eitaa logo
کلید خوشبختی
3.4هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
5.6هزار ویدیو
24 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
2 برای شام می‌خواستم آشپزی کنم اما جز تخم مرغ و سیب زمینی هیچی دیگه‌ تو خونه نداشتیم. یادمه آخرین باری که شوهرم گوشت به این خونه آورد همون موقعی بود که پدرش حقوق کشاورزی رو بهش داد. از اون روز دیگه پولی نداشتیم که گوشت بخریم نه مرغ. فقط مادرم هر از گاهی برامون مرغی می‌آورد اونم که پدرم بی‌خبر بود . زندگیمون به سختی می‌گذشت با این حال بازم امیدم به خدا بود. روزی رسان خدا بود مطمئنم که یک روز وضعیتمون خوب میشه. شب که محمد به خونه اومد متوجه قیافه درهم من شد و با نگرانی پرسید _اتفاقی افتاده ساجده؟ ادامه دارد. کپی حرام.
3 بدون اینکه جواب سئوالشو بدم خودم پرسیدم_ تا الان کجا بودی؟ سری تکون دادو گفت_ رفته بودم دنبال کار گفتم شاید بتونم کاری برای خودم دست و پا کنم. با پوزخند گفتم _ چی شد ؟ پیدا کردی یا نه؟ نوچی کشید و گفت_ کار نیست ...خودت که بهتر می‌دونی نه مغازه‌ای هست که بخوام اونجا کار کنم نه وسیله‌ای از خودم دارم که بخوام مسافر کشی کنم. آه از نهادش بلند شد _بدجوری به بن‌بست خوردم ساجده! می‌دونستم که محمد به اندازه کافی خودش شرمنده زن و بچه‌اش هست اما واقعاً تحمل این وضعیت هم برام سخت بود ..باید یه کاری می‌کردم که به خودش بیاد . با بغضی که توی صدام بود گفتم_ تا کی باید این وضعیت رو تحمل کنیم؟ الان چند ساله که اوضاع ما همینه. یک سال با اون چندرغاز می‌گذرونیم که پدرت بهمون میده... به نظر تو اون پول برای یک ماه کفایت می‌کنه که ما بخواهیم باهاش یک سال زندگی کنیم! ادامه دارد. کپی حرام.
4 با ناامیدی سری تکون داد و گفت_ خودم می‌دونم عزیزم اما چیکار کنم؟ چاره چیه؟ اشکی از گوشه چشمم پایین افتاد و گفتم _ من شاید بتونم تحمل کنم اما برای حسین سخته... اون بچه است این چیزا رو که نمی‌فهمه می‌دونی بچه‌مون باید خوب تغذیه کنه؟ الان تو سن رشده . آخرین باری که گوش خورده کی بوده؟ اگه مامان برام برامون مرغ و برنجو نمی آورد اون وقت ما به چه امیدی زندگی می‌کردیم؟ محمد با کلافگی گفت_ همه اینا رو می‌دونم لازم نیست که به روم بیاری! کاری از دستم بر نمیاد . رنگ نگاهش پر از شرمندگی بود دلم براش می‌سوخت. دوست داشتم که سکوت کنم اما تا کی ؟ کی می‌تونستم این وضعیت رو تحمل کنم؟ ادامه دارد. کپی حرام.
5 چند ماه دیگه هم گذشت اما زندگی ما سخت‌تر می‌شد . محمد همیشه می‌گفت دیگه چیزی تا تابستون نمونده... کشاورزی می‌کنم و اوضاعمون بهتر میشه. از اینکه انقد بی‌خیال بود و فقط به فکر اون چندرغاز بود حرصم گرفت. با این حال همش دعا می‌کردم که یه کار خوب برای محمد جور شه به هر حال محمد لیسانس دانشگاه دولتی داشت و می‌تونست کار اداری هم انجام بده. اما متاسفانه تو شهر ما خبری از شغل نبود یا باید خودت سرمایه‌ای داشته باشی باهاش کار راه بندازی یا به همون کشاورزی اکتفا کنیم. قبل از شروع شدن تابستون یک روز محمد با خوشحالی به خونه اومد‌. بهم گفت که دوستش از تهران بهش زنگ زده و گفته که برای آتش نشانی به یه راننده احتیاج دارند و قرار بر این شد که من برم. ادامه دارد. کپی حرام.
6 با اینکه راه تهران دور بود و قرار بود کلاً خونمون برای همیشه به اونجا بره اما برای بیرون رفتن از اون وضعیت حاضر بودم دست به هرکاری بزنم. پسرم داشت بزرگ می‌شد و تحمل این اوضاع براش غیرممکن بود. به تهران رفتیم خونه اجاره کردیم اما حقوق شوهرم خدا را شکر خوب بود و علاوه بر کرایه خونه از پس مخارج خودمون هم بر میومدیم. تا اینکه شوهرم شب ها که خونه بود برای آزمون استخدامی خیلی درس می‌خوند و خیلی تلاش کرد. در نهایت قبول شد و از شغل قبلیش استعفا داد. یه شغل دولتی پیدا کرد الان که ۸ سال از اومدنم به تهران می‌گذره. پسرم حسین برای خودش مردی شده و مدرسه میره . یه پسر دیگه هم آوردیم و اسمش رو حسن گذاشتیم. خدا را شکر که وضعیت مالیمون خیلی خوب شد... اونقدری که حتی به فقرا هم کمک می‌کردیم. شوهرم به خاطر تجربه تلخی که از فقر در گذشته داشتیم هر ماه به چند خانواده فقیر کمک می‌کرد. ما خودمون روزهای خیلی سختی رو پشت سر گذاشتیم... فراموش نمی‌کنم که اون روزا فقط با دعا کردن و توکل بر خدا تونستیم به اینجا برسیم. پایان. کپی حرام.