#طنز
🔴 کلاغ جوجه خوار و معتاد مردم آزار
اواخر دهه ۷۰ که جوانتر بودم برای سرگرمی بچه ها وبه دلیل علاقه به نگهداری حیوانات خانگی از جوجه های رنگی می خریدم و تا حیاط رها می کردیم کلاغی که در کمین جوجه ها بود انها را می خورد.
مدتی بعد به جای جوجه رنگی کوچک جوجه های بزرگتر خریدم تا کلاغ نتواند با خودش ببرد و بخورد.
یک روز بعد از نماز صبح با خیال راحت جوجه ها را رها کردم و برگشتم اتاق.
ثانیه ای نگذشت که صدای جوجه ها به گوشم رسید.
دو کلاغ در وسط کنج دیوار حیاط جوجه چند ماهه را محاصره و جوجه بینوا به هر طرف فرار می کرد کلاغ ها نوک می زدند.
جوجه را گرفتم و از دست کلاغ رها شد اما از ترس مرد.
خیلی دلم گرفت و مدتی غمگین بودم.
برای انتقام از کلاغ ها از جوین به سبزوار آمدم تا تفنگی شکاری بخرم و هر زمان کلاغ دیدم با تفنگ بزنیم تا از شرش خلاص شویم. اما نشد بعد از مدتی به جای جوجه رنگی مرغ و خروس بزرگ خریدم و داخل قفس گذاشتم تا از شر کلاغ ها در امان باشیم.
🔴حکایت چند متر زمین و ظهور مردم ازاری بدلج، غیر منطقی و غیر قابل تحمل این روزها مرا به یاد همان جوجه های رنگی انداخته که تا غفلت می کنیم همانند کلاغ شروع به خوردن بخشی از زمین ها و شکستن برخی از درختان می کند و دوباره که پس می گیریم مجدد خراب می کند.
حکایتمان شده مثل پت و مت
از راه قانونی خواستیم موضوع حل کنیم و از شر مزاحم خلاص شویم.
پلیس ۱۱۰ زنگ زدم.
اپراتور از آن طرف گفت: برو همانجا بایست تا مردم آزار وارد باغ شد و خراب کردن زمین را شروع کرد با ما تماس بگیر.
گویی ما کارگاه گجت هستیم و کار و زندگی دیگری به جز کمین کردن و شکار کلاغ نداریم و هر زمانلقمه آماده شد تقدیم پلیس کنیم و نرسیده به کلانتری آزادش کنند.
خلاصه آنکه مثل همانایام کلاغ وجوجه ها افکارمان به هم ریخته است و مانده ایم با مردمآزاری که یکروز اگر آذوقه اش جور باشد خوش است واگر دیر برسد عصبانی است. چه کنیم.
گاهی با خودم می اندیشم
اگر بیشتر اصرار کنیم شاید روزگارمان مثل همان مقتولانی شود که در سلطان آباد یک معتاد صنعتی مقتول به آتش کشید و یا مانند معتاد دره یام حالش خوش نباشد و مثل میوه فروش مشکانی ما را هم با گلوله بکشند.
آن همبر سر چی
بر سر دو متر زمین !
بر فرض قاتل را همدستگیر کنند خواهند گفت به علت مصرف مواد مخدر توهم زده و حالش خوب نبوده و هیچ ثمره وسودی به حال مقتول نخواهد داشت.!
خلاصه اینکه این روزها تمام تمرکزم به هم ریخته است. مدام به همان کلاغ ها فکر می کنم.
ای کاش مرغ و خروسی وجود داشت تا جایگزین جوجه ها می کردم و قفسی چوبی برایش می ساختم تا مشکل حل شود و از شر کلاغ ها در امان باشند.
افکارم آزاد شود و به دور دست ها پرواز کنم.
#بصیرت_خوشاب #حکایت
@khoshab1
Basiratkhoshab.ir
📚📗📚📘📚📕📚📙📚📒
#داستانک
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان… اما زن با بی حوصلگی جواب داد: جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به آرامی از پسرک پرسیدم: عروسک را برای کی می خواهی بخری؟ با بغض گفت: برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد. پرسیدم: مگر خواهرت کجاست؟ پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا
پسر ادامه داد: من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: میخواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد! او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است.
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!
پسر با شادی گفت: آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی! بعد رو به من کرد وگفت: من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم: بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.
چند دقیقه بعد عمهاش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفتهی پیش در روزنامه خوانده بودم: کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم پرستار بخش خبر ناگواری به من داد: زن جوان دیشب از دنیا رفت.
اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.
#بصیرت_خوشاب #حکایت
@khoshab1
Basiratkhoshab.ir
#حکایت
زخم دردناک
پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت. پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هر بار كه عصباني مي شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي. روز اول پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد.
💫 طي چند هفته، همانطور كه ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند، تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي شد. او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسان تر از كوبيدن ميخها بر ديوار است...
💫بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد. او اين مسئله را به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل كند، يكي از ميخها را از ديوار درآورد.
💫روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخها را از ديوار بيرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت:
💫 «پسرم! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر مثل گذشته اش نمي شود. وقتي تو در هنگام عصبانيت حرفهايي مي زني، آن حرفها هم چنين آثاري به جاي مي گذارد.
💫تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري. اما هزاران بار عذرخواهي هم فايده ندارد؛ آن زخم سر جايش است.
👈 زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است.»
#حکایتهای_شنیدنی
#بصیرت_خوشاب
•✾📚 @khoshab1
Basiratkhoshab.ir
#حکایت خواب آرام در زمان طوفان!
مزرعه داری بود که زمین های زراعی بزرگی داشت و به تنهایی نمی توانست کارهای مزرعه را انجام دهد.تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه ای بدهد چون محل مزرعه در منطقه ای بود که طوفان های زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها میشد افراد زیادی مایل به کار در انجا نبودند سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعه دار امد .
مزرعه دار از او پرسید آیا تاکنون دستیار یک مزرعه دار بوده ای مرد جواب داد من می توانم موقع وزیدن باد بخوابم به رغم پاسخ عجیب مرد چون مزرعه دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد.
مرد به خوبی در مزرعه کار می کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می داد و مزرعه دار از او راضی بود.
سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می رسید.مزرعه دار از خواب پرید و فریاد کشید طوفان در راه است فورا به سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت بلندشو طوفان می آید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد.
مرد همانطوری که در خواب بود گفت: نه ارباب من که به شما گفته بودم وقتی باد می ورزد من می خوابم .مزرعه دار از این پاسخ عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد.
با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پو شیده شده است .گاوها در اصطبل و مرغ ها در مرغدانی هستند پشت همه در ها محکم شده است و وسائل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند.
مزرعه دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته بنابر این حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد .
وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت.
#بصیرت_خوشاب #حکایت
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
•✾📚 @khoshab1 📚✾•
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
📚 #حکایت شاه و شتر
شاه به وزیرش دستور داد که تمام شترهای کشور را به قیمت ده سکه طلا بخرند. وزیر تعجب کرد و گفت: اعلیحضرت حتماً بهتر می دانند که اوضاع خزانه اصلاً خوب نیست و ما هم به شتر نیاز نداریم.
شاه گفت فقط به حرفم گوش کن و مو به مو اجرا کن.
وزیر تمام شترها به این قیمت را خرید. شاه گفت حالا اعلام کن که هر شتر را بیست سکه می خریم. وزیر چنین کرد و عده دیگری شترهای خودشان را به حکومت فروختند. دفعه بعد سی سکه اعلام کردند و عدهای دیگر وسوسه شدند که وارد این عرصه پر سود بشوند و شترهای خود را فروختند.
به همین ترتیب قیمتها را تا هشتاد سکه بالا بردند و مردم تمام شترهای کشور را به حکومت فروختند. شاه به وزیر گفت حالا اعلام کن که شترها را به صد سکه می خریم و از آن طرف به عوامل ما بگو که شترها را نود سکه بفروشند.
مردم هم به طمع سود ده سکه ای بار دیگر حماسه آفریدند و هجوم بردند تا شترهایی که خودشان با قیمت های عمدتاً پایین به حکومت فروختند را دوباره بخرند.
وقتی همه شترها فروخته شد، حکومت اعلام کرد به علت دزدی های انجام شده در خرید و فروش شتر، دیگر به ماموران خود اعتماد ندارد و هیچ شتری نمی خرد. به همین سادگی خزانه حکومت از سکه های مردم ابله و طمع کار پر شد و پول کافی برای تامین نیازهای ارتش و داروغه و دیوان و حکومت تامین شد.
وزیر اعظم هم از این تدبیر شاه به وجد آمد و اینبار کلید خزانه ای را در دست داشت که پر بود از پول و سکه
این وسط فقط کمی نارضایتی مردم بود که از دید برخی مهم نبود چون اکثراً اصلاً نمی فهمیدند از کجا خورده اند.
#بصیرت_خوشاب
@khoshab1
📘#حکایت
فریب نخورید!
در زمان حضرت سلیمان نبی(ع) پرندهای برای نوشیدن آب به سمت حوضی که کنار چشمهای بود پرواز کرد اما چند کودک را به سر برکه دید
آنقدر صبر کرد تا کودکان از آنجا متفرق شدند!
همینکه قصد فرود به سوی برکه را کرد این بار مردی را با ریش بلند و آراسته دید که برای نوشیدن آب به آن برکه مراجعه کرده است.
پرنده با خود گفت او مرد خوبی است از وی آزاری به من نمیرسد!
وقتی نزدیک شد آن مرد سنگی بهسویش پرتاب کرد و چشم پرنده کور شد!
پرنده شکایت کرد!
آن مرد را احضار کردند.
او را محاکمه و فرمان کور کردن چشم او را دادن.
اما پرنده به حکم صادر شده اعتراض کرد و گفت: چشم این مرد هیچ آزاری بهمن نرساند بلکه ریش او بود که مرا فریب داد و گمان بردم که از سوی او آزاری به من نمیرسد!
پس به عدالت نزدیکتر است اگر ریش او را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند!
@khoshab1
#حکایت
"آوردهاند که نوشینروانِ عادل را در شکارگاهی صَید کباب کردند و نمک نبود.
غلامی به روستا رفت تا نمک آرد.
نوشیروان گفت: نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد.
گفتند: از این قدر چه خَلَل آید؟
گفت: بنیادِ ظلم در جهان اوّل اندکی بودهاست هرکه آمد بر او مَزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.
اگر ز باغِ رعیّت مَلِک خورد سیبی
بر آورند غلامانِ او درخت از بیخ
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ"
(سعدی، گلستان، باب اول، سیرت پادشاهان)
#بصیرت_خوشاب
@khoshab1
🔴درد بی دندانی
یادش بخیر
خدا رحمتش کند
می گفت:
جوان که بودیم پول نداشتیم غذای خوب بخوریم.
پیر که شدیم پول داشتیم
ولی دندان نداشتیم
که غذا بخوریم.
می خواستیم فلان غذا رو بخوریم می گفتند نخور قندش زیاد
اونیکی را هوس می کردیم
می گفتند شور، نخور
فشار خونت میره بالا
حتی گاهی نمی توانستیم یک دل سیر سبزی بخوریم
چرا که دندان های مصنوعی مان قدرت جویدن و بریدن یک شاخه نازک سبزی را نداشتند و باید برای خوردن
مانند غذا دادن به کودکان می کوبیدیم تا بتوانیمآنرا بخوریم.
این حکايت زمانی که دانشگاه می رفتیم به نقل از آن مرحوم سر کلاس وقتی استاد پرسید
علمبهتر است یا ثروت برای دانشجویان نقل کردم.
بسیاری به جای علم فقط پول انتخاب می کردند برخی هم حکایت پیرزن مسخره می کردند.
استادمان در پاسخ هم کلاسی ها بیان کرد:
هیچ کدامتان درد بی دندانی نکشیده اید تا شرایط افراد بی دندان درک کنید
باید به سنی برسید که گاهی نتوانید دستشویی خودتان را نگه دارید و هر روز یکی زنگبزند یا بالای سرتان حاضر بشه و بگویند فلاندارو را فلان ساعت بخور و جلو چشمتان غذا بخورند و به شما ندهند آن روز معنی جملات گفته شده را درک می کنید.
#بصیرت_خوشاب #حکایت
@khoshab1
✨﷽✨
✅ کلاغی که مامور خدا بود!
حجتالاسلام شیخ حسین انصاریان بیان کرد:
یک روز جمعه با دوستان رفتیم کوه
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن.
سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی،نون .
دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی..
گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار،توکوه گشنه بودیم
همه ماست و سبزی خوردیم.
خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی در اصل ناراحت بودن.
وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن، دیدیم دیگ که خالی کردن یه #عقرب_سیاهی ته دیگ هست!
و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.
اگر اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمونو گرفت..
حالتو نگرفت، جونت رو نجات داد!
خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه.
امام حسن عسکری(علیه السلام) فرمودند :
هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
#بصیرت_خوشاب #حکایت
@khoshab1
📚 #حکایت خواندنی
نوشته اند روزی جوانی نزد پدرش آمد و گفت:
دختری را دیده ام و می خواهم با او ازدواج کنم
من شیفته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام، پدر با خوشحالی گفت این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟
پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست وتو نمیتوانی خوشبختش کنی، او را باید مردی مثل او تکیه کند، پسر حیرت زده جواب داد، امکان ندارد پدر
کسیکه با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما!
پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید
ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند
قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت:
این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته شخص صاحب منصبی چون من است پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند.
وزیر با دیدن دختر گفت او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر، امیر نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج میکند!!
بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت راه حل مسئله نزد من است،
من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید
اولین کسیکه بتواند مرا بگیرد با اوازدواج خواهم کرد!!
او بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر ؛قاضی ؛وزیر و امیر بدنبال او،
ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند
دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت آیا میدانید من کیستم؟!!
من دنیا هستم!!
من کسی هستم که اغلب مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از دینشان ، معرفتشان غافل میشوند و حرص و طمع انها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالیکه هرگز به من نمیرسند...
@khoshab1
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
#حکایت
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می خورد و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد. خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید: «زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.»
ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر عذر خواهی می کند و می گوید: «شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.»
خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که: «نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم.»
ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید: «« قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است؟»
ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید: «می دانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این است كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است.»
🍃
🌺🍃
@khoshab1
#حکایت
توبه گرگ مرگ است!
كسی كه دست از عادتش بر ندارد .
آورده اند كه ...
گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود . روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند . به همین قصد هم به راه افتاد .
در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه كرد ، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد .
پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم ، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم كه در این راه با من شریك بشوی ؟!
اسب گفت : كه از دست من چه كاری بر می آید ؟
گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی .
اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت : عمو گرگ !
من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم .
اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه ز جرم می دهد . از تو می خواهم در دم را چاره كنی ،بعد مرا قربانی كنی ! گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می كنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج كند . اسب گفت : چه گویم ؟ ، چند سال قبل ، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد .
از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی .
گرگ گفت : بگذار نگاه كنم ، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت ، گرگ كه داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟
اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است.
#بصیرت_خوشاب
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
•✾📚 @khoshab1 📚✾•
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈