eitaa logo
کلید خوشبختی🇮🇷
3.1هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
32 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ از بچگی حسرت داشتن خاله و دایی به دلم موند اونموقع نمیدونستم چه دلیلیه که نمیتونیم زیاد به خونه‌ی پدر بزرگ مادربزرگ پدریم بریم اونجا خیلی بهم خوش میگذشت چون تعطیلات اخر هفته عمه‌ها و عموهام با بچه‌هاشون میومدند اونجا وقتی همه باهم بودیم خیلی خوش می‌گذشت البته گاهی پیش میومد که فقط یکی از عمه‌ها یا عموهام اونجا میومد اما باهمونام خوش میگذشت چون با بچه‌هاشون بازی میکردیم هروقت مامان بزرگ و بابا بزرگ مریص میشدند عمه‌هام نوبتی ازشون مراقبت میکردند اما خونه‌ی مامان بزرگ و بابابزرگ مادریم بهمون خوش نمیگذشت ادامه دارد
۲ با اینکه خیلی دوستمون داشتند و کلی اسباب‌بازی و خوراکی برامون میخریدند اما هیچوقت خوش نمیگذشت برای همین اصلا اونجا رو دوست نداشتم و هروقت مامانم میگفت بریم خونه‌ی عزیز لیلا من کلی گریه زاری میکردم که اونجا نمیام بچه بودم و خیلی چیزا رو نمیفهمیدم مامانم از من که فقط شش هفت ساله بودم توقع داشت درکش کنم یادمه یه شب که خونه‌ی بابا‌بزرگ بودیم یهو حالش بد شد مامانم گفت ما با مامان بزرگ بمونیم خونه شون تا اون و بابا بابا بزرگ رو ببرن بیمارستان اونقدر گریه کردم و گفتم‌اونجا نمیمونم که مامان بزرگ گفت اشکال نداره ماهم میایم وقتی بیمارستان رسیدیم مامانم مدام منو ول میکرد تا با پرستارا حرف بزنه یبار که دنبالش میدویدم پام سر خورد و زمین افتادم دستم شکست و همونجا برام گچ گرفتند ادامه دارد...
۳ یادمه مامان اون روزا همش عصبانی بود و مدام من رو دعوا میکرد دست من شکسته بود با اینحال من رو میفرستاد خونه‌ی عمه‌هام ولی من اونموقع دوست داشتم پیش مامانم باشم چون موندنم اونجا بیفایده بود بخاطر دست شکسته‌م که نمیتونستم بازی کنم خلاصه بیشتر خاطرات بچگی من مربوط به روزهاییه که همیشه مامانم گریه میکرد و ناراحت بود خونه‌ی مامان بزرگ می‌شنیدم که حرف زن دوم رو میزنند برای همین فکر میکردم بابام زن دوم گرفته منم از گریه های مامانم و مامان بزرگ و دعواشون با بابابزرگ میفهمیدم کار بابام خیلی بده برای همین ازص متنفر شده بودم و همیشه باهاش لجبازی میکردم تا جایی که اونم دیگه خیلی وقتا حوصله‌ی من و داداشم رو نداشت بعدها فهمیدم اونی که زن دوم گرفته بابا بزرگم بوده نه بابای بیچاره‌ی خودم... ادامه دارد
۴ یادمه هروقت خونه‌ی اون یکی مامان بزرگم اتفاقی میفتاد با دخترا وپسرای عموهام و عمه‌هام در موردش حرف میزدیم یا سوال میپرسیدیم بالاخره میفهمیدیم جریان چیه اما خونه‌ی مامان بزرگ لیلا همیشه همه‌چی برامون گنگ و نامفهوم بود بعدها که بزرگتر شدیم فهمیدیم معضل اصلی زندگی ما اینه که مامانم تک فرزند خونوادش بود و بخاطر همین همه‌ی بار مسئولیت پدرومادر به عهده‌ی ااو میفتاد اوهم به تنهایی از پس کارها و مشکلات بر نمیومد و وقتی من و برادرم برنامه‌هاش رو بهم میریختیم اون بیچاره رو بیشتر اذیت میکردیم. تازه میفهمیدم جای خالی دایی و خاله چقدر تو زندگیمون پررنگه... یه بار اون ایام که بابای مامانم بیمارستان بود و منم دستم شکسته بود یه شب خونه‌‌ی اونا خوابیده بودیم اون روزا بابای بابامم تازه فوت کرده بود و مدام به مامانم زنگ میزدند و میگفتند چرا توی مراسم شرکت نمیکنی ادامه دارد...
۵ مامان دندون درد شدید هم گرفته بود با گریه گفت دست از سرم بردارید بابام سکته کرده مامانم دیسک کمر داره و نمیتونه کاراش رو خودش انجام بده نیاز به کمک داره بچم دستش شکسته خودمم دندون درد دارم بذارید به درد خودم بمیرم برای من که فقط شش سال داشتم شنیدن این حرفا و قیافه‌ی گریون مامانم خیلی برام سخت بود. چند وقت پیش که یاد خاطرات گذشته افتادم با مامانم و برادرم و خواهر کوچکم نشسته بودیم و اینارو که تعریف کردم مامانم گریه کرد و گفت روزهای سختی بود اگه منم خواهر و برادر داشتم اونا به کمکم میومدند و با تقسیم وظایف بار روی دوش منم کم میشد و بیشتر میتونستم به شماها برسم. مامان با گریه گفت اون روزایی که مامان و بابام بهم التماس میکردند اجازه بدم که برن به آسایشگاه دلم میخواست زمین دهن وا کنه و من رو ببلعه ادامه دارد...
۶ چون من بی عرضه نمیتونستم از پس کارها بر بیام از طرفی شما بچه‌هام که بهم نیاز داشتید از طرفی باباتون و‌از طرفی رسیدگی به مادر و پدر مریضم همه‌ی عمرم به حسرت گذشت نه خواهری نه برادری یادمه همیشه خاله‌هام میگفتند بچه های ما خواهر برادرای تو هم هستند اما همه حرفاشون پوچ بود وقتی مامان و بابام مریض شدند اونا هرکدومشون سرگرم زندگی خودشون بودند حتی خاله‌هامم نتونستمد کمکی بهم برسونند چون خودشونم مشغول بچه‌هاشون بودند... برای همین با اینکه سنم بالا رفته بود تصمیم گرفتم دوباره بچه‌دار بشم. وقتی بعد از سومین بچه خدا دیگه بهم بچه‌ای نداد خیالم راحت بود که تکلیف از روی دوشم برداشته شده و دیگه خدا هوای بچه‌هام رو داره و به خودش توکل کردم ان‌شاالله شما از کنار هم بودنها لذت ببرید و در اینده بچه‌هاتون باهم بازی و رشد میکنند پایان. کپی حرام _________ جبران دیشب🌹
🌺🌺🌺🌺🌺 1 ۴ سال پیش مادرم به خاطر فشارهای زیادی که بهش وارد شد ایست قلبی کرد و فوت شد. ۱۲ سالم بود خیلی بچه بودم و به حضور مادرم احتیاج داشتم اما مادرم رفت و تنهام گذاشت. ۴ سال از مرگ مادرم گذشت ۱۶ سالم شد. امسال مدرسه رو با اجبار پدرم کنار گذاشتم می‌گفت باید بشینی خونه و فقط کارای خونه رو انجام بدی و حق بیرون رفتن نداری. دو تا برادر بزرگتر از خودم داشتم که پدرم مواد مصرف می‌کردن پدرم برنامه هر شبش بود که با برادرام تو خونه همگی با هم مینشستن و مواد می‌کشیدند . خونه ما همش ۵۰ متر بود و اتاقی هم نداشت که بهش پناه ببرم وضعیت روحیم اصلاً خوب نبود وقتی که می‌دیدم برادرامم مثل پدرم از اون مواد مصرف می‌کنند دلم آتیش می‌گرفت. ادامه دارد. کپی حرام‌.
2 چاره‌ای نداشتن جز اینکه هر شب ناظر این صحنه‌ها باشم و با چشمای خودم شاهد نابودی برادرام باشم. هر روز صبح ساعت ۵ پدرم به زور منو از خواب بیدار می‌کرد و می‌گفت که باید خونه رو خوب نظافت کنی. از صبح که بهشون صبحانه می‌دادم مشغول نظافت می‌شدم اما کارم که تموم می‌شد پدرم با پوزخند رو به من دوباره هرچی آشغال بود رو توی خونه پخش می‌کرد بعدش با لباس‌ها و جوراب‌های کثیف میومد روی قالی‌ها‌. تنها هدفشم این بود که من رو آزار بده اصلا نمی‌فهمیدم که چرا این کارو می‌کرد مگه اون پدرم نبود! پدر که باید تکیه‌گاه دختر باشیم الان گناه من چیه که باید پدرم هر روز اینطوری شکنجم کنه ؟ دلم جز مرگ هیچی رو نمی‌خواست. نه مدرسه نه درس خوندن نه بیرون رفتن فقط صبح تا شب باید کار کنم و شاهد مصرف مواد خانواده‌ام باشم. ادامه دارد. کپی حرام.
2 چاره‌ای نداشتن جز اینکه هر شب ناظر این صحنه‌ها باشم و با چشمای خودم شاهد نابودی برادرام باشم. هر روز صبح ساعت ۵ پدرم به زور منو از خواب بیدار می‌کرد و می‌گفت که باید خونه رو خوب نظافت کنی. از صبح که بهشون صبحانه می‌دادم مشغول نظافت می‌شدم اما کارم که تموم می‌شد پدرم با پوزخند رو به من دوباره هرچی آشغال بود رو توی خونه پخش می‌کرد بعدش با لباس‌ها و جوراب‌های کثیف میومد روی قالی‌ها‌. تنها هدفشم این بود که من رو آزار بده اصلا نمی‌فهمیدم که چرا این کارو می‌کرد مگه اون پدرم نبود! پدر که باید تکیه‌گاه دختر باشیم الان گناه من چیه که باید پدرم هر روز اینطوری شکنجم کنه ؟ دلم جز مرگ هیچی رو نمی‌خواست. نه مدرسه نه درس خوندن نه بیرون رفتن فقط صبح تا شب باید کار کنم و شاهد مصرف مواد خانواده‌ام باشم. ادامه دارد. کپی حرام.
4 یه بار پدرم طبق معمول لباساشو داد که براش بشورم بعد از اینکه لباس‌ها رو شستم از خونه بیرون اومد. خودش از روی عمد لباس‌ها را از روی طناب برداشت و به روی زمین پرت کرد بعدش با داد رو به من گفت_ بیا برش دار دختر کثافت. اشک توی چشمام جمع شده بود و در نهایت قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد گونه بی‌کسم رو نوازش کرد ماتم برده بود تو صورت پدرم. یهو جلو اومد و شروع کرد به کتک زدنم تا می‌تونست با لگد به کمرم میزد و منم جیغ می‌کشیدم اما کسی نبود که من رو از زیر دست و پاش نجات بده . مدتی بعد که خودش خسته شد دست نگه داشت چند قدمی را ازم فاصله گرفت بعدش با لحن تهدیدگونه ای اضافه کرد _میرم بیرون تا برمی‌گردم باید لباس‌هامو دوباره شسته باشیم. اونقدر کتکم زده بود که دیگه جونی برای نمونده بود. توان بلند شدن نداشتم همونطور روی زمین افتاده بودم و کسی نبود که کمکم کنه‌. ادامه دارد. کپی حرام.
5 ترس اینکه الان دوباره برمی‌گرده و شروع کنه به کتک زدنم تن و بدنم رو بدتر می‌لرزوند . سعی کردم از روی زمین بلند شم اما همه جای بدنم درد می‌کرد. صورتم کبود بود و احساس می‌کردم که از لبم خون میاد. از خدا کمک خواستم و تمام قوامو جمع کردم که از روی زمین پاشم. بعدش بدون لحظه‌ای تردید چرخیدم که از اون خونه بیرون برم من تو این خونه هیچکی رو نداشتم نه پدر نه برادر مادرمم خیلی وقتی پیش فوت شده بود و اینجا یه غریبه بودم! چطور می‌تونستم توی خونه بمونم که هر شب کلی مرد جمع می‌شدند و با هم مواد مصرف کنند اگه همین مردا به من دست درازی کنند برادرم یا پدرم مانع میشن ؟ پدرم یک مرد بی‌وجدان بود و من هیچ وقت به خاطر ظلم‌هایی که در حقم کرد ازش نمی‌گذرم. ن می‌تونستم درست حسابی را برم فقط باید خودم رو به خونه خالم برسونم تنها کسی بود که می‌تونستم بهش پناه برم. ادامه دارد. کپی حرام.
6 لنگ لنگان راه می‌رفتم. مردم که تو کوچه بازار بودن با ترحم نگاهم می‌کردند بی‌اهمیت بهشون قدم برمی‌داشتم و هر طور شد خودم رو به خونه خالم رسوندم. خالم با دیدن سر و صورت کبودم جیغ کشید و شروع کرد به داد و بیداد و گریه زاری که چیکار کردین با امانت خواهر من! شوهر خالم اومد و منو به داخل بردن قضیه رو بهشون گفتم از ظلم هایی که در حقم کردن تا شبایی که مجبورم بودم بشینم کنار پدرم و برادرام و رفقاشون که مواد مصرف می‌کردند. شوهر خالم گفت که از طریق قانونی پیگیر میشه. گفت من می‌تونم قانونا انتخاب کنم که کجا زندگی کنم. همراه شوهر خالم و خالم به دادگاه رفتم و همه چیز رو به قاضی گفتم آقای قاضی با شنیدن حرفام آه از نهادش بلند شد و رو به من گفت _ نگران نباش دخترم همه چیز درست میشه. آدرس خونه پدرم رو یادداشت کردن. شب مامورا ریختن و همشون رو دستگیر کردند منم از اون روز دیگه پیش خاله و شوهر خالم موندم قبول کردن که خونه اونا زندگی کنم. به پیشنهاد شوهر خالم درسم رو ادامه دادم و برای کنکور خوندم. سخت تلاش کردم و موفق شدم تربیت معلم قبول بشم.. الانم یک خانم مستقل هستم که از اون اتفاقات تجربه‌های بزرگی کسب کردم. ادامه دارد. کپی حرام.