#با_حکمت_خدا_نجنگ ۱
از وقتی فرزند چهارمم به دنیا اومد خیلی حواسم بود پیش خواهرشوهرم زیاد افتابی نشم یا قربونصدقهی بچههام نرم، آخه طفلکی با اینکه چهارسال زودتر از من و برادرش ازدواج کرده بود اما هنوز مادر نشده بود و سر همین موضوع چندین مرتبه با همسرش تامرز طلاق هم رفته بود. یاد آخرین باری که باهام حرف زد افتادم اونموقع هنوز امیدمحمد پسر چهارمم دنیا نیومده بود، به تنهایی خونمون اومد و ازم قول گرفت در مورد خواهشی که ازم داره حرفی به کسی نزنم
ازم خواست قبول کنم تا وقتی بچه دنیا اومد اونو بعنوان فرزند به اون و شوهرش بسپرم تا بجای بچهی نداشتهشون بزرگش کنند،
وقتی گفت که با شوهرم صحبت کرده و او هم گفته فقط زمانی قبول میکنه که من رضایت داشته باشم خیلی تعجب کردم
آخه همسرم سعید هیچوقت شوهرخواهرش رو قبول نداشت و همیشه میگفت اون یه ادم لاابالی و بی دین و فرهنگه، اونوقت حالا چطور میتونست بخاطر دل خواهرش سرپرستی بچهمون رو به اونا بسپره.
ادامه دارد...
کپی حرام
#با_حکمت_خدا_نجنگ ۲
اون روز در کمال احترام و ادب بهش گفتم که برام سخته بچهمو به کسی بسپرم و خواهش کردم من و برادرش رو در معذوریت قرار نده.
اونروز خیلی ازم ناراحت شد و پرسید اگه بجای من خواهر یا برادر خودت تقاضا کرده بود باز هم جوابت همین بود؟ قاطعانه جواب دادم برام فرقی نمیکنه کی جگر گوشهمو ازم بخواد
خیلی ناراحت شد اون شب یه بحث کوچولو بین من و همسرمم رخ داد
ازش دلخور بودم که بی مشورت با من خواهرش رو امیدوار کرده
آخه مگه میشه به همین راحتی آدم بچهشو به کسی بسپره؟
اونم خواهری که تا دیروز شوهرش رو مردی لاابالی میدونست و معتقد بود یه لقمه حلال سر سفرهش نیاورده... یادمه حتی چند بار همسرم گفته بود که شاید بخاطر همبن موضوعه که خدا به خواهرم بچه نمیده که با همین بهانه از هم جدا بشن
حتی بارها ارزوی جدایی اون دوتارو کرده بود و هرگاه دعوایی بینشون رخ میداد
ادامه دارد...
#با_حکمت_خدا_نجنگ ۳
اولین و تنها راه حلش هم برای اروم کردن خواهرش همین یک جمله بود که ابجی جان طلاق بگیر و زندگی خودت رو از اون ادم فاسد و هرزه جدا کن...
ازین دلخور بودم که بخاطر یه تعارف داشت بچهمو ازم میگرفت
اگه به احترام و اکتفای عشق و سلامت روان و زندگی آروم خواهرش و شوهرش این حرفو زده بود شاید اینقدر ناراحت نمیشدم.
اما اینکه دلیلش فقط ناراحت نشدن خواهرش بود برام غیر قابل پذیرش بود
همون هفته وقتی منزل پدرشوهرم همگی جمع بودیم
خواهرشروهرم با بی احترامی تمام با من برخورد کرد و حتی چندین مرتبه با حرفا و رفتارش باعث ناراحتیم شد اما خوب با خودم گفتم دلشکستهست و متوجه رفتارش نیست اما وقتی شام شنیدم که با پررویی گفت الهی شامی که میخوری حناق بشه برای خودتو بچهت خیلی حالم خراب شد
دست از غذا کشیدم و با دلخوری نگاهی به مادرشوهر و پدرشوهرو همسرم کردم
ادامه دارد...
#با_حکمت_خدا_نجنگ ۴
و گفتم اگه نمیخواین چیزی بهش بگین لااقل به خودم بگید جای من اینجا نیست تا از سر سفره پاشم
خودم به جهنم.
اینکه سودابه آرزو میکنه حناق و صدتا مرض بگیرم و بچههای داداشش یتیم بشن هم به جهنم
چرا برای بچه تو شکمم ارزوی بیماری و مرض میکنه؟
مگه زوره؟ بچهمو میخوام خودم بزرگ کنم
که یه دفعه با هجمهی همگی مواجه شدم.
که چه خبره شلوغش میکنی؟ اینم دل شکستهست و یه چیزی میگه تو نباید به دل بگیری...
با ناراحتی از سر سفره پاشدم با گریه به اتاق پناه بردم
حتی یه نفرم به دنبالم نیومد، هیچکس نفهمید سر یه زن حامله چی دارن میارن
اون شب حالم از همیشه خرابتر بود
تا صبح دل درد داشتم
ادامه دارد
#با_حکمت_خدا_نجنگ ۵
تا وقت دنیا اومدن بچه هرشب یه کابوس میدیدم اونم ابنکه دارن ازم جداش میکنن تا بدنش به خواهرشوهرم و شوهرش.
شکر خدا پس از دنیا اومدن بچه دیگه همه دلنگرانیهام تموم شد. تا اینکه دوباره دیشب شنیدم همسرم و خواهرش دارن تلفنی باهم صحبت میکنن
از صحبتاش فهمیدم درخواست قبلیشو داره عنوان میکنه
شنیدم همسرم در جوابش میگه من سعی میکنم زنم رو راضی کنم اما به نظر من بهتره تو یکم به فکر خودت باشی ، شاید مصلحت خداست که بچه دار نشی و بخاطر همین از شوهرت جدا بشی. خودت که شوهرتو بهتر میشناسی نه اهل خدا و پیغمبره و نه اهل یه لقمه نون حلال،
شاید تو زندگی با یه آدم خداشناس خدا بهت اولاد داد، معلوم بود خواهرش ناراحت شده چون بخاطر این حرف داشت ازش عذرخواهی میکرد.
دوباره دلشوره به سراغم اومده بود
روز و شبم شده بود دعا برای خواهزشوهرم که خدا بهش بچه بده تا دست از سر من و پسرم بر داره.
ادامه دارد
#با_حکمت_خدا_نجنگ ۶
وقتی چندماه بعد خبر بارداریش رو شنیدیم خودم بیشتر از همه خوشحال شدم. انگار بار بزرگی رو از روی دوشم برداشته بودند.
خواهرشوهرم هنوز با من سرسنگین بود اما همینکه دست از سر پسرم برداشته بود برام کفایت میکرد.
هرسال که بچهش بزرگتر میشد اختلافات بیناون و همسرش هم بیشتر میشد.
دختر کوچولوشم بین دعواها و کشمکشهای اونا بزرگ شد.
چند بار بخاطر خیانتهای همسرش دادخواست طلاق داد و نهایتا بخاطر دخترش کوتاه اومد. وقتی دخترش در سن پونزده سالگی خودکشی کرد شوک بزرگی به همهمون وارد شد... هرروز خدارو شکر میکنم که زیر بار اون درخواست نرفتم و بچهم رو به کسی نسپردم.
نمیدونم حکمت خدا چی بود اما هرچی بود پسر من رو از یه زندگی نکبتبار نجات داده بود.خداروکر تونسته بودم پسرم رو حفظ کنم و به خواهرشوهرم و شوهر لاابالیش نسپردم. وگرنه معلوم نبود در میان کشمکشهای اون دوتا زن و شوهر چه بلایی سر جگرگوشهی من بیاد.
ادامه دارد
#با_حکمت_خدا_نجنگ ۷
وظیفهی هر پدرومادری تربیت صحیح فرزندانش و تامین آرامش اونهاست...
اما تنها هدف خواهرشوهرم در زندگی کم کردن روی دیگران بود. ادمی که با شناخت کامل از بد بودن خواستگارش فقط بخاطر شغل دهن پرکن و درامد خوب زنش بشه و بعد از سالها رسوایی شوهرش ذرهای برای بهبود روابطشون تلاش نکنه شاید خدا اونو لایق مادر شدن نمیدونست. پس از خودکشی دخترش تازه متوجه زندگی از هم گسستهی خودش و شوهرش شد برای فهم این موضوع تنها دخترش قربانی شد.
خداشاهده شبی نیست برای از دست رفتن دخترش حالم بد نشه. اما چه میشه کرد. برای همینه که میگن برای انتخاب همسر خیلی دقت کنید، شاید اگر همسر خواهرشوهرم کمی آدم دینمداری بود بابت باردار نشدنش کمتر تحقیر و اذیتش میکرد.یا لااقل پس از دنیا اومدن دخترش با سبک درست زندگی باعث خودکشی و از دست دادن دخترشون نمیشدند
پایان.