eitaa logo
کلید خوشبختی
3.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
5.7هزار ویدیو
24 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
/قسمت اول از وقتی تحصیلات دانشگاهم تموم شد سراغ شغلهای متفاوتی که تناسب بیشتری با رشته ی تحصیلیم داشته باشن رو دنبال کردم اما هر کدوم رو به نحوی از دست میدادم یا موفقیتی در اون کار کسب نمیکردم و کلی هم متضرر میشدم، دیگه سرمایه ای هم نداشتم برای دست و پا کردن شغل جدید. تمام برنامه هایی که چیده بودم در عرض یک سال و نیم به باد داده بودم. روز به روز اعصابم خرابتر و روحیه م داغون تر از روز قبل میشد. همه ی انرژی و انگیزه مو از دست داده بودم. دختر عمه م رو دوسال پیش نامزد کرده بودم و قرار بود بعد از یکسال ازدواج کنیم اما من یکسال دیگه مهلت خواسته بودم که همین ماه مهلتم رو به اتمام بود، سرافکنده بودم پیش پدرو مادرم پیش نامزدم و خونواده ش. خدا میدونه چقدر تلاش کردم چقدر پول هزینه کردم چقدر وقت گذاشتم اما هیچی عایدم نشده بود. دیروز نامزدم مهنا بهم گفت که باباش از اینکه نامزدیمون اینقدر طولانی شده شاکی شده و احتمالا همین روزها بهم زنگ بزنه. خدایا منو بیشتر از این شرمنده ی خونواده و اطرافیانم نکن . ادامه دارد...
/قسمت دوم هربار که صدای زنگ گوشیم بلند میشه چهار ستون بدنم میلرزه فکر میکنم پدرخانممه . به عمه م زنگ زدم که با شوهرش صحبت کنه تا چند روز دیگه بهم مهلت بده که ای کاش زنگ نزده بودم. چون همه ی حرفهایی که ظاهرا قرار بوده اقا شریف بهم بگه رو خودش گفت. البته حق هم داشت چون میگفت دیگه نمیتونند جواب کنجکاوی ها و فضولی ها و دخالت های فک و فامیل و درو همسایه رو بدن. ممکنه فکرای غلط کنند و بگن مشکلی بین منو نامزدم پیش اومده. کلی قسم خودم و قول دادم که تا اخر ماه اینده همه چی رو حل کنم. اما اخه چطور وقتی تو این یکی دوسال اینقدر بد اوردم چطوری در عرض یک ماهه قراره همه چی درست بشه؟ تو همین فکرا بودم که خواهرم زهرا با یه سینی چایی اومد کنارم. اصلا حوصله شو نداشتم. ولی ازش تشکر کردم. نشست روبروم و گفت نبینم داداشم غم داره. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم هنوز عادت نکردی به غم و اندوه همیشگی من؟ خندید و گفت راه حل مشکلاتتو پیدا کردم. گفتم حوصله ندارم . جون مامانو بابا رو قسم خورد که راست میگه ادامه دارد... ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر تون عضو بشید داستان رو بخونید
/قسمت چهارم تنها دلیلشم فکر کنم همین باشه... رفتم تو فکر شاید حق با نگار باشه،من اونروزی که مامان با ازدواجم با مهنا مخالفت کرد خیلی شلوغش کردمو حرفای خوبی به مامان نزدم یادمه یه هفته باهام حرف نمیزد من فکر میکردم از اینکه پافشاری کردم مهنارو میخوام باهام قهره. اره نگار راست میگه. ولی الان من چکار باید بکنم خدای من زوم نمیشد برم از مامان عذرخواهی کنم. یه هفته گذشته ولی هنوز روم نشده برم سراغ مامان. ولی وقتی شماره ی اقا شریف رو تو گوشیم دیدم با هول و ولارفتم سراغ مامان گفتم مامان من غلط کردم اون روزی که گفتی بریم خاستگاری دختر خالهاونجکری باهاتحرف زدم،مامان من میدونم تو نفرینم کردی تورو خدا نفرینتو پس بگیر وگرنه من بدبخت میشم، اصلا نفهمیدم از کی اشکام راه افتاده و مثل بچهها دارم گریه میکنم بدون هیچ خجالتی دستاشو گرفتم تو دستم و هی پشت دستاشو میبوسیدم و میگفتم حلالم کن تا زندگی دوباره روی خوششو بهم نشون بده،.مامان که همزمانبا من گریه میکرد قربون صدقه میرفت و میگفت این حرفا چیه من کی نفرینت کردم ارزوی من خوشبختی شماهاست. ادامه دارد...
/قسمت پنجم افتادم زمین پاشو ببوسم بزور بلندم کرد با فریاد گفت خدا شاهده من ازت راضیم راضی راضی الهی خدا همیشه نظر کنه بهت. الهی دست به هر چی بزنی فقط موفقست نصیبت بشه خوشبختی نصیبت بشه الهی عاقبتت همیشه بخیر باشه. گریه میکرد و اینارو میگفت. صدای بابا منو به خودم اورد، ببین بچه به چه روزی افتاده خدا خودش کمکت کنه پسرجان. تازه فهمیدم با صدای بلند گریه میکردم. به دست و پای مادرم افتاده بودم. پاشدم پیشونی بابا و دستشو بوسیدم و گفتم بابا دعام کن بدجوری گیر کردم. سر ماه با کمک بابا مراسم عروسی رو برگزار کردیم خونه ای که مدتها بود جور نمیشد اجاره کردیمش. قرار شد تو زیرزمین خونه بابافعلا یه کارگاه تولیدی کوچک بزنم تا کم کم بتونم توسعه بدمش. از صفر صفر شروع گردم . و الان که چهار سال از اون روزها میگذره الحمدلله زندگیم با همه ی سختی هاش روی روال افتاده .خداروشکر همسرمم همپای من تلاش کرد و موفقیتها و پیشرفت امروزمو مدیون دعای خیر مامان و بابا و همراهی های همسرم هستم. پایان. ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر تون عضو بشید داستان رو بخونید