eitaa logo
کلید خوشبختی
3.3هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
5.7هزار ویدیو
24 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
بالاخره قبول کردم و قرار شد که بریم وقتی سوار ماشینش شدم متوجه شدم که خنده های خاصی میکنه گفتم حتما برای اینه که به هدفش رسیده توی مسیر دیدم که داره میره سمت یکی از محله های شلوغ باز پیش خودم گفتم حرفی نزنم شاید خونه شون اینجاست وارد ی ساختمون بزرگ شدیم و مقابل یکی از واحد ها وایسادیم در زد و رفتیم تو اونجا فهمیدم که چه اشتباهی کردم اومدم اون خونه اصلا شبیه محل زندگی نبود چندتا اتاق داشت و دختر و پسرای جوون تو اون اتاقا بودن بهش خیره شدم که خندید و گفت چیزی نیست این خونه برای همین کارهاست اگر بهت میگفتم نمیومدی تمام وجودم رو ترس برداشته بود حس میکردم ادمای اونجا نگاهشون هم فرق داره رو بهش گفتم من حالم خوب نیست و بریم واقعا هم حالم خوب نبود حالت تهوع بدی داشتم نزدیکم شد که ناخواسته بالا اوردم ادامه دارد کپی‌ حرام
اونم‌انگار ترسید پرسید چی شده و چته؟ نمیدونم چیشد تو اون حالت یهو گفتم حتما از این ویروس جدیداس باید برم خونه که برم دکتر، اول مخالفت کرد ولی نمیدونم چی تو صورتم دید که سریع منو به ماشینش رسوند و فوری حرکت کرد، نزدیکای خونمون پیاده م کرد و به هر شکلی بود خودمو رسوندم به خونه مامانم هر چی پرسید چی شده هیچی نگفتم تا شب خودمو تو اتاق حبس کردم وقتی دوست پسرم بهم پیام داد پرسیدم شغل واقعیت چیه که گفت من بهت دروغ گفته بودم من برای مردایی که بخوان خوش بگذرونن دختر جور میکنم ولی تورو واقعا دوست دارم اون مغازه دوستمه میرم بهش سر میزنم حاضرم بخاطر تو این کارمو کنار بذارم باورم‌ نمیشد من واقعا دوسش داشتم و باورش داشتم فکر میکردم تو اون مغازه شاگرد هست و خجالت میکشه بهم بگه شغلش ی فاجعه بود ادامه دارد کپی حرام
چند روز مریض شدم از غصه اشتباهی که انجام دادم و باعث شد پام به چه خونه ای برسه هر چی بالا پایین کردم دیدم حماقت محض کردم و داشتم قربانی ی اعتماد غلط میشدم ما نمیتونیم با ی مدت اشنایی ی نفرو کامل بشناسیم فقط خودمون رو گول میزنیم مخصوصا با این روابطی که دخترها زودتر گول میخورن و دلبسته میشن نمیدونم خدا بحاطر کدوم کار خوب خودم یا پدر مادرم منو از اونجا نجات داد تا عمر دارم دیگه با کسی وارد هیچ رابطه ای نمیشم پایان کپی حرام
۱ اسمم مهتابه تو یه خانواده ۵ نفره بزرگ شدم بچه وسط بودم شرایط مالیمون هم بد نبود. مادر مهربونی دارم ولی هر چقد ک مادرم مهربونه پدرم زیاد خوش اخلاق و مهربون نیست یه مقدار تندخو و عصبی هست. وقتی نوجوان بودم قیافه خوبی داشتم و خاطرخواهام زیاد بودن از همون، ۱۷ ۱۶ سالگی هم پای خاستگار به خونمون باز میشد اما تو خونه کسی تمایل نداشت من ازدواج کنم و خودمم دلم میخواست برم دانشگاه اما تو خونه مامانم مخالف شدید ازدواج من بود اعتقاد داشت اول باید درسمو بخونم و برم دانشگاه بعد ازدواج کنم البته خودمم میلی به ازدواج تو سن کم نداشتم ... گذشت تا اینک ۲۲ سالم شد و ترمای اخر دانشگام بود من یه دوست صمیمی داشتم ک از دوران دبیرستان باهم بوديم. البته هنوزم باهمیم. خلاصه یه روز با هم رفتیم بازار که خرید کنه وارد یه پاساژ شدیم که یکی دیگه از دوستامون به اسم بهار اونجا یه بوتیک داشت هیوا مشتری مغازه کناری بهار بود یه پسر به اسم بهزاد که اونجا بوتیک مانتو فروشی داشت چند باری با هیوا اونجا رفته بودم انگار مشتری ثابت بهزاد بود بهزادم فهمیده بود ماها با صاحب مغازه کناریش بهار دوست هستیم ادامه دارد کپی حرام
هدایت شده از کلید خوشبختی
بعد از چن وقت که دوباره اونجا رفته بودیم منو دیده بود ... رفته بود پیش بهار و راجع به ما ازش سوال کرده بود و گفته بود که از من خوشش میاد خلاصه بهار رو واسطه کرد که با من صحبت کنه وقتی بهار باهام صحبت کرد من اولاش مخالفت کردم ولی بعدش بهار بهم گفت که بهزاد خیلی اصرار میکنه هرچی هم من بهش میگم قبول نمیکنه بزار ایدی تلگرامتو بهش میدم همین حرفارو به خودش بگو منم قبول کردم گذشت تا چند روز که آیدی تلگراممو بهش داده بود اونم پیام داد راجب خودش و شرایطش کلی حرف زد و یسری چیزا گفت و قولایی داد که من در نهایت قبول کردم اونم با خانوادش صحبت کرد و پیش قدم شدن واسه خواستگاری ادامه دارد کپی حرام
۲ مقدمات خواستگاری چیده شد و بالاخره شب خواستگاری رسید مامانم زیاد خوشش نیومد چون هم حدود ۱۲ سال از من بزرگ تر بود و هم از نظر قیافه زیاد ب هم نمیومدیم ولی چون من دوسش داشتم‌ مامانم کوتاه اومد خلاصه بعد از تحقیقاتی که انجام شد مراسم بله برون کوچیکی هم برگزار شد و انگشتر نشون آوردن واسه نامزدی ماهم بزرگای فامیلو دعوت کردیم و نامزد شدیم . گذشت تا دوماه که عید نوروز بود و منو دعوت کردن وقتی که رفتم خونشون تازه از لابلای حرفهای مادرش فهمیدم پدرش چند ساله ورشکسته شده و مستاجرن وقتی بهش گفتم چرا موضوع به این مهمیو نگفتی بهم گفت ترسیدم از دستت بدم فهمیدم که خودش ماشین نداره و اون ماشینی که باهاش میومد دنبالم ماشین دوم داداشه خلاصه بعد از چند ماه فهمیدم تک به تک حرفایی که زده و قولایی که داده و هیچ کدوم وجود نداشتن من که این چیزارو فهمیده بودم ازم مهلت خواست که شرایط رو عوض کنه. میگفت ما کلی زمین وارثتی داریم اونارو بفروشیم شرایط بهتر میشه هر بارم بهم میگفت دوماه وقت بده منم هربار بهش مهلت میدادم چون دوسش داشتم و میخواستم با هم زندگی کنیم از این طرف هم کلی فشار روم بود از طرف فامیل و خانواده که چرا عقد نمیکنید بهزادم خیلی واسه عقد اصرار میکرد اما من نمیتونستم اعتماد کنم میگفتم همه چیزو درست کن تا من بذارم عقد کنیم نمیخواستم بیخودی بهش اعتماد کنم و بعد مجبور شم طلاق بگیرم و بی ابرویی بزرگتری برای خودم و خانواده ام درست کنم ادامه دارد کپی حرام
۳ گذشت تا بعد از مدتی بوتیکش رو جمع کرد ازش که پرسیدم چرا جمع میکنی گفت من دارم جذب اداره میشم دیگه نمیتونم به اینجا برسم. تا اینک بعد مدتی فهمیدم پول کم اورده و نمیتونه جنس بریزه تو مغازش حتی اجارههای دوسه ماه اخرش هم مونده بود که مدام صاحب مغازه بهش زنگ میزد. دو ماه دیگم گذشت تو این یک سال و نیم بهزاد دوبار از محضر تایم عقد گرفت با نارضایتی من و به اصرار خودش اما يبارشو دختر عموی من فوت کرد و کنسل شد یبارم مادر بزرگ خودش فوت شد ادامه دارد کپی حرام
جرئت نداشتم که به خانوادم بگم پشیمون شدم بهزادم فقط بهم قول میداد و امروز و فردا میکرد که شرایطشو درست کنه رفتارشم خیلی تغییر کرده بود مدام تهمت میزد طوری که بیار پسر عموی ۱۰ سالم خونمون بود بهم گفت پسر عموت بهت چشم داره که مدام اونجاست رفتارش روز به روز بدتر و تهمتهاش بیشتر میشد تا اینک یه روز داداشم تو خیابون دیدش و اومد خونه کلی با من دعوا کرد که بدبخت این آدم نرمال نیس تو چرا پاش موندی من دیدمش از چند متری تابلوه که این آدم معتاده توه خر نفهمیدی ... من فکر میکردم بخاطر فشاری که روشه اینقدر لاغر شده همچنان دلم واسش میسوخت تا اینک داداشم به بابام گفت و اینبار پدرم تصمیم قطعی گرفت بهشون زنگ زد و گفت ما دیگه نمیخوایم این وصلت صورت بگیره و انگشتر و لباسایی که براش گرفتینو پس میاریم اونارو بردیم من حالم خیلی بد بود خیلی خیلی، به روز خودم تنها خونه بودم دیدم یکی زنگ زد ایفون خونمون خراب شده بود رفتم درو باز کردم دیدم بهزاد دم دره بهم گفت برو اون گوشیو که برات خریدم برام بیار مال خودمه میخوام ببرمش منم گفتم بزار خطتمو از توش در ارم ... تو پزیرایی بودم داشتم سیم کارتو در میاوردم و از حال بدم دستام میلرزید یهو دیدم یکی گوشیو از دستم کشید و رفت با کفشاش اومده بود رو فرش گوشیو برد و رفت ادامه دارد کپی حرام
نمیدونم ماشین کی دستش بود یادمه گاز داد و رفت خلاصه که پسورد گوشیو بلد بود رفته بود به تک تک شماره ها زنگ زده بود و به کسایی که براش ناآشنا بودن گفته بود شما دوس پسر مهتاب هستین و الان لابد گوشیو دادین دست کسی که من نفهمم به دختر عموهام و چن تا از فامیلا زنگ زده بود که مهتاب دوست پسر داره و کلی حرفهای نامربوط منم از این ور اون ور کلی حرف میشنیدم که مگه این دختره شوهر براش قحط بود که این پسره رو قبول کرد. خلاصه کلی حالم بد بود و فشار روم بود و اصلا نمیتونستم لب به غذا بزنم رفتم سیم کارت سوزوندم و بابام به پدرش زنگ زد گفت ما تو دادگاه همو میبینیم پسرتون حق نداشته ابروی دخترمو ببره انقدر پدرش اصرار کرد و ازمون عذرخواهی کرد که بابام کوتاه اومد و اجازه شکایت نداد و بهزادم گهگاهی مزاحمم میشد و منم عادت کرده بودم به این وضع تا اینکه خبر رسید بهزاد بخاطر مصرف زیاد مواد سنگ کوب کرده و مرده ادامه دارد کپی حرام
به دوستم گفتم باید اول خودم با پسر عمو صحبت کنم و اگر به توافق رسیدیم باید با خانواده ها عنوان کنم انقدر سر بهزاد از لحاظ روحی و روانی آسیب دیدم ابروم آورده که واقعا از هر چی مرده می ترسم خیلی کمه دلم نمیخواد دیگه هیچکس نزدیکم بیاد دوستمم گفت باید با پسر عمو صحبت کنم قطع کرد و نیم ساعت بعد تماس گرفت و گفت پسر عموم موافقت کرده بر اپلیکیشن و گفتم مشکلی نداره اگه با هم یه مدتی اشنا بشیم با این وجود بازم مامانم گفتم که میخوام یه همچین کاری رو انجام بدم و اونم موافقتشو ک اعلام کرد و بهم اجازه این کارو داد اولین باری که شایان رو دیدم تو نگاه اول به نظرم پسر خوبی میومد ولی می ترسیدم بهش دل ببندم و دوباره همون گذشته و اتفاق ب دتا بکنم یه دونه پا کرم د بکنم کافیه تکرار بشه از اینکه امروز فقط دارم باید می کنم که دوباره بخوام از آب بکشم بازم باید بک کنم ویزار بدم ادامه دارد کپی حرام
۵ به دوستم گفتم باید اول خودم با پسر عموت صحبت کنم و اگر به توافق رسیدیم بعد با خانواده ها عنوان کنیم انقدر سر بهزاد از لحاظ روحی و روانی آسیب دیدم ابروم رفته واقعا از هر چی مرده می ترسم دلم نمیخواد دیگه هیچکس نزدیکم بیاد دوستمم گفت باید با پسر عموم صحبت کنم قطع کرد و نیم ساعت بعد تماس گرفت و گفت پسر عموم موافقت کرده ولی بازم مامانم گفتم که میخوام یه همچین کاری رو انجام بدم و اونم موافقتشو اعلام کرد و بهم اجازه این کارو داد اولین باری که علیرضا رو دیدم تو نگاه اول به نظرم پسر خوبی میومد ولی می ترسیدم بهش دل ببندم و دوباره همون اتفاقات گذشته پیش بیاد چندباری همو ملاقات کردیم و من مدام انتظار داشتم مثل بهزاد برخورد کنه اما علیرضا کاملا با بهزاد متفاوت بود و از بین حرفهاش متوجه شدم که مادر اونم در جریانه هر چقدر بهزاد بیشعور بود این بشر انگار نشسته بود فقط درس شعور رو خونده بود هر جی بهزاد مایه خجالتم میشد علیرضا باعث سربلندیم بود کم کم صدای مامانم در اومد و میگفت این اشنایی دیگه داره از جهت اصلیش خارج میشه اگر قصدت اشنایی بود کخ خب اشنا شدید دیگه تکلیفتو مشخص کن یا بیاد خواستگاریت یا دیگه همو نبینید چون درست نیست منم همون لحظه با علیرضا تماس گرفتم و بهش گفتم و اونم از خداخواستخ قبول کرد و شماره مامانمو داد به مادرش و اونم بلافاصله تماس گرفت و قرار شد بیان خواستگاری و تازه استرس عجیبی به وجودم نفوذ کرد میترسیدم علیرضا حفظ ظاهر کرده باشه و بعد از عقد بفهمم یکی مثل بهزاده شب و روزخواب و خوراک نداشتم تا اینکه اومدن خواستگاری و با خانواده اش اشنا شدم ارامش ذاتی عجیب داشتن
۶ انقدر اروم بودن که ناخواسته جذب همه شون شدم اون شب به بهترین شکل برگزار شد انقدر تفاوتهای بهزاد و علیرضا فاحش بود که قشنگ مطمئن بودم انتخابم بی نقصه و میتونم خوشبخت بشم برای همین جواب مثبت دادم و منو علیرضا خیلی زود عقد کردیم تا جایی که میدونم خانواده بهزاد بعد از مرگش اوضاع مالیشون بهتر شد ولی یک بار که اتفاقی پدرشو دیدم کاملا مشخص بود که تو زمان کوتاهی حسابی پیرو شکسته شده مقایسه کار خوبی نیست اما من اوایل عقدم با علیرضا ناخواسته مدام در حال مقایسه بودم و بارها متوجه تفاوت هاشون میشدم هر چقدر زمان نامزدیم با بهزاد د عذاب بودم در عوض با علیرضا بهحدی خوشبختم که هر لحظه دارم خدا رو شکر میکنم انقدر علیرضا با من خوب و مهربونه و منو اذیت نمی کنه که یه وقتها به خودم میگم این زندگی تلافی تمام ظلم هاییه که بهزاد بهم کرد زندگیم الان خیلی خوب امیدوارم خدا بهزاد و ببخشه ولی الان که فکر می کنم می بینم اگر باهاش ازدواج می کردم انقدر خوشبخت نمی شدم و خداروشکر می کنم که هیچ دغدغه ای ندارم خدا بهم سه تا بچه داده دوتا پسر و یه دختر و خوشبختیمون خیلی کامل شده الان که دارم این پیامو براتون می نویسم بچه هام همگی دانش آموز هستن علیرضا کارشو توسعه داده و زندگیمون هر روز بهتر از قبله پایان کپی حرام