه عزیز سوار ماشین آقا حجت شوهر آتنا شدیم و همه با هم راه افتادیم سمت خونه آقای شاکری
بهقدری توی افکارم غرق بودم که مژگان تکونم داد و گفت
خاله
نگاش کردم و گفتم
جانم
گفت
مگه میخوای گریه کنی .
سر تکون دادم و گفتم
نه چرا باید گریه کنم؟
گفت چون خوشحال نیستی و هی نفس عمیق میکشی
آتنا فوری گفت
خاله خوشحال دخترم خیلی هم خوشحاله
عزیز گفت
حواسش نیست چون داره ته دلی فقط برای خوشبختی رفیقش دعا میکنه
عزیز نگام کرد و گفت
مگه نه عاطفه؟
سر تکون دادم و گفتم
همینطوره
دیدن یه رفیقه صمیمی دهساله توی اون لباس نامزدی آدمو به وجدمیاورد
درسته هیچوقت فکر نمیکردم به این سرعت همهچیز پیش بره و فریبا ازدواج کنه ولی به قول خودش شاهرخ بهخاطر اون یک ماه دیگه هم ایران مونده بوده و زمان زیادی سپری کرده بودتابه فریبا برسه
تصورم ازش این نبودهمیشه فریبا رو درکنار عشقش یعنی سروش دیده بودم ولی اونشب کسی که کنارفریبا ایستاده بودو لبخندبه لب داشت شاهرخ بود
#ادامه_دارد
╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮
بما بپیوندید 👇
.@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#داستان_زندگی 🌸🍃
عاطفه
فریبا هم میخندید و من جنس خوشحالیهای رفیقمو خوب میشناختم اون خندهها واقعی بود واقعی و عینی
اینقدر واقعی که منم که از گذشته و عشق دلی فریبا باخبر بودم شک میکردم اون واقعاً روزی عاشق یه آدم دیگه بوده و حالا توی این زمان کوتاه کنار یکی دیگه ایستاده
اون جشن نامزدی ساده با پاشیده شدن پول بسیاری روی سر عروس دوماد باشکوه شده بود
عمه بهجت فریبا سر از پا نمیشناخت و حتی لحظهای از فریبا و شاهرخ جدا نمیشد
با دستور اون هر کاری انجام میشد و خوب میشد تشخیص داد اون مدیریت همه امور رو به دست داره
تازهداماد رفته بود پایین که کنار فریبا رفتم و با شوق گفتم
چقدر خوشگل شدی فریبا مبارکه رفیق
فریبا لبخند سرمستی زد و گفت
چطور عاطفه ابروهامو که برداشتم تغییرم کردم؟
به صورتش نگاه کردم و گفتم
بله خوشگل بودی خوشگلتر شدی
با لبخند ادامه دادم
خوشبحال آقا شاهرخ که خانمی به این خوشگلی داره
فریبا ابرویی بالا انداخت و گفت
الان منظورت اینه که شاهرخ خوشگل نیست ؟
گفتم
نه واقعاً چنین منظوری نداشتم
فریبا گفت
مهم خوشگلی نیست مهم اینه که شاهرخ پولداره
با لبخند کمرنگی سر تکون دادم و گفتم
انشاءالله کنار هم خوشبخت بشین و روزهای خوبی کنار هم داشته باشین
فریبا سرتاپامو نگاه کرد و گفت
غصه نخورها عاطی بهت قول میدم یه روزی تو رو هم ببرم خارج
گفتم
دستت درد نکنه من خیال خارج رفتن ندارم
خندید و گفت
حالا بزار ببین اصلا میتونی بری خارج بعد طاقچه بالا بذاره آخه خارج رفتن که الکی نیست پول میخواد
اینم که میبینی شاهرخ اصرار دار منو ببره به خاطره اینه که وضعش خوبه
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
منم دعا میکنم به پای هم پیر بشین
فریبا به اطراف نگاه کرد و آهسته پرسید
از اون پسره چه خبر معلوم شد سربازی کجا رفته چیزی بهت نگفت؟
گفتم
نه چی میخواستی بگه
فریبا با تاسف سر تکون داد و گفت
دیدی چه پسره دروغگوی بیچشم و رویی بود
وای حالا که شاهرخو دارم از اینکه روز اونو دوست داشتم و براش دلم میرفت پشیمونم
مرد واقعی یعنی شاهرخ
یکماهه همه کاراش عقب انداخته ب خاطر من و گرفتن این جشن نامزدی
فریبا لبخند اومد روی لبش و گفت
قربونش برم هر چی میخوام برام میخره
خندیدم و گفتم
چقدر هولی فریبا زشته شب نامزدی عروس اینقدر قربون صدقه دوماد بره
فریبا پشت چشمی نازک کرد و گفت
والا هیچکس چنین دومادی نداشته که قربون صدقهاش بره بعدشم منو شاهرخ دیگه عقد کردیم عاشق و معشوق نیستیم که تو هی بگی گناه زشته بده عیبه
گفتم
راستی حالا درست چی میشه ؟
فریبا گفت
شاهرخ همه کاراشو انجام داده بتونم اونجا تو بهترین دانشگاه ادامه تحصیل بدم
گفتم
دیپلم تو که همینجا میگیری دیگه
فریبا گفت
نه منم هفته آینده با شاهرخ میرم
کف دستاشو بههم چسبوند و گفت
وای عاطی نمیدونی چه ذوقی دارم از همین حالا چمدونمو بستم
متعجب گفتم
ولی درست چی واقعاً آقای شاکری رضایت داده تا درستو نیمه رها کنی و بری؟
فریبا گفت
عاطفه میگم اونجا میتونم توی بهترین مدرسه و دانشگاه درس بخونم مگه عقلم کمه اینجا بمونم مثل اینکه شوهرم خارج خونه زندگی داره ها
همون لحظه عمه بهجتش کنار گوش فریبا حرفی زد
فریبا هم حرفشو تایید کرد و گفت
بله چشم
تا عمهاش رفت فریبا خیلی راحت گفت
عاطی بروبرو پیش عزیز بشین منم برم با مهمونا یه خوشو بشی بکنم
راستش ازش ناراحت نشدم بهش حق میدادم اون عروس بود و من نباید اونشب به حرفش میکردم
انگار دیگه تموم شده بود صحبت های دو نفره دوستانمون
تا رفتم سمت عزیز آتنا آهسته گفت
عاطفه دستشویی شون کجاست؟
گفتم
پایین توی حیاط
آتنا گفت
تو میبری مژگانو ؟
دست مژگان گرفتم و گفتم
آره بیا با هم بریم
در دستشویی رو بستم و گفتم
نترس خاله من همینجا پشت درم
تا سر برگردوندم دیدم فریبرز کتشلوار به تن سبد میوه دستشه و درحال احوالپرسی
فوری پشت بهش کنار ایستادم اما طولی نکشید که آهسته صدام زد
عاطفه
جلوتر اومد و گفت
حالت خوبه؟دستت خوب شد؟
برگشتم و سربهزیر فقط گفتم
سلام
گفت
رفیقتم رفتنی شد هیچکدومم نتونستیم کاری کنیم
نگاش نکردم و گفتم
تبریک میگم
مژگان که صدام زد باعث شد فریبرز فاصله بگیره و بگه
یه روزی هم نوبت ما میشه غصه نخور
فریبرز که رفت بهش نگاه کردم هنوز که هنوزه نتونسته بودم اینو باور کنم...
هیچکس از دل من خبر نداشت او شب یه بغض نهفته گلومو میفشرد که حاکی از این بود که دیگه هیچچیز به عقب برنمیگرده
من اون شب چهره فریبا رو خوب بهخاطر سپردم شاید خندهدار باشه ولی من خوب میدونستم دیگه با این فریبای جدید نمیتونم زیاد معاشرت کنم
اما چیزی که اونشب بغضمو پررنگتر کرد دیدن سروش پشت ستون چراغبرق کوچه فریبا بود
#ادامه_دارد
╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮
بما بپیوندید 👇
.@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❌مالک شریعتی نماینده مجلس: به آقای ظفرقندی گفتم (چرا) همه سالیان انقلاب را ظلم خواندید؛ از پاسخ صریح طفره رفت
🎬 #بیداری_مدیا برای بیداری وجدانها👇
@Bidari_Media
#ایده
جلب توجه
ایده ای دارم واسه خانومایی که همسرشون محبت نمیکنه. راه محبت کردن به همسری رو در پیش بگیرین ولی زیرک باشین.
مثلا بعد از یه هفته که خیلی رفتاراتون کنترل شده. (مهربون. قری. عشوه. بیشتر از قبل به خود رسیدن) یه روز عادی باشین که به چشم بیاد تغییرتون.
اون روز مدام منتظر محبت هاتونن 😋 این وقفه میتونه کاری کنه یه قدم به سمتتون بییاد.
╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮
بما بپیوندید 👇
.@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💃بانوی قرررری💃
#ﺧﻮﺍﺳﺘــــــــــﻪﻫﺎيﻣﺮﺩﺍﻥﺍﺯﻫﻤﺴﺮﺷـــــﺎﻥ
✍ ﺳﺎﻋﺎﺗﯽ ﺍﺯ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﺭﺍ ﯾﮑﺴﺮﻩ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻧﭙﺮﺩﺍﺯﯾﺪ .
✍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺴﺎﺋﻠﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺳﻌﯽﮐﻨﯿﺪ ﺳﺎﮐﺖ ﺑﻤﺎﻧﯿﺪ ﺗﺎ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﮐﺎﻣﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻮﺵ ﺩﻫﯿﺪ .
✍ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﻭﺗﻨﻬﺎ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺪﺍﻭﻡ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﻣﺮ ﻣﻬﻤﯽ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ
ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻫﺎﺳﺖ، ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﯾﺎ ﺭﺍﺯ ﻭ ﺍﻋﺘﺮﺍﻓﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺯﮔﻮﮐﻨﻨﺪ .
✍ ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﻭ ﮔﻮﺵ ﺩﻫﯿﺪ ﻭ ﺍﺑﺪﺍ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﺍﻭ ﻧﭙﺮﯾﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻈﺮ ﺩﺍﺩﻥ ﺷﻤﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﮐﻨید.
╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮
بما بپیوندید 👇
.@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋
🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان #حضـــرتصاحـــبالـــزمانعج🦋
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐
🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋
🌹 #سلام_بر_حسین_علیهالسلام 🌹
🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @khorshidebineshan
Farahmand-Doaa-Ahd_SoftGozar.com.mp3
9.72M
🌺
═══✼🍃🌹🍃✼═══
دعای عهد کم حجم
✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
#دعای_عهد
❣️ بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ ❣️
⭐️اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ
⭐️و رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ
⭐️و رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُور
⭐️و مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ
⭐️و رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ
⭐️و مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ
⭐️و رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ
⭐️والْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ
⭐️اللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ
⭐️و بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ
⭐️و مُلْکِکَ الْقَدیمِ یا حَىُّ یا قَیُّومُ
⭐️أسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ
⭐️و بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ
⭐️یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ
⭐️و یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ
⭐️و یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ
⭐️یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ
⭐️یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
⭐️اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ
الْقائِمَ بِأَمْرِکَ
⭐️صلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ
⭐️عنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ
⭐️فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها
⭐️سهْلِها وَ جَبَلِها
⭐️و بَرِّها وَ بَحْرِها
⭐️و عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ
⭐️و مِدادَ کَلِماتِهِ
⭐️و ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ
⭐️و أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ.
⭐️أللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا
⭐️و ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً
⭐️و بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى لا أَحُولُ عَنْها وَ لا أَزُولُ أَبَداً.
⭐️اللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِه
⭐️والذّابّینَ عَنْهُ وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ
⭐️فى قَضاءِ حَوائِجِه
⭐️والْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ
⭐️والْمُحامینَ عَنْهُ والسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ
⭐️والْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
⭐️اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ
⭐️الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً
⭐️فأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى
⭐️مؤْتَزِراً کَفَنى
⭐️شاهِراً سَیْفى
⭐️مجَرِّداً قَناتى
⭐️ملَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فى الْحاضِرِ وَالْبادى.
⭐️اللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ
⭐️و الْغُرَّةَ الْحَمیدَة
⭐️واکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ
⭐️و عَجِّلْ فَرَجَهُ
⭐️و سَهِّلْ مَخْرَجَهُ
⭐️و أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ
⭐️واسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ
⭐️و أَنْفِذْ أَمْرَهُ
⭐️واشْدُدْ أَزْرَهُ
⭐️واعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ
⭐️و أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ
⭐️فإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ:
⭐️ظهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ🌷
⭐️فأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ
⭐️وابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک
⭐️حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ
⭐️و یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ
⭐️واجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ
⭐️و ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ
⭐️و مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ
⭐️و مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ
⭐️و سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
⭐️واجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ.
⭐️اللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ
⭐️و مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ
⭐️وارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ.
⭐️اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ
⭐️و عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ
⭐️إنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً
⭐️برَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
👈 آنگاه سه بار بر ران خود دست میزنی و در هر مرتبه میگویی:
🌷الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان🌹
#اللّهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّک_الفرج_بحق_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تندخوانی_تصویری #جزء26قرآن کریم استاد معتز آقایی
حدود۳۰دقیقه
#ظهور
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#سربازان ظهور فرمانده
#منهنوزلبخندفرماندهراندیدم
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
به نیابت از #امامزمان عج هدیه به محضر # شهدای کربلا علیهم السلام
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
Join @khorshidebineshan
🎥دوربین چهارم(پیامبران و شهیدان)
📖و جیءَ بالنبیین و الشهداءِ
نامههای اعمال را میآورند و پیامبران و شهدا (گواهان) را حاضر میسازندزمرآیه۶۹
📖وَلاَتَقُولُواْ لِمَنْ یُقْتَلُ فِیسَبیلِاللّهِ أَمْوَاتٌ...
آنهاکهدرراهخدا کشته شدهاندمرده نگویید؛ بلکه آنانزندهانداماشما نمیفهمید.بقره۱۵۴
🌸روایت:شهید را شهید میگویند چون همراه پیامبر درمورد امتهای گذشته شهادت میدهد
📚دانشنامه اخلاق شیعه ج۱۶،ص۱۷۸
از آثار استاد حاتمپوری کرمانی
🎥دوربینپنجم(ملائکوفرشتگان الهی)
📖ما یلفِظُ من قول الا لَدَیهِ رقیبُُ عتید
انسان هیچ سخنی را به زبان نمیآورد مگر اینکه هماندم فرشته مراقبوآماده برای ضبط آن است
(ازشما حرکتی سر نمیزند مگر اینکه دو مأمور در حال نوشتن آن هستند.یکی مأمور نوشتن خوبیها ویکی مأمور نوشتن بدیهاست
البتهاین دو ملک یک تفاوتی باهم دارند:
یکیازآنها اگرنیتخوبی هم بکنید مینویسد
اماآنیکی،اگر نیتبدی کردید اما مرتکب گناه نشدید، یادداشت نمیکند
ضمنا برای گناهان ۷ ساعت فرصت توبه داده شده ؛ که اگر توبه نکردید نوشته خواهد شد)
📖و جاءت کلُّ نفس مَعَها سائق و شهید
هرانسانی که به محشر میآید فرشتهی شاهدی او را همراهی میکند.ق،آيه۱۸و ۲۱
🆔باماهمراه باشید
╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮
بما بپیوندید 👇
.@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانمها نباید در عراق چفیه بندازند‼️
+ حجت الاسلام سید رضا موسوی واعظ، محقق و پژوهشگر قرآن
#طریق_الاقصی
#زائر_یار
#اربعین
╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮
بما بپیوندید 👇
.@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🔴رفته بود تا گواهی تولد دوقلوهای تازه به دنیا آمدهاش را بگیرد
🔹اما وقتی برگشت، دوقلوهای ۴روزه و مادر و مادربزرگشان شهید شده بودند
ای امید مظلومان و بیپناهان
بیا، مولانا یا صاحب الزمان
╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮
بما بپیوندید 👇
.@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️دردی که مرد رو به این وضع بندازه بی درمونه
خاک بر سر این دنیا
خاک بر سر حکام کشور های عربی
خاک بر سر بی غیرتتون
خاک بر سر اول و اخرتون
╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮
بما بپیوندید 👇
.@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
سانسور قاتل در BBC
✖️تیتر BBC: کشته شدن دو قلوهای نوزاد در غزه همزمان با ثبت تولد توسط پدر.
👈🏻بی بی سی با این تیتر هیچ اشارهای به جنایتی که رژیم صهیونیستی مرتکب شده است نکرده و قاتل را سانسور کرد.
╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮
بما بپیوندید 👇
.@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
سلام روزتان مهدوی
🌹۵ صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید ان شاءالله داستان جدید خاطرات واقعی #عاطفه* تقدیم نگاه مهربانتان میشود.👇👇👇
#داستان_زندگی 🌸🍃
عاطفه
مرور و دیدن اون تعداد عکس ها توی آلبوم اونشب منو بیاد گذشته خودمو فریبا انداخت
روزیکه به دستور خاله رفتیم عطاری آقای مرندی تا هل و برگ گلمحمدی بخریم
همونجا بود که فریبا عاشق سروش شد
همونطور که گرم صحبت با هم بودیم رسیدیم عطاری ولی آقای مرندی مغازهاش بسته بود
فریبا با دیدن کرکره پایین مغازه گفت
این که بستهاست
گفتم
میخوای چند دقیقه منتظر بمونیم شاید آقای مرندی اومد
فریبا گفت
نه بابا کی حوصله داره تو این آفتاب تابستون منتظر بمونه بیا لااقل بریم تا سر بازارچه و برگردیم
گفتم
بازارچه؟ دیرمون میشهها
فریبا به راه افتاد و گفت
به مامانم میگم عطاری بسته بوده
تا منم همراهش شدم و چند قدم از عطاری دور شدیم صدای بالا کشیدن کرکره مغازه آقای مرندی باعث شد به پشت سر نگاه کنیم
خوشحال گفتم
چه بهموقع
فریبا اما چشماشو تنگ کرد و همانطور که زل زده بود به مغازه گفت
پسر کوچیکه آقای مرندی مگه نه؟
گفتم
اره چطور ؟
فریبا گفت
بهنظرت زیادی خوشتیپ نیست؟
نگاهمو از سمت مغازه گرفتم و گفتم
دقت نکردم
فریبا دستمو گرفت و گفت
بیا بریم تنهاست الان بهترین موقعیت به حرفش کنیم
گفتم
به حرفش کنیم که چی بشه؟
فریبا گفت
هیچی بابا توام بریم هل بخریم و برگردیم خونه
وارد مغازه که شدیم فریبا با صدای بلند گفت
سلام
سروش چند ثانیه بعد از پشت قفسه بیرون اومد گفت
سلام بفرمایید
فریبا با شیطنت نگاه کوتاهی به من کرد و رو به سروش گفت
آقای مرندی نیستن؟
سروش گفت
حاجی نیستن ولی من در خدمتم
فریبا به کل مغازه نگاهی انداخت گفت
یعنی شما هم میتونین کمکم کنید؟
آخه چون مامانم اسم یه گیاهی رو گفته بخرم اما من فراموشم شده اسمش چی بود
متعجب به فریبا نگاه کردم که سروش گفت
نگفتن اون گیاه چه خاصیت دارویی داره؟
فریبا مثلاً فکر کرد و گفت
راستش یادمه مامانم گفت برای رودل خوبه
سروش مکث کرد و سوالی گفت
رودل؟
فریبا گفت
همون که وقتی غذاهای خوشمزه زیاد میخوری رودل میکنی ولی اون دارو رو که میخوری فوری خوب میشی
سروش پرسید
گیاه بود یا دارو؟
نگاه فریبا و سروش به هم بود که فریبا جوابی نداد اما بعد چند ثانیه همونطور که زل زده بود به سروش گفت
هل دارین؟
سروش نگاهشو از فریبا گرفت
سوالی و متعجب گفت
هل؟ برای رودل؟
فریبا گفت
نه برای چایی
سروش خم شد زیر میز و گفت
هل بله داریم چقدر میخواین؟
فریبا به من نگاه کرد و گفت
چقدر میخواییم عاطی؟
با حرص بهش اخم کردم که فریبا بیتوجه گفت
نیم کیلو
سروش سربلند کرد و متعجب تر گفت
نیم کیلو؟
فریبا روسری شو مرتب کرد و گفت
یک کیلو
سروش سر پاکت کوچیک پر هل رو دوخت زد و گفت
فکر میکنم همینقدر کافی باشه
فریبا با لبخند گفت
چقدر میشه؟
سروش سربهزیر گفت
قابل نداره دویست تومن
تا فریبا خواست حساب کنه آهسته زدم به پهلوش و گفتم
گلمحمدی
فریبا دستمو کنار زد و گفت
آها راستی گلمحمدی هم بدین بیزحمت
سروش دوباره پرسید
اونچه قدر؟
فریبا با خنده گفت
هرچقدر خودتون میدونین من که وارد نیستم
سروش پاکت دیگهای هم گلمحمدی گذاشت رویمیز و گفت
بفرمایید امر دیگهای؟
فریبا گفت
شما تا شب هستین من برم از مادرم بپرسم اسم اون گیاهی چی بود؟
سروش گفت
بله هستیم خود حاجی هم بعد نماز میاد مغازه
فریبا گفت
نه خونه ما نزدیکه همینجاست رفت و برگشتم ده دقیقه بیشتر طول نمیکشه
سروش گفت
بله میدونم
فریبا لپاش گل انداخت و خوشحال گفت
مرسی پس فعلا خداحافظ
از مغازه که بیرون اومدیم آهسته با ذوق همونطور که راه میرفتیم فریبا گفت
دیدی دیدی گفت میدونم این یعنی منو میشناسه
نکنه اونم چشش دنبال منه؟
شاکی گفتم
چرا دروغ گفتی چرا الکی گفتی دارو برای رودل میخوای؟
فریبا بیتوجه همچنان با ذوق ادامه داد
شرط میبندم اونم دلش گیره منه
نفس عمیقی کشید و گفت
وای عاطی چشاشو دیدی چه درشت بود ماشالا
دقت کردی یه سر شونه از من بلندتر بود
فریبا مکث کرد و گفت
صداش چه متین و...
کلافه ایستادم
فریبا چند قدم جلوتر ایستاد بهم نگاه کرد و گفت
چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟
گفتم
فریبا آقا سروش پسر همسایمونه پسر رقیه خانوم کاری نکن آبرومون توی محل بره زشته
فریبا گفت
چیکار کردم مگه اینکه برم ازش دارو برای رودل بگیرم آبروت توی محل میره؟
گفتم
سبک بازی تو دختری باید باحیا باشی
فریبا خندید و گفت
بابا باحیا
از اون روز اینقدر رفتوآمد منو فریبا به عطاری زیاد شد طوری که میترسیدم یکی از کاسبهای محل بالاخره به عزیز بگه البته فقط وقتی میرفتیم اونجاکه سروش تنها بود
کمکم یخ بین فریبا و سروش آب شد و فریبا روزبهروز بیشتر به سروش دل بست تا جاییکه بالاخره بیرون مغازهام قرار داشتن
#ادامه_دارد
╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮
بما بپیوندید 👇
.@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#داستان_زندگی 🌸🍃
عاطفه
منم تبدیل شدم براشون به نگهبان و البته بهتره بگم یه طعمه
گرچه با فریبا و عشقی که در دلش جوونه زده بود مخالف بودم ولی اون دلش از حرارت این عشق گرم شده بود و گوشاش حرفهای منو نمیشنید
اون سال،سال تحصیلی برای فریبا رنگوبوی جدیدی داشت
حواسش دیگه کامل پی درسومشق نبود مکالمههای یواشکی با تلفن داشت و بروبیاش تو کوچه خیابون بیشتر شده بود
اما من یه چیزو مطمئن بودم من فریبا رفیق خودمو خوب میشناختم اون واقعاً عاشق سروش بود
واقعاً اونو دوستداشت
مطمئنم اگه سر و کله شاهرخ و وسوسه خارج رفتن نبود فریبا ده سال دیگه هم بدون تضمین پای عشق سروش میموند
صبح جمعه به یاد همه برفبازی های راه مدرسه با فریبا یه آدمبرفی گوشه حیاط درست کردم
عزیز لب پنجره ایستاد و شاکی گفت
عاطفه میچایی بیا تو
دستمو از دستکش بیرون کشیدم و گفتم
خوب شده عزیز ؟
عزیز به آدمبرفی نگاهی انداخت و با مکث گفت
اون سطل سیاهه گوشهی انباری رو بزار سرش
خندیدم و گفتم
آفرین عزیز واقعاً یه کلاه کم داشت
با شنیدن صدای گریه روحالله از زیرزمین گفتم
روحالله هم بیدار شد
عزیز گفت
پس برو کوثر خانومو صدا کن بیاد بالا باهم صبحونه بخوریم
اعترافات محمود آقا از اون گروه و کارهایی که انجام داده بود باعث شد چهار سال بره حبس و کوثر خانوم و روحالله پسر دو ماهش تنها با منو عزیز زندگی کنه
بعد خوردن صبحونه کوثر خانوم طبق روال همیشه روحالله به منو عزیز سپرد و رفت ملاقات محمود آقا
عزیز مشغول دوختودوز شد اما گفت
اینقدر این بچه رو تکونش نده هرچی شیر خورد کره شد توی معدش
گفتم
عزیز تازه انگار داره گردنشو نگه میداره
روحالله صاف تو بغلم گرفتم و گفتم
نگاه کن عزیز
عزیز از بالای عینک نگاهی انداخت و گفت
باشه حالا بچه مردمو نندازی زمین
گونهاش رو بوسیدم و گفتم
بچه خونگرمی عزیز قبول دارین ؟
عزیز با تاخیر بیتوجه به حرفم گفت
دیشب فریبا چیا میگفت بهت؟
با اومدن اسم فریبا دوباره حالم گرفته شد اما گفتم
هیچی گفت هفته آینده همراه آقا شاهرخ میره خارج و درسشو اونجا ادامه میده
عزیز گفت
از وصلتشون راضیه ؟
گفتم
آره خیلی از همسرش تعریف میکرد میگفت هر چی اراده کنه آقا شاهرخ براش میخره
عزیز پارچه رو زیر چرخ تنظیم کرد اما قبل دوختنش گفت
عاطفه یه وقت با تعریف و تمجیدهاش هوایی نشی
لبخند غمگینی زدم و گفتم
نه عزیز مگه دیوونهام که هوایی بشم
عزیز اون پارچه رو ندوخت به پشتی تکیه داد
اه کشید انگار غرق شد در گذشته و گفت
سر این تعریف و تمجیدها یه طرفه تهش یه طرف دیگه
طولودرازه
عزیز دوباره آهی کشید و گفت
حسین نجار شیرپاکخورده بود کمد و میز و صندلیهای مردمو با دقت و درست حسابی میساخت
یا میخی به تخته نمیزد یا اگه میزد و کاری قبول میکرد درست حسابی انجامش میداد ولی یه خصلت بدی که داشت این بود که روی خوش نداشت
مدام اخماش گره و قیافش درهم بود
آقام اگر کار نجاری داشت خودش نمیرفت خلیل برادرمو میفرستاد بره سراغ حسین نجار
خلاصه اسم و رسمش اون زمانا توی ده حسین نجار نبود همه بهعنوان حسین بدخلق یادش میکردن
حالا ما هم اسمو آوازش شنیده بودیم دیگه ولی اشرفی حرفش بعد آشناییش با حسین نجار هر بار که میرفت دیدنشو میومد تعریف بود و تعریف
از ظاهرش بگیر تا باطنش
مثلاً اشرفی میگفت حسین نجار خندهرو مهربونه
می گفت دل صافی داره و اصلا اهل خساست نیست
عزیز لبخند تلخی زد و گفت
منم مونده بودم کدومو باور کنم
آخه یه روز که از باغ برمیگشتم خودم دیدم و شنیدم که حسین نجار سر یه چند ریالی با یه مرد دعوا گرفته
عزیز نگام کرد و گفت
آقات خدابیامرز به چشم همه بیمار بود اما برای من بیمار که نبود هیچ یه پا طییب محسوب میشد
حسین نجار برای اشرفی اقات برای من و حالا شوهر فریبا براش از بقیه متمایز و متفاوته
این تعریف و تمجیدها به کار تو نمیاد تو فقط باید شنوندهاش باشی
دلت نلرزه پی داشتههای اونو نداشته های خودت
زمانش که برسه روزی هم یکی میشه سوژه تعریف و تمجیدهای تو
کنار عزیز نشستم و گفتم
تا عمر دارم سوژه همه تعریف و تمجیدهای من شمایید یه کدبانوی هنرمند که گفتن خوبیها و هنراش بیشک تمومی نداره
عزیز از حالوهوای گذشتش دور شد و با خنده طعنهآمیز گفت
بشه که از این عزیز کدبانو یکم کار یاد بگیری
خندیدم و گفتم
من هر کاری هم بکنم به گرد پای شما نمیرسم
#ادامه_دارد
╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮
بما بپیوندید 👇
.@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🔴 فریب نخورید!!
همین؟! یارو نماینده مجلس ششم بوده و در یک اقدام غیرقانونی و گردن کشی علیه نظام، تحصن کرده و همچنین نامه گستاخانه و ذلیلانه و دشمن شادکن به مقام معظم رهبری را امضا نموده حالا یواشکی یک کلمه به یک نماینده گفته "اشتباه کردم" و تمام؟!!
مگر قحط الرجال است که نمایندگان مجبور باشند به یک چنین شخصی با سوابق مشعشع برای تصدی وزارت بسیار مهم تعاون، کار و رفاه اجتماعی دولت جمهوری اسلامی رای اعتماد بدهند؟!!!
#پزشکیان
#استحاله
#نفوذ
✍ "قاسم اکبری"
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat