❌❌❌❌
#توبه_۱
۶ ماهی بود که توبه کرده بودم ودست از کارهای گذشته ام کشیده بودم ،توی این مدت خیلی اذیت شدم و فشارزیادی روم بود ولی برام مهم نبود چون من با خدا معامله کرده بودم که درعوض حفظ آبروم منم دیگه سمت گناه نرم .من هانیه ام و ۲۲ سال سن دارم و توی یه خونواده تقریبا مذهبی زندگی میکنم ،مادرم خونه داره و همیشه برای بیرون رفتن ازخونه چادر میپوشه ، پدرم یه کارگاه کفش دوزی داره و خداروشکر وضع زندگیمون خوبه و برادرم احمد ۳ سال از من بزرگ تره و امسال با زهرا دختر داییم نامزد کردن. من تقریبا دختر شیطون و بازیگوشی بودم و متاسفانه توی دوران دبيرستان با هدیه و سعیده آشنا شدم و بعدش باهاشون دوست شدم ، هرروز که باهاشون میگشتم سرووضعم بدتر میشد البته بیرون از خونه ،توی خونه باید وانمود میکردم که حجابم رو دارم ولی مامانم یکی دوبار متوجه رفتارهای نامناسبم شده بود و چون نمیخواست چیزی رو بهم تحمیل کنه غیرمستقیم بهم یادآوری میکرد که باید چطوری رفتارکنم.هدیه سعیده بعضی شبها مهمونی های مختلط میرفتن و روز بعدش با هیجان برام تعریف میکردن که چقدر بهشون خوش گذشته .
ادامه دارد...
کپی حرام.
#توبه_۲
کم کم داشتم وسوسه میشدم که من برای یبارم شده توی این مهمونی ها شرکت کنم . یه روز دلو زدم به دریا و به هدیه گفتم که اگه امشب میرید تا منم بیام باهاتون اولش کلی بهم خندیدن که بچه مثبت مارو باش ولی بعدش که دیدن جدی هستم قبول کردن و قرار شد که من به مادرم بگم تولد سعیده اس تااجازه بده که بیام، رفتم خونه و بامادرم حرف زدم و ازاونجایی که بهم اعتماد داشتن گفت باشه برو عزیزم ولی زود بیا میدونی که بابات ناراحت میشه تا دیروقت بیرون باشی چشمی گفتم و از خونه زدم بیرون.اولش برا رفتن استرس داشتم و وقتی پامو توی مهمونی گذاشتم کم کم استرسم ریخت و اونجا با پسری به اسم پارسا آشنا شدم.سعی کردم تا قبل ۱۰ خودمو به خونه برسونم تا اگه بازم بخوام برم بهم اجازه بدن،اون شب قبل خواب یه ساعتی با پارسا چت کردم و بعدش خوابیدم . یه هفته ای گذشت و من هنوز درگیرارتباط با پارسا بودم و هرروز بهش وابسته تر میشدم و توی این یه هفته چندباری پارسا ازم خواست که قراربذاریم ولی شرایط زندگیم بهم این اجازه رو نمیداد.
ادامه دارد....
کپی حرام.
#توبه_۳
مامان به رفتارام شک کرده بود و چندباری ازم پرسید اگه مشکلی برات پیش اومده بهم بگو هربار مامان رو دست به سر میکردم و میگفتم چیزی نیست تو زیادی حساس شدی ولی درواقع توی مسیری افتاده بودم که تهش بن بست بودو من چون درگیر یه رابطه ی عاطفی و مثلا عاشقانه شده بودم فکر میکردم که کار درستی رو انجام میدم. روزها همینطوری میگذشتن و من بیشتر توی این منجلاب فرو میرفتم ،از یه طرف هدیه و سعیده ،از طرف دیگه ارتباط نادرستم با پارسا. یه ماهی گذشت و من برای بار دوم به اصرار پارسا و هدیه و سعیده به خونوادم دروغ گفتم ،بهشون گفتم که شب تولد دوستم دعوتم اونام بخاطر اعتمادی که بهم داشتن بازم بهم اجازه رفتن دادن.اسنپ گرفتم و رفتم به آدرسی که هدیه برام فرستاده بود وقتی رسیدم و خواستم برم داخل یه دلشوره بدی بجونم افتاد بدجوری استرس گرفتم ،دودل بودم برای رفتن داخل که صدای آشنایی به گوشم خورد
-- به به ببین کی اینجاست !!!سلام هانیه خانم
ادامه دارد....
کپی حرام.
#توبه_۴
باخوشحالی برگشتم سمت صدا،لبخندی زدم وگفتم
-- سلام آقا پارسا
دستشو آورد سمتم ولی من تاحالا به هیچ پسری دست نداده بودم بخاطر همین شرمنده سری تکون دادم وگفتم
-- ببخشید نمیتونم بهت دست بدم
پارسا عصبی سری تکون داد و بعد یه مدت سکوت گفت
-- باشه بابا نخواستیم، بریم داخل
زیرلب ببخشیدی گفتم و باهاش هم قدم شدم به سمت داخل.هدیه و سعیده با دیدنم به استقبالم اومدن .خیلی فکرم درگیر بودم نمیدونم چرا امشب دلم کم طاقت شده بود وانگار همش یه کی بهم میگفت اینجا نمون ،محیطش واقعا مناسب من نبود. یه لحظه فکر کردم اگه بابام و احمد منو اینجا ببینن چه عکس العملی نشون میدن ؟؟ مطمئن بودم دیگه بهم اعتماد نمیکنن .توی این افکار غرق بودم که یهو با صدای هدیه به خودم اومدم
-- دختر همینجوز اینجا واینستا، بیا بریم توی جمع بچه ها
-- نه جام خوبه ، امشب یکم ناخوشم
-- باشه عزیزم
سرمو اطراف چرخوندم و گفتم
-- راستی پارسا رو ندیدی
هدیه شونه ای بالا داد و گفت
-- اینجا خیلی شلوغه باید مالتو خوب بچسبی دختر وگرنه روهوا میزننش
خنده ی صدا داری کردم و گفتم
-- آره راست میگی نباید کوتاهی میکردم.
هدیه رفت سمت بقیه و منم گوشیمو درآوردم که به پارسا زنگ بزنم که متوجه تماس بی پاسخی ازطرف بابام شدم ،حتما باید جوابشو میدادم.
ادامه دارد...
کپی حرام.
#توبه_۵
رفتم سمت سرویس تا بهش زنگ بزنم اونجا احتمالا سروصداش کمتر باشه ،شماره بابارو گرفتم همون بوق اول تموم نشده بود گوشی رو برداشت
-- الو دختر گلم کجایی؟؟
-- الو بابا به مامان گفتم ، تولد یکی از دوستامه اومدم خونه شون مهمونی
-- باشه عزیزم خوش بگذره ، میخوای تموم شد بیام دنبالت
-- نه ممنون باباجون ،با اسنپ میام
-- چیزی نیاز نداری ؟؟
-- نه ممنون بابا
خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم .خواستم برم بیرون که دیدم سروصدای آهنگ ها خوابیدو صدای جیغ بچه ها بلندشد ،وای بیچاره شدم فکر کنم مأمورا اومدن.با دستای لرزونم در سرویس رو باز کردم و با دیدن مأمور خانمی که اون نزدیکی بود پاهام سست شد و انگار توان راه رفتن نداشتم ،خدایا بیچاره شدم حالا چیکار کنم ؟؟ آبروم پیش بابام اینا میره بیشتر بچه ها فرار کرده بودن و فقط تعداد کمی ازمون دستگیر شد ،نگاهی به افراد دستگیر شده انداختم ولی خبری از هدیه، سعیده وپارسا نبود.مارو بردن کلانتری اون محل و چون بار اولم بود میخواستن ازمتعهد بگیرن تا آزادم کنن ولی باید یکی از خونواده میومد تا بذارن برم هرچی فکر میکردم نمیدونستم با کدومشون بگم ،اصلا روم نمیشد بهشون زنگ بزنم.
--چی شدخانم بالاخره به کی زنگبزنم؟؟
خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم
-- داداشم
شماره احمد رو بهشون دادم وبه درخواست اون آقایی که پشت میز نشسته بود بیرون نشستم تا زنگشو بزنه، وای خدایا آبروم رفت دیگه با چه رویی تو صورتشون نگاه کنم.خدایا دیگه از این غلطا نمیکنم خودت کمکم کن،به یه ساعت نکشید که احمد خودشو به کلانتری رسوند.
ادامه دارد...
کپی حرام.
#توبه_۶
وقتی منو دید باتعجب نگاهی بهم انداخت و با قدم های آرومی اومد سمتم یه لحظه فکر کردم میخواد منو بزنه سرمو پایین انداختم و شرمنده لب زدم
-- ببخشید داداش
ولی درجوابم حرفی زد که شرمندگیم بیشتر شد
-- توخوبی هانیه جان؟
باشنیدن این حرفش بغضم شکست و قطره اشکی روی گونه ام چکید
-- شرمندتونم داداش به اعتمادتون خیانت کردم
اشکامو پاک کرد و گفت
-- تو مارو ببخش که درحقت کوتاهی کردیم
رفتیم داخل و بعداینکه ازم امضا گرفتن آزادم کردن،همراه داداش از کلانتری زدیم بیرون و سوار ماشینش شدیم و راه افتادیم سمت خونه ،از شدمندگی سکوت کرده بودم و حرفی برا گفتن نداشتم که احمد سکوت بینمونو شکست و گفت
--آبجی کوچیکه من چیزی به بابا و مامان نگفتم، مثل یه راز بین خودمون میمونه ولی توئم قول بده دیگه سمت این مهمونی ها نری
شرمنده سری تون دادم و گفتم
--چشم داداش
رسیدیم خونه ولی من هنوز خجالت زده بودم، احمد با دیدن حالم گفت
--ناراحتی به چهره ات نمیادآبجی بخند تا مامان اینام شک نکنن
زیرلب چشمی گفتم و رفتیم داخل ،بعد سلام کردن با مامان و بابا سریع رفتم سمت اتاقم در رو بستم وزیرلب گفتم
-- خدایاشکرت که احمد آبرومو نبرد
اینو گفتم و شروع کردم به حرف زدن با خدا و درددل باهاش.بعداینکه کلی باهاش حرف زدم توبه کردم و دیگه هیچ وقت سمت این کارا نرفتم وارتباطمو با هدیه و سعیده قطع کردم ،جریان پارسا رو به احمد گفتم و به پیشنهاد احمد شماره پارسا رو انداختم توی لیست سیاه ،سخت بود ولی من به کمک احمد تونستم و توبه ام رو نشکستم ،خداروشکر که چشام باز شد و قبل اینکه توی ناهار غرق بشم نجات پیدا کردم
پایان.
کپی حرام.