eitaa logo
بصیرت خوشاب
474 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
23 فایل
پایگاه خبری بصیرت خوشاب با شماره ثبت ۹۳۶۶۷ وزارت ارشاد Basiratkhoshab.ir اخرین‌اخبار دیار سربداران(سبزوار، جوین، جغتای، خوشاب، ششتمد، داورزن) و تحلیل های روز کشور مدیر مسول: علی اکبر ملکی @malekpor
مشاهده در ایتا
دانلود
با هوش مصنوعی ۵ 🟢شب یلدا ✍علی اکبر ملکی شب یلدای ایرانی در حالی آغاز شد که برف بر روی زمین نشسته بود. لایه ای ضخیم و نرم از برف، روستا را در آغوش گرفته بود و سکوت سنگینی بر همه جا حاکم بود. تنها صدای خش خش ملایم باد در میان شاخه های درختان و صدای دور و نزدیک پارس سگ ها به گوش می رسید. در خانه ی کوچک مادربزرگ، اما، شلوغی و گرمایی وصف ناپذیر جریان داشت. مادربزرگ، زنی با موهای سفید و چشمانی مهربان، مشغول آماده کردن سفره یلدا بود. انارهای سرخ و براق، هندوانه ی شیرین، آجیل های خوشمزه و شیرینی های خانگی، همه و همه بر روی سفره ی رنگارنگ خودنمایی می کردند. نوه هایش، سه دختر و یک پسر شیطان، با شوق و ذوق دور مادربزرگ جمع شده بودند. کوچکترینشان، دخترکی به نام پریا، با نگاهی کنجکاو به برف های پشت پنجره خیره شده بود. مادربزرگ، با لبخندی مهربان، داستان شب یلدا را برای نوه هایش تعریف کرد. از طولانی ترین شب سال و پیروزی نور بر تاریکی گفت. از یلدا، دختر خورشید، که با شجاعت و امید، تاریکی را شکست داده بود. پریا، با شنیدن داستان، به برف های پشت پنجره نگاه کرد و تصور کرد که یلدا، با لباس سفید و درخشانی از برف، به روستا آمده است تا تاریکی را از بین ببرد. ناگهان، صدای ضعیفی از پشت پنجره به گوش رسید. پریا، با ترس و لرز، به سمت پنجره رفت. یک گنجشک کوچک، با بال های خیس از برف، روی شاخه ی درخت نشسته بود و به سختی نفس می کشید. پریا، با دلسوزی، گنجشک را به داخل آورد و در کنار بخاری گرم خانه، از او مراقبت کرد. صبح روز بعد، وقتی خورشید طلوع کرد، برف ها کم کم آب شدند و نور خورشید، تمام روستا را روشن کرد. گنجشک کوچک، با بال های خشک و سالم، از پنجره به بیرون پرواز کرد. پریا، با لبخندی بر لب، به سفره ی یلدا نگاه کرد. او فهمیده بود که پیروزی نور بر تاریکی، فقط در داستان ها نیست، بلکه در هر لحظه از زندگی، با مهربانی و امید، می‌تواند اتفاق بیفتد. و این، بهترین هدیه ی شب یلدا بود. پايگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1
داستان نویسی با هوش مصنوعی ۸ ✍علی اکبر ملکی بره ناقلا! یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم سلطان‌آباد در حالی که شب یلدا فرا رسیده بود. در روستای کوچک کوهپایه‌ای، همه مشغول آماده کردن سفره‌ی رنگین یلدا بودند؛ انارهای سرخ، هندوانه‌های شیرین، آجیل‌های خوشمزه و شیرینی‌های خانگی. اما در میان گله‌ی گوسفندان، یکی از آن‌ها، گوسفندی زبل و بازیگوش به نام «وروجک»، جای خود را خالی کرده بود. وروجک، از همان صبح، حسابی شیطنت کرده بود. او از میان گله فرار کرده و به سمت کوه‌های سر به فلک کشیده دویده بود. بوی علف‌های تازه و صدای جیرجیرک‌ها، او را به سوی ماجراجویی می‌کشاند. او از صخره‌ها بالا می‌رفت، از رودخانه‌ی کوچک می‌گذشت و در میان بوته‌ها و درختچه‌ها پنهان می‌شد. شب یلدا، در حالی که خانواده‌ها دور هم جمع شده بودند و داستان‌های قدیمی را برای هم تعریف می‌کردند، گوسفند قصه ما در میان کوه‌ها سرگردان بود. هوای سرد و تاریک شب، او را کمی ترسانده بود، اما حس ماجراجویی هنوز در وجودش زنده بود. او در میان صخره‌ها، غاری کوچک پیدا کرد. در داخل غار، گرمای عجیبی حس می‌شد. وروجک به آرامی وارد غار شد و در آنجا، با منظره‌ی عجیبی روبرو شد. یک خانواده‌ی روباه، دور هم جمع شده بودند و سفره ی کوچکی چیده بودند. آن‌ها مثل مردم روستا، در حال جشن گرفتن شب یلدا بودند! روباه‌ها، با دیدن گوسفند، ابتدا ترسیدند، اما وروجک با چشمان معصومش، به آن‌ها نگاه کرد. روباه‌ها فهمیدند که وروجک هیچ نیت بدی ندارد. آن‌ها به گوسفند خوش آمد گفتند و از او پذیرایی کردند. وروجک برای اولین بار، یلدایی متفاوت را تجربه کرد. صبح روز بعد، وروجک به روستا برگشت. او داستان ماجراجویی شب یلدایش را برای بقیه‌ی گوسفندان و حتی چوپان روایت کرد. همه از ماجراجویی گوسفند بازیگوش خنده کردند، اما همزمان به او یادآوری کردند که همیشه باید به فکر امنیت خود باشد. وروجک درس بزرگی آموخته بود. او هنوز بازیگوش بود، اما حالا با هوشیاری بیشتر به ماجراجویی می‌پرداخت. و این داستان گوسفند زبل و بازیگوش، تا سال‌ها در روستا نقل محافل شد. پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1 Basiratkhoshab.ir
🔴چنگیزخان مغول و شاهین یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیر و کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید. اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند. بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پر شدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت. چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند. این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه شاهین را شکافت. جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند: «یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست» و بر بال دیگرش نوشتند: «هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.» پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1
داستان نویسی با هوش مصنوعی ۹: ✍علی اکبر ملکی 🟢خروس تخمه شکن و گوسفند زبل! یکی بود یکی نبود. در روزگاران قدیم سلطان‌آباد خروس کوچولو، خُروس خان، به خاطر جثه‌ی ریز و قیافه‌ی بامزه‌اش، بیشتر از اینکه خروس محسوب بشه، یه پرنده‌ی زینتی بود. اما خروس خان، یه راز بزرگ داشت: او عاشق تخمه شکستن بود! شب یلدا که رسید، دل خروس خان بیشتر از همیشه برای تخمه‌ها می تپید. او با همدستی گوسفند زبل روستا، به نام «وروجک»، نقشه‌ای کشیدند. وروجک، گوسفندی بود که به خاطر هوش و زرنگی‌اش، در تمام روستا معروف بود. او همیشه در پی یافتن راه‌های جدید برای رسیدن به غذاهای خوشمزه بود. این بار، هدف آن‌ها، انبار چوپان روستا بود که پر از آجیل و تخمه بود. شب یلدا، در حالی که همه مشغول جشن بودند، خروس خان و وروجک به سوی انبار حرکت کردند. وروجک، با هوش و زرنگی خود، قفل انبار را باز کرد. خروس خان، با چابکی خود، از دیوار انبار بالا رفت و وارد انبار شد. داخل انبار، کوهی از آجیل و تخمه چشم آن‌ها را خیره کرده بود. خروس خان، با نوک کوچکش، شروع به شکستن تخمه‌ها کرد. وروجک هم با دندان‌هایش، آجیل‌ها را می‌شکست. آن‌ها با سرعت و اشتیاق زیادی مشغول خوردن شدند. ناگهان، صدای بلندی به گوش رسید. چوپان روستا از راه رسیده بود! خروس خان و وروجک، با ترس و لرز، فرار کردند. چوپان، به دنبال آن‌ها دوید. اما خروس خان و وروجک، با چابکی خود، از چوپان فرار کردند. آن‌ها به خانه‌هایشان رسیدند و با خنده و شادی، به خوردن تخمه‌ها و آجیل‌های برداشته شده از انبار ادامه دادند. از آن شب به بعد، داستان خروس خان و کلنگ، در روستا نقل محافل شد و همه از شیطنت و زرنگی آن‌ها خنده می‌کردند. و این شد داستان خروس تخمه‌شکن و گوسفند زبل در شب یلدای سلطان‌آباد پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1
وام ۵۰۰۰ هزار دلاری مسافری شیک پوش داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت . وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری  به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری به مبلغ 5000 دلار داده . کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی دارد و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آن هم فقط برای دو هفته کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گران قیمت را گرفت و ماشین را به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد . خلاصه مرد بعد از دو هفته همان طور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86 دلار کارمزد وام را پرداخت کرد . کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت : " از این که بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم . " و گفت ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام بگیرید؟ مسافر یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت : " تو فقط به من بگو کجای نیویورک می توانم ماشین 250.000 دلاری را برای 2 هفته با اطمینان خاطر و با فقط 15.86 دلار پارک کنم!؟! پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1
پایان شب سیه سپید است... تنهـا بازمانـده یک کشتی شکسته، توسط جـریان آب به یک جزیرۀ دورافتاده برده شـد، او با بیقـراری به درگاه خداونـد دعـا می‌کرد تا او را نجات بخشد، اوساعتها به اقیـانوس چشم می‌دوخت، تـا شایـد نشانی از کمک بیابـد امـا هیـچ چیز به چشم نمی‌آمـد. سـرانجام ناامیـد شد و تصمیم گرفت که کلبـه ای کوچک خـارج از کلک و در کنـار ساحـل بسازد تا از خود و وسایل انـدکش بهتـر محافظت نمایـد. روزی پس از آنکه از جستجوی غـذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، اندک لـوازمش دود شـده و به آسمان رفتـه بـود، بدترین چیـز ممکن رخ داده بـود... او عصبانی و اندوهگین فریـاد زد: «خـدایـا چگونـه تـوانستی بـا مـن چنیـن کنی؟» صبح روز بعـد او بـا صدای یک کشتی که به جزیـره نزدیک می‌شـد از خواب برخاست، آن کشتی می‌آمد تـا او را نجات دهـد...! مـرد از نجات دهنـدگانش پرسیـد: «چطـور متوجه شدیـد که مـن اینجـا هستم؟» آنها در جواب گفتنـد: «مـا علامت دودی را که فرستادی، دیدیـم...!» آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می‌رسد کارها به خوبی پیش نمی‌روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج ما...! اگر کلبه شما در حال سوختن بود به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند و نجات شما... پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1
🔴گریه ستارخان! ستارخان در خاطراتش می‌گوید: من هیچوقت گریه نکردم، چون اگر گریه می‌کردم آذربایجان شکست می‌خورد و اگر آذربایجان شکست می‌خورد ایران شکست می‌خورد. اما یک بار گریستم و آن زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و باضعف شدید بوته را با خاک ریشه میخورد گفتم الان مادر کودک مرا ناسزا می‌دهد و می‌گوید لعنت به ستارخان. اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: "اشکالی ندارد فرزندم، خاک می‌خوریم، اما خاک نمی‌دهیم." آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد. @khoshab1
در غربت؛ قسمت اول ✍سید حسن کیخسروی صدای زوزه‌ی باد یکدم قطع نمی‌شد. انگار دسته‌ای گرگ گرسنه، پوزه بر آسمان بلند کرده و از ته گلو فریاد برآورده باشند. گاهی صدای بر هم ساییده شدن چند تکه آهن زنگ زده‌ی قراضه، باقی‌مانده از لاشه‌ی کامیون تصادفی رها در کنار جاده برمی‌خاست. کلبه در هجوم باد نیمه‌شب بیابان بی‌تاب می‌نمود و بیم آوار شدنش می‌رفت. کلبه‌ای در حاشیه‌ی شهر تهران نزدیک یک دهکده‌ی اربابی قجری در جنوب. کنار راه.  راضیه از شدت درد استخوان دادش به آسمان می‌رفت. چراغ فانوس انگلیسی با تمام توان و نورش، کلبه‌ی کوچک بیابانی را رنگ می‌زد. چندان که در تاریک روشن نور آن بشود اشباح ویرانه نشین را تشخیص داد. راضیه هرشب فانوس روشن را در طاقچه‌ای که ضلع بیرونی‌اش را با یک قطعه شیشه‌ی نامنظم و شکسته‌ی کامیون در گل گرفته و جدا می‌شد، می‌گذاشت، تا وقتی که جاسم در تاریکی شب از سر جاده از وانت زباله روبی دهیاری پیاده می‌شود، چشم در روشنای اندک فانوس راهش را گم نکند.  جاسم خودش را به هر در و دیواری زده بود تا عشقش را راضیه‌اش را درمان کند. اما هیهات شیمیایی شدن و سرطان راضیه را نمی‌شد درمان کرد. آن‌هم بادست خالی جاسم.  پیت حلبی زنگ زده‌ی روغن نباتی که اطرافش را ضربدری سوراخ سوراخ کرده بودند، به عنوان وسیله‌ی گرما و خوراک‌پزی از آن استفاده می‌شد، جلو در یک لت حلبی کلبه دیده می‌شد و ته مانده‌ی تکه چوب آغشته به روغن سوخته‌ی ماشین در آن دود می‌کرد و زل می‌زد.  راضیه پشت سر هم خمیازه می‌کشید و با تکه پارچه‌ی سبز چرکین که بیشتر با آن کتری سیاه آب جوش را از روی قوطی حلبی بر می‌داشت، اشک چشم‌ها و آب دماغش را می‌گرفت.  از چند روز پیش جای بخیه‌های شکمش بد جوری می‌سوخت. امشب علاوه بر آن درد خماری هم بر جانش افتاده بود. آمدن جاسم به درازا کشیده بود. ‌وقتش می‌گذشت. «جایی نداره که بره، مگه همو شیره‌کش خونه‌ی اون لکاته‌ی بی‌شرف، دده بلقیس.» مکثی کرد و گفت: «حالا چه فرقی می‌کنه، کجا هس. باید این موقع می‌آمد.» با نگرانی کتری سیاه را از دبه‌ی پلاستیکی پر کرد و شیشه‌ی کوچک نفت را از پشت در برداشت. این روزها قوز پشتش آشکارا دیده می‌شد و از او در اوج جوانی زنی فرتوت نشان می‌داد. سرش را بلند کرد و در تاریکی شب نگاهی به بیرون انداخت. سرعت حرکت ماشین‌ها را از کشیده شدن نور چراغ‌های‌شان که به تندی می‌گذشتند، می‌شد فهمید.  از آخرین باری که راضیه خودش را در آیینه دیده بود، خیلی می‌گذشت. یادش نبود از کی چشمان سیاه و درشت و ابروهای پیوسته‌اش را ندیده است. گاهی که در شعله‌ی سرکش قوطی حلبی شراره‌ی آتش کرک و مو‌های زائد صورتش را می‌سوزاند. گونه‌های تکیده‌اش گل می‌انداخت، جاسم می‌خندید و دندان‌های یکی در میان کرم خورده‌اش را نشان می‌داد و می‌گفت: «عجب بزک شدی بره هکوم. خو پاری وختا ‌ای کارو بکو. اصلاً بیو فردا ببرومت آرایشگاه.» و راضیه گره روسری‌اش را زیر گلویش محکم‌تر کرده بود، تا جای خالی زلف‌های خال خال ریخته‌اش را جاسم نبیند و اشک‌های گوشه‌ی چشم‌هایش را پاک می‌کرد.  ایستاد و به جاده خیره شد خبری از جاسم نبود، سرما به جانش افتاد. برگشت در را بست و تکه سنگ سیاه را پشت در سرآند. چکه‌ای نفت روی شاخه‌ی کوچک ریخت و در قوطی حلبی انداخت. از سوراخ قوطی در نیم‌سوز داخل آن دمید، آتش شعله کشید.  دود سفید نفت نیم خام بخار شده و دود چوب در هوا پیچید، سرفه کرد. پشت سر هم آن‌قدر که نفسش گرفت. هرم شعله‌ی آتش صورتش را سوزاند. دست‌هایش را در کنار آتش گرم کرد و کنار کشید. خیلی طول نکشید که کتری سیاه با آهنگ ملایم و غلغلی آرام به جوش آمد. آتش فروکش کرده بود. راضیه با دستمال سبز کتری را برداشت و چنگالی چای داخل قوری ریخت و آب بست و به دیواره‌ی قوطی حلبی چسباند تا دم بکشد. دست‌هایش را بهم مالید. روی پاهایش چمباتمه زد. دوباره خمیازه به جانش افتاد. خمیازه‌های کشدار خماری. یادش آمد نصفه سیگاری در طاقچه دیده است. برخاست و سیگار را برخلاف حرف دکترش گیراند و پکی عمیق زد و پشت‌بند آن سرفه‌های پی درپی، چندان‌که نفسش گرفت و پس افتاد. سیگار را نکشیده در پیت حلبی انداخت و با خود نالید. «مرگ، مرگ.»  لیوانی چای برای خودش ریخت و شیشه‌ی مربای جاسم را پرکرد و با نگرانی حرکت کرد و از شیشه به بیرون چشم انداخت. از جاسم خبری نبود. در آیینه‌ی شکسته‌ای که روی دیوار نزدیک طاقچه به گل گرفته شده بود، نگاهی به خود انداخت. خودش را نشناخت. سرش را پیش آورد و در آیینه خیره شد. گره روسری‌اش را باز کرد. چیزی از موهای شبق گونش نمانده بود. ادامه دارد....   پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1
برخی بیان کرده اند این داستان و واقعی است و در پاکستان اتفاق افتاده است. پزشک و جراح مشهور (د ) روزی برای شرکت دریک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او به خاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد، باعجله به فرودگاه رفت. پس از پرواز، یکس از موتورهای هواپیمای حامل پزشک، به علت صاعقه در آسمان از کار افتاد. خلبان اعلام کرد که به خاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه داشته باشیم. دکتر پس از فرود بلافاصله به دفتر فرودگاه رفت. آنها به او گفتند که تاخیر پرواز ممکن است تا شانزده ساعت طول بکشد. او خطاب به آنها گفت: من یک پزشک متخصص و مشهور جهانی هستم و هر دقیقه تاخیر پرواز هواپیما برای من، ممکن است برابر با جان خیلی از انسانها باشد و شما می خواهید من شانزده ساعت در این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم!؟ یکی ازکارکنان گفت جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید می توانید یک ماشین دربست بگیرید، با اتومبیل تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است. دکتر با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و به راه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد به طوریکه ادامه دادن برایش مقدور نبود. ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگر راه را گم کرده است. خسته، کوفته و درمانده و با ناامیدی به راهش ادامه می داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد. کنار  کلبه توقف کرد و در را زد، صدای پیرزنی را شنید. -بفرما داخل هر که هستی، در باز است. دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند، پیرزن خنده ای کرد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی. ولی بفرما استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگى به در کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری. دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد. درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود، دکتر متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، که هر ازگاهی بین نمازهایش او را تکان می داد. پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر رو به او گفت: به خدا من شرمنده این همه لطف و کرم و اخلاق نیکوی توشدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود. پیرزن گفت: شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است. دعاهایم هم همه قبول شده است بجز یک دعا... دکتر گفت: چه دعایی!؟ گفت: این طفل معصومی که جلوچشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر، به یک بیماری مزمنی دچارشده که همه پزشکان اینجا ازعلاج آن عاجزهستند. به من گفته اند که یک پزشک جراح مشهوری  بنام دکتر (د) هست که فقط او قادر به معالجه اش هست، ولی او خیلی از ما دور است و دسترسی به او مشکل است و من هم نمی توانم این بچه را پیش او ببرم. می ترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتارشود. پس از خدا خواسته ام که کارم را آسان کند! دکتر در حالی که گریه می کرد گفت: به والله که دعای تو، هواپیمای حامل مرا را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن واداشت، تا اینکه منِ دکتر را به سوی تو بکشاند و من هرگز باور نداشتم که خداوند عز و جل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا کرده و به سوی آنها روانه می کند. وقتی که دست ها ازهمه اسباب کوتاه می شود، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان می تواند اسباب مهیا کند. @khoshab1
🔵خر برفت و خر برفت و خر برفت... نوشته اند روزی بود و روزگاری در زمانهای قدیم مردی سوار بر خرش به خانقاه رسید و از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت که شب را در آن جا بگذراند. پس خرش را به اسطبل برد و سپرد به دست مردی که مسئول نگهداری از مرکبها بود و به او سفارش کرد که مواظب خرش باشد. خود به درون خانقاه رفت و به صوفیان دیگر که در رقص و سماع بودند پیوست او همانطور که با صوفیان دیگر به پایکوبی مشغول بود مردی که ضرب می زد و آواز می خواند آهنگ ضرب را عوض کرد و شعری تازه خواند که می گفت: خر برفت و خر برفت و خر برفت. آن مرد تا این شعر را بخواند صوفیان و از جمله آن مرد صوفی شور و حال دیگر یافتند و دسته جمعی خواندند : خر برفت و خر برفت و خر برفت و تا صبح پایکوبی کردند و خر برفت را خواندند تا اینکه مراسم به پایان آمد. همه یک یک خداحافظی کردند و خانقاه را ترک گفتند به جز صوفی داستان ما و او وسایلش را برداشت تا به اسطبل برود و بار خرش کند و راه بیفتد و برود. از مردی که مواظب مرکبها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. صوفی با تعجب پرسید منظورت چیست؟ گفت دیشب جنگی درگرفت، جمعی از صوفیان پایکوبان به من حمله کردند و مرا کتک زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه می خورید و می نوشید از پول همان خر بود و من به تنهایی نتوانستم جلوی آنها را بگیرم. صوفی با عصبانیت گفت تو دروغ می گویی اگر آنها ترا کتک زدند چرا داد و فریاد نکردی و به من خبر ندادی؟ پیداست خود تو با آنان همدست بوده ای مرد گفت من بارها و بارها آمدم که به تو خبر بدهم و خبر هم دادم که ای مرد صوفیان می خواهند خرت را ببرند ولی تو با ذوقت از دیگران می خواندی خر برفت و خر برفت و خر برفت و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده ای که خرت را ببرند و بفروشند. صوفی با ناراحتی سرش را به زیر افکند و گفت آری وقتی صوفیان این شعر را می خواندند من بسیار خوشم آمد و این بود که من هم با آنها می خواندم. پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1
بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسيد و اميد زندگاني قطع كرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر كرد. گفت: اي فرزندان، روزگاري دراز در كسب مال، زحمت‌هاي سفر و حضر كشيده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگي فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشيد و به هيچ وجه دست خرج بدان نزنيد. اگر كسی با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم قليه حلوا مي‌خواهد، هرگز به مكر آن فريب نخوريد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزي نخورد. اگر من خود نيز به خواب شما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه آن را شيطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگي نخورده باشم در مردگي تمنا نكنم. اين بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد. عبیدزاکانی کتاب " رساله دلگشا " پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1
کفشِ پاشنه خوابونده نباش!! یه شب مهمون داشتیم، کفش ها توی حیاط جفت شده بود، همشون مرتب بودن به جز یک کفش که پاشنه هاش خوابونده شده بود. هرکس میخواست بیاد تو حیاط اون کفش ها رو میپوشید. میدونی چرا؟ چون پاشنه هاش خوابونده شده بود. یه کم که فکر کردم دیدم بعضی از ما آدم ها مثل همین کفش های پاشنه خوابونده هستیم. برامون مهم نیست کی از ما سواری می گیره. یادت باشه که اگر همیشه سر خم کنید، اگر خودت به خودت احترام نذاری، اگر ضعیف باشی، همه میخوان ازت سواری بگیرن و کسی هم بهت احترام نمی گذارد. 🌱خلاصه که کفشِ پاشنه خوابونده نباش.🌱 @khoshab1