#اسم ۱
وقتی بچه بودم، همیشه فکر میکردم باید همه کارهایی که مادرم میکنه رو انجام بدم. خوشحال میشدم وقتی میدیدم که رضایتش رو جلب میکنم. دلیلش هم رفتارهای مادرم بود؛ همیشه ما رو تشویق میکرد که از هیچ کاری دریغ نکنیم تا رضایتش رو بدست بیاریم. در هر حرفی که میزد، یه نکته بود که به ذهنمون مینشست: "باید مراقب مادرتون باشید و همیشه کاری که او میکنه رو انجام بدید."
این حرفها توی ذهنم میافتاد و باعث میشد همیشه دنبال تایید مادرم باشم. برادرم ازدواج کرده بود و خواهرام هم ازدواج کرده بودن و رفته بودن زندگیشون. اما من همیشه دلم میخواست ازدواج کنم. میخواستم به مادرم بگم که یه خواستگار دارم، ولی متاسفانه پدرم مجبور شد برای کار سفر کنه.
تو مسیر برگشت از سفر، پدرم توی تصادف رانندگی فوت کرد. پلیس گفت که پدرم توی صحنه تصادف فوت کرده. این حادثه برای مادرم خیلی سخت بود و من بیشتر از همیشه حس میکردم که باید برای مادرم همه چیز رو درست کنم. حس میکردم باید جای پدرم رو بگیرم و همهچیز رو بهتر کنم. برای مادرم همهکاری میکردم.
گاهی میشد که متوجه میشدم مادرم از من سوءاستفاده میکنه، ولی خودم رو قانع میکردم که مادرمه، چه کاری میتونم بکنم؟ هیچ وقت به این فکر نکردم که اجازه بدم ازم سوءاستفاده بشه، چون همیشه فکر میکردم که مادرم فقط خواستههای من رو میخواد.
بعد از مدتی، یه دختر خانم رو توی محل کارم دیدم. خیلی ازش خوشم اومد و تصمیم گرفتم ازش خواستگاری کنم. وقتی به مادرم گفتم که میخوام ازش خواستگاری کنم، هنوز تصمیم نگرفته بودم، ولی میخواستم این رو بهش بگم.
ادامه دارد
کپی حرام
#اسم ۲
حسین سه ساله بود که به مادرم گفتم: «مادر، من عاشق شیرین شدم.» مادرم خیلی مخالف بود، چون همیشه این حس رو داشت که اگه من ازدواج کنم، خیلی تنها میشه. همیشه من رو به خودش میچسبوند و هیچ وقت نمیخواست من از کنارش برم. اما خب دیگه نمیتونستم از شیرین دل بکنم. مدتی فکر کردم چطور بهش بگم و چطور رضایتشو بگیرم. با کلی زحمت و پافشاری بالاخره موفق شدم و راضی شد که به خواستگاری بریم.
شیرین توی خیابون بغلی زندگی میکرد. اولین بار که دیدمش، دلم افتاد. نمیدونم چطور بگم، اما خودم رو توی اون لحظه عاشقش دیدم. اما شیرین خیلی خجالتی بود، نمیتونست مستقیم به من نگاه کنه. منم روم نمیشد تو چشمهاش نگاه کنم. یه جورایی انگار هنوز هم خجالت میکشیدیم. بعد از چند وقت که در موردش تحقیق کردم متوجه شدم خانواده خوبی هستن
گفتم به مادرم: «مادر، من شیرین رو میخوام.» مادرم خیلی مخالفت کرد و گفت: «تو هنوز جوونی، وقت داری برای فکر کردن.» ولی من دیگه نمیتونستم صبر کنم، بهش گفتم: «اینبار خودم تصمیم گرفتم.»
مادرم بالاخره قبول کرد و رفت خواستگاری. شیرین هم جواب مثبت داد. بعد از اینکه موافقت شد، با اینکه مادرم تمایلی نداشت ازدواج کنم اما مشخص بود که خوشحاله
ادامه دارد
کپی حرام
#اسم ۳
من و شیرین عقد کردیم و بعد یه سال یه عروسی کوچیک گرفتیم و رفتیم سر زندگی خودمون. حسین پنج ساله شده بود که متاسفانه یه روز توی تصادف فوت کرد. خبر فوت حسین همه رو داغون کرد، حال همهمون خراب شد. با اینکه شیرین زن من بود، نمیتونستم از این موضوع راحت رد بشم، چون حسین رو خیلی دوست داشتم. شیرین هم رابطه خونی با حسین نداشت، ولی بازم خیلی ناراحت بود
بعد از سالگرد حسین، شیرین باردار شد. خیلی خوشحال شدم که بچهدار میشدیم. یه مهمونی گرفتیم و به همه فامیل اعلام کردیم که شیرین بارداره. همه خیلی خوشحال شدن و وقتی رفتیم سونوگرافی گفتن که بچه پسره! دیگه بهتر از این نمیشد. احساس میکردم که ولیعهد دارم، انگار شاه ایران شدم! مادرم هم از لحظهای که فهمید پسرم هست، گفت اسمش رو باید حسین بذاریم که یاد حسین زنده بمونه.
زنم خیلی ناراحت شد. گفت اگر اسم بچه رو حسین بذاری، دیگه باهات حرف نمیزنم. اون روز خیلی عذاب کشیدم، چون از یه طرف خیلی دوست داشتم یاد حسین زنده بمونه، از طرف دیگه نمیخواستم بین من و زنم مشکل پیش بیاد. گفتم: «باشه، یه تصمیم میگیرم.» بعدش با مامانم صحبت کردم که اگر اسم بچه رو حسین بذارم، زنم قهر میکنه. مامانم گفت: «اگر اسمشو نذاری حسین، من قهر میکنم!» اون لحظه دنیا دور سرم چرخید.
بعد با خواهرام مشورت کردم و گفت: «اسمش رو بذار حسین، حتی اگه زنتم قهر کرد، یه چیزی براش میخری آشتی می کنه.»
ادامه دارد
کپی حرام
کلید خوشبختی
بعد با خواهرام مشورت کردم و گفت: «اسمش رو بذار حسین، حتی اگه زنتم قهر کرد، یه چیزی براش میخری آشتی
#اسم ۴
یه مدت حال زنم اصلاً خوب نبود، خیلی بهم ریخته بود. انگار دنیا رو سرش خراب شده بود، زیاد حرف نمیزد، تو خودش بود. راستش میدونستم حق داره، از دست من دلخور بود. هیچی نمیگفتم، فقط سعی میکردم بیشتر کنارش باشم.
مدتی که زنم باهام قهر بود و اصلاً بهم محل نمیذاشت. برای جلب توجهش طلا خریدم و برای کادو های زیادی میخریدم که جبران کنم و از دلش در بیارم، همهی سعیم این بود که دلش رو به دست بیارم، برای خودش و بچه وقت میذاشتم. به مرور دلش باهام صاف شد و کم کم باهام حرف میزد.
یه روز داداشم اومد پیشم و گفت: "هیچ میدونی؟ وقتی پسرم حسین مرد از ته دل سوختم. با تمام وجودم سوختم که بچهام مرده. تو به جای اینکه منو دلداری بدی و کمکم کنی که با این داغ کنار بیام، اسم بچه ات رو میذاری حسین. یه آینه دق برام میسازی که هر لحظه از زندگیم وقتی بچهتو صدا میکنم، یاد داغی بیفتم که کشیدم. تو اصلاً برادری؟ تو آدمی؟ بخدا که تو حیوونی."
به برادرم گفتم: "به خدا من قصدم این نبود. فکر میکردم شماها خوشحال میشید. مامان گفت این کارو بکنم."
برادرم جواب داد: "مامان به تو گفت توام باید این کارو بکنی؟ تو خودت عقل نداری بفهمی؟ هیچ وقت من تو رو بابت این کارت نمیبخشم."
خیلی ناراحت شدم که برادرم ازم ناراحت شده . شکسته شده بودم، ولی دیگه کاری نمیشد کرد. زنمم تازه با این موضوع کنار اومد و قهرش رو تموم کرده بود. در کل زندگیم به روال عاری برگشته بود، اما انگار آه برادرم منو گرفت.
یک سال بعد، وقتی سر قبر پسرم حسین ایستاده بودم، زنم حالش خیلی بد شد. خودم هم خیلی ناراحت بودم. تازه فهمیدم که برادرم چه داغی کشیده بود.
مدتی زنم افسرده شد. دلم میخواست کاری کنم که زندگیم درست بشه، ولی داغ پسرم رو اصلاً نمیتونستم فراموش کنم. پسرم فقط یک سال عمر کرده بود، ولی چارهای نبود.
ادامه دارد
کپی حرام
کلید خوشبختی
#اسم ۴ یه مدت حال زنم اصلاً خوب نبود، خیلی بهم ریخته بود. انگار دنیا رو سرش خراب شده بود، زیاد حرف
#اسم ۵
زنم بعد فوت بچمون کلاً بهم ریخت دیگه اون شیرینی و خندههای قبل رو نداشت. خیلی کم حرف شده بود، زیاد تو خودش میرفت. میدیدم که داره از غصه میسوزه و کاری از دستم برنمیومد. چند بار بردمش دکتر، ولی خودش انگار نمیخواست بهتر بشه. روزها همینجوری میگذشت و خونهمون شده بود یه سکوت مطلق.
چند ماه که گذشت، یه روز اومد جلو و آروم گفت: "فکر کنم باردارم."
جا خوردم، نمیدونستم باید خوشحال باشم یا نگران. سریع با هم رفتیم دکتر. وقتی دکتر گفت که بارداره، یه نفس راحت کشیدم. از همون لحظه حال زنم هم کمکم بهتر شد. انگار یه کورسوی امید تو زندگیمون روشن شده بود.
چند ماه گذشت و وقت سونوگرافی رسید. وقتی دکتر گفت بچه پسره، من از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم. همونجا خبر رو به خواهرا و مادرم دادم. اونا هم خوشحال بودن. مادرم هم طبق معمول گفت: "اسمشو بذارید حسین. اینجوری یاد هر دو حسین زنده میمونه."
من یه لحظه خشکم زد. گفتم: "زنم خیلی حساسه، اگه این اسم رو بذارم ممکنه دوباره ناراحت بشه."
ولی خواهرام اصرار کردن و گفتن: "حالا اسمشو بذار حسین، نهایتش زنت چند روزی قهر میکنه، بعد دوباره آشتی میکنید."
مونده بودم بین حرف مادرم و دل زنم. آخرش گفتم باشه.
روز تولد بچه که رسید، بدون اینکه به زنم بگم، رفتم ثبت احوال و اسمشو حسین گذاشتم. وقتی اومدم خونه، زنم پرسید: "اسمشو چی گذاشتی؟"
یه کم مکث کردم و گفتم: "حسین."
صورتش یهو خشک شد، چشماش پر شد از اشک. گفت: "چرا این کارو کردی؟ مگه نگفتم این اسم منو یاد غصههام میندازه؟"
چیزی نگفتم، فقط گفتم: "مادرم خواست، نمیتونستم نه بگم."
اون لحظه تو چشمام پر از پشیمونی بود، ولی دیگه کار از کار گذشته بود.
ادامه دارد
کپی حرام
#اسم ۶
بعد از اینکه بدون هماهنگی اسم بچه رو حسین گذاشتم، زنم قهر کرد و رفت خونه باباش. بچهمونم نبرد. منم موندم و یه نوزاد که نمیدونستم باید باهاش چیکار کنم . اول بردمش پیش خواهرام و ازشون خواستم یه مدت بچه رو نگه دارن. یکییکی گفتن: "به ما چه! ما کار و زندگی داریم، مگه بچه خودمونه؟"
اینجوری شد که ناامید شدم و بچه رو بردم پیش مامانم. مامانم اولش قبول کرد نگهش داره، ولی فقط سه روز! روز چهارم گفت: "من دیگه نمیتونم، حوصله ندارم، خودت یه فکری واسش بکن."
حالا دیگه بچه افتاد گردن خودم. تازه فهمیدم بچهداری یعنی چی! نوزاد بود، کولیک داشت و از صبح تا شب گریه میکرد. یه لحظه آروم نمیگرفت. مجبور شدم مغازه رو ببندم و تمام وقت خودم رو بذارم برای بچه. هر روز دکتر، هر شب بیخوابی. بدهیامم از راه رسید و کلافهتر از همیشه بودم. کمکم فهمیدم چقدر اشتباه کردم که به حرف مامان و خواهرام گوش دادم.
تصمیم گرفتم برم اسم بچه رو عوض کنم، ولی وقتی رفتم ثبتاحوال گفتن: "این اسم امامه، عوض نمیکنیم!" مونده بودم چیکار کنم. زنم هم همچنان میگفت برنمیگردم. هرچی زنگ زدم و پیغام فرستادم، فایده نداشت. تا اینکه رفتم یه وکیل خوب گرفتم. کلی پول خرج کردم، اما تهش موفق شدم. بعد از چند ماه اسم بچه رو عوض کردم و گذاشتم علیرضا.
وقتی کار اسم درست شد، فهمیدم دیگه نباید وقتو تلف کنم. رفتم سراغ زنم، همه چی رو توضیح دادم، کلی معذرتخواهی کردم و گفتم دیگه هیچوقت به حرف مامان و خواهرام گوش نمیدم. چند بار تلاش کردم تا آخرش راضی شد برگرده. از اون به بعد، فهمیدم که زندگی خودمه و نباید بذارم کسی توش دخالت کنه.
پایان
کپی حرام