#تکبر
سمیرا فقط یه نگاه عاقلاندرسفیه انداخت. چیزی نگفت، ولی از قیافهش معلوم بود که منظورمو خوب گرفت.
یه بار دیگه، وقتی داشتم لباسای بچه رو تا میکردم، گفتم: — «فقط امیدوارم مثل مامانش هول نباشه! از الان یادش بده دنیا رو یه شبه نمیدن به کسی!»
سمیرا این بار مستقیم نگام کرد و با لحن گرفتهای گفت: — «تو چرا همیشه باید یه چیزی بگی؟ بچهمو دادم دستت واسه کمک، نه که هر روز برام نیش بزنی!»
شونههامو بالا انداختم: — «من که چیزی نگفتم، فقط تجربهمو منتقل کردم!»
اونم چیزی نگفت، فقط یه آه کشید و رفت سمت بچه. اما من از نگاهش فهمیدم که حرفامو گرفته. این بچه اومده بود که ورقو برگردونه. یه جورایی باعث شده بود سمیرا تو خونه یه جایگاه جدید پیدا کنه... اما اینکه این جایگاه قرص و محکم بمونه یا نه، هنوز معلوم نبود...
ادامه دارد
کپی حرام
#تکبر ۷
سه ماه از تولد نیلوفر گذشته بود و تو این مدت، هر جا میرفتیم، همه قربونصدقهش میرفتن. انگار این بچه با خودش یه جور نور و شیرینی آورده بود که همه رو مجذوب میکرد. هر بار که نگاش میکردم، یه حس عجیبی ته دلم میپیچید. اول نمیفهمیدم چیه، ولی کمکم فهمیدم... دلم بچه میخواست. خیلی هم میخواست.
هر بار که نیلوفر رو تو بغل سمیرا میدیدم، یه چیزی قلقلکم میداد که یه نیشی بندازم. یه بار که خونشون مهمون بودیم و داشتم نیلوفر رو ناز میکردم، گفتم: — «وای ماشالا چقدر خوشگل شده! البته خب، خوششانس بوده که از مامانش چیزی به ارث نبرده!»
سمیرا داشت لباس نیلوفر رو مرتب میکرد، یه لحظه مکث کرد، یه نگاه خاص بهم انداخت، ولی هیچی نگفت. انگار داشت خودشو کنترل میکرد که چیزی نگه.
یه بار دیگه، نیلوفر تو بغلم بود و با اون دستای کوچولوش صورتمو لمس میکرد. دلم یهجوری شد. ناخودآگاه گفتم: — «کاش یکی از اینا منم داشتم... البته خب، خدا هر کی رو لایق بدونه، بهش میده!»
اینبار دیگه سمیرا طاقت نیاورد. با یه لحن سرد و محکم گفت: — «اتفاقاً خدا خیلی خوب میدونه کی رو کی به وقتش لایق میدونه!»
ادامه دارد
کپی حرام
#تکبر
چند روز بعد، صدای پچپچ بیبی و مامان از توی آشپزخونه اومد: — «من که میگم حسودیش میشه... واسه همین هی تیکه میندازه!»
اون روز بود که فهمیدم این حس دیگه شوخیبردار نیست. باید بچهدار میشدم. انگار تو وجودم یه چیزی روشن شده بود که نمیذاشت آروم بگیرم. و بالاخره، وقتی جواب آزمایشم مثبت شد، انگار دنیا رو بهم دادن. حالا نوبت من بود که مادر شدن رو تجربه کنم.
وقتی بچهم به دنیا اومد، دیگه همه چیز تغییر کرد. اونقدر درگیرش شده بودم که حتی وقت فکر کردن به سمیرا و نیلوفر رو نداشتم. تموم شب و روزم شده بود شیر دادن، بغل کردن، عوض کردن، خوابوندن... خستگی، استرس، بیخوابی. تازه فهمیدم سمیرا تو این مدت چی کشیده بود. حس حسادت جاشو داده بود به یه درک عمیقتر... یه جور خستگی شیرین، که فقط مادرها میفهمنش.
ادامه دارد
کپی حرام
#تکبر ۸
نیلوفر دو ساله شده بود. یه دختر کوچولوی شیرین و بانمک که با اون چشمای درشت و خندههای دلبرش، دل همه رو میبرد. منم تو این مدت اونقدر درگیر بچهداری شده بودم که کمتر به سمیرا گیر میدادم، ولی خب، زبونم که از کار نمیافتاد! هنوزم گاهی نمیتونستم جلوی نیش و کنایههامو بگیرم.
اون روز، واسه بچهم رفته بودم لباس نو بخرم که گوشیم زنگ خورد. اسم بردیا افتاد رو صفحه. با عجله جواب دادم: — «جانم بردیا؟ چی شده؟» با صدای پر استرس گفت: — «فرشته، زود بیا بیمارستان... نیلوفر از رو مبل افتاده، دستش شکسته!»
یخ زدم. انگار یکی یه سطل آب یخ ریخت روم. سریع به شوهرم سپردم بچهرو نگه داره و خودمو رسوندم بیمارستان.
ادامه دارد
کپی حرام
#تکبر
یخ زدم. انگار یکی یه سطل آب یخ ریخت روم. سریع به شوهرم سپردم بچهرو نگه داره و خودمو رسوندم بیمارستان.
وقتی رسیدم، سمیرا با چشمهای پفکرده و گریون، نیلوفر رو بغل کرده بود و یه گوشه نشسته بود. بردیا هم با دکتر حرف میزد. رفتم جلو، یه نگاه به نیلوفر انداختم که دست کوچولوش توی گچ بود، دلم فشرده شد... ولی همونطور که بقیه حواسشون نبود، رفتم سمت سمیرا و آروم ولی تند گفتم: — «تو اصلاً حواست به بچهت هست؟ همش یا با مامانت میپلکی، یا تو گوشیای! یه بچهرو نتونستی نگهداری؟ واقعاً که!»
سمیرا فقط با اون چشمای اشکی نگام کرد، لام تا کام حرف نزد. ولی من ولکن نبودم: — «بچه دو ساله چطوری اینجوری از مبل میافته که دستش بشکنه؟ معلوم نیست تو خونهتون چه خبره!»
بردیا که از دور حواسش بهمون بود، اومد طرفمون. اخماش تو هم بود: — «فرشته، بس کن. سمیرا خودش داره از غصه میمیره. تو دیگه نمک نپاش به زخمش!»
اما من که پر بودم از دلخوری، گفتم: — «اگه یکی بهش چیزی نگه، که همیشه فکر میکنه گل بیعیبه! مادرم راست میگفت... این زن هیچ کاری بلد نیست، حتی مادر شدن!»
سمیرا انگار تیر خورده باشه، یهدفعه نفسش برید. سرشو انداخت پایین، اشک از چشماش میچکید، ولی باز چیزی نگفت. همون سکوت لعنتی که میدونستم پشتش هزار تا حرف مونده… یه سکوت سنگین، که از صدتا داد بدتر بود.
ادامه دارد
کپی حرام
#تکبر ۹
سرکوفتزدنای من به سمیرا تمومی نداشت. هر بار که میدیدمش، یه چیزی بارش میکردم. یه تیکه، یه نگاه تحقیرآمیز، یه کنایهی بیرحمانه. حتی اگه دهنم بسته بود، نگاهم خودش هزار تا حرف میزد. سمیرا اما دیگه مثل قبل جواب نمیداد. ساکت شده بود، سرسنگین، همیشه یهجوری دور و برم نمیپلکید. سعی میکرد تا جایی که میشه ازم فاصله بگیره.
از وقتی دست نیلوفر رو به بهبودی رفت، یه چیزی تو سمیرا تغییر کرده بود. دیگه اون دختر شاد و خندون سابق نبود. خنده از لبش رفته بود، یه غمی تو چشماش بود که نمیشد نادیدهش گرفت. ولی خب من به روی خودم نمیآوردم. ته دلم میگفتم حقشه... باید بفهمه مادر بودن فقط به دنیا آوردن بچه نیست، باید حواسش جمع میبود، نه اینکه بچهش بیفته و دستش بشکنه!
اما انگار روزگار همیشه یه راهی پیدا میکنه که آدمو سر جاش بشونه. چند ماه بعد، دقیقاً همون بلا سر پسر خودم اومد.
ادامه دارد
کپی حرام
#تکبر
داشت روی مبل بازی میکرد، یه لحظه تعادلش رو از دست داد و با یه صدای محکم افتاد زمین. جیغش رفت هوا، نفسم بند اومد. دویدم سمتش، بغلش کردم. دستشو که دیدم ورم کرده، دلم ریخت. فهمیدم چی شده...
بردمش بیمارستان. اشک توی چشمام جمع شده بود و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. دکتر که اومد، فقط یه جمله گفت: — «متأسفم خانم... دستش شکسته، باید گچ گرفته بشه.»
اون لحظه یه چیزی تو دلم فرو ریخت. یه حس عذاب وجدان، شرمندگی، وحشت. تو گوشم فقط صدای خودم بود که به سمیرا تیکه مینداخت، حالا همون اتفاق واسه خودم افتاده بود. ولی چیزی که از اونم بدتر بود، حرفای خانواده شوهرم بود...
هفت تا خواهرشوهر داشتم، هر کدوم یه جور زهر میریختن تو دلم. هنوز پامو از بیمارستان بیرون نذاشته بودم که شروع شد:
— «پسرا شیطونترن، مادرش باید حواسش بیشتر باشه دیگه!» — «واااای من که اگه بچهم دستش بشکنه، تا عمر دارم خودمو نمیبخشم! چجوری بچهتو ول کردی؟!» — «ما که از اولم میدونستیم... هر کی به کسی سرکوفت بزنه، یه روز خودشم گیر میافته!»
اما تیر خلاصو یکیشون زد. صاف تو چشمم نگاه کرد و گفت: — «حالا که نوبت خودت شده، میفهمی چقد سخته. حالا سمیرا باید بشینه بخنده بهت، نه؟»
حرفاشون مثل خنجر میرفت تو قلبم. منی که فکر میکردم از همه مادرتریم، از همه حواسجمعترم، حالا داشتم همون سرکوفتایی رو میشنیدم که یه روز نثار سمیرا کرده بودم... انگار دنیا داشت ازم انتقام میگرفت.
ادامه دارد
کپی حرام
#تکبر ۱۰
وقتی با شوهرم تنها شدم، تازه فهمیدم بدبختی اصلی از همینجا شروع میشه. یه نگاه سنگین بهم انداخت، لبخند کجی زد و گفت:
— «حالا هی به زن داداشت تیکه بنداز، هی خودتو مادر نمونه بدون... دیدی خدا چطوری زد پس کلت؟»
هیچی نگفتم. فقط نگاش کردم. ولی اون ولکن نبود. اومد نشست کنارم، یه آه عمیق کشید و با لحنی که پر از زخم زبون بود گفت:
— «دلم واسه سمیرا میسوزه... یادته چقدر اذیتش کردی؟ هر بار یه اتفاق میافتاد، تو چجوری تحقیرش میکردی؟ حالا خودت تو همون موقعیتی...»
یه بغض سنگین نشسته بود رو گلوم. از خودم، از دنیا، از همه چیز دلگیر بودم. فقط دلم میخواست زمان برگرده به عقب... به همون روزی که دست نیلوفر شکسته بود و من اونهمه حرف نیشدار بار سمیرا کردم.
ادامه دارد
کپی حرام
#تکبر
تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد. بردیا بود. جواب دادم. بعد از چند تا حال و احوالپرسی گفت:
— «میایم دیدن پسرت.»
قلبم ریخت. سمیرا هم میاومد؟ چطور باید تو چشمش نگاه میکردم؟ چطور اون لبخند مظلوم و نگاه آرومش رو تحمل میکردم وقتی هیچچی نمیگفت اما همه چیز از چشماش معلوم بود؟ خواهرشوهرام هم که نیششون باز بود، از حال خرابم لذت میبردن، هی تیکه مینداختن.
نشسته بودم رو مبل، مات و بیحوصله، که در باز شد و سمیرا اومد تو. یه لحظه نگاش کردم. تو چشماش دنبال کینه گشتم... ولی نبود. فقط یه مهربونی عجیبی تو نگاهش برق میزد. با لبخند همیشگیش اومد سمتم، نشست کنارم، دستمو گرفت و گفت:
— «عزیزم، غصه نخور... بچهس دیگه، پیش میاد. خدا رو شکر که چیزیش نیست و زود خوب میشه.»
بغضم ترکید. اشکام ریخت. همون لحظه، تموم غرور لعنتیم فرو ریخت. اون حس برتری که همیشه فکر میکردم نسبت بهش دارم، یه دفعه دود شد رفت هوا. چطور ممکن بود من اونهمه بدی در حقش کرده باشم، ولی اون هنوز اینقدر آروم، اینقدر مهربون باشه؟
ادامه دارد
کپی حرام
#تکبر ۱۱
سمیرا هر طوری بود شوهرمو راضی کرد که چند روز برم خونشون. میگفت:
— «این روزای اول خیلی سخته، تنهایی نمیتونی. بذار کمکت کنم.»
راست هم میگفت. هنوز دست و پامو تو نگهداری از نینیم پیدا نکرده بودم. اما اینکه حالا باید برم خونه کسی که همیشه بهش تیکه انداخته بودم، و از بالا نگاش میکردم، برام یه جور شکست بود... شکستی که خودمم نمیتونستم انکارش کنم.
بردیا اومد دنبالم. وسایلمو جمع کردم و با یه دلنگرونی عمیق راه افتادیم. توی مسیر هیچی نگفتم. فقط صدای توهینای قدیمی خودم تو ذهنم پیچیده بود. انگار یه بلندگو گذاشته بودن وسط مغزم.
رسیدیم. بردیا چند دقیقه موند، بعدم خداحافظی کرد و رفت. من موندم و سمیرا. یه حس غریب نشسته بود ته دلم. میترسیدم. میترسیدم که حالا که هیچی ندارم، سمیرا از فرصت استفاده کنه و زهر گذشته رو بریزه تو دلم. میترسیدم بگه: «حالا فهمیدی؟»
ولی اون فقط یه نفس عمیق کشید، یه لیوان آب دستم داد و کنارم نشست. با همون لحن آروم و دلنشین گفت:
— «ببین فرشته، وقتی یه مادر دلش میلرزه واسه بچهش، بیشتر از هر چیزی آرامش میخواد. تیکه و کنایه نه حالتو خوب میکنه، نه حال نینیتو. من فقط خواستم بیای اینجا تا اون هفتا بیشتر اذیتت نکنن. نترس، من کمکت میکنم.»
قلبم یهجوری مچاله شد. این همون زنی بود که من اونهمه بهش زخم زبون زده بودم؟ همونی که یه بار تو سختترین لحظهش تحقیرش کردم؟
سرمو انداختم پایین. اشکام جمع شده بودن پشت پلکام. سمیرا بیادعا، بیتوقع، داشت دستمو میگرفت... حتی وقتی که هیچوقت دستی از من نگرفته بود.
ادامه دارد
کپی حرام
#تکبر ۱۲
چند روزی خونهی سمیرا موندم. باورم نمیشد همونی باشه که همیشه با حرفام زخمش میکردم. از صبح که پامو زمین میذاشتم تا شب که چشمامو میبستم، مراقبم بود. یه بارم نذاشت آب تو دلم تکون بخوره. انگار نه انگار اون همه وقت من نیش زده بودم بهش.
یه روز که نینی تازه خوابیده بود و خونه آروم بود، رفتم تو آشپزخونه. دیدم داره چای دم میکنه. یه لحظه وایسادم نگاش کردم. نمیدونم چی شد، ولی یهو دلم گرفت. رفتم جلو، از پشت بغلش کردم.
یه لحظه خشکش زد. بعد آروم دستمو گرفت، برگشت طرفم. چشمام پر اشک بود. صدام میلرزید. گفتم:
— "سمیرا... منو ببخش. به خدا نمیدونم چرا اونجوری بودم باهات. فک میکردم دارم راه درستو نشون میدم... ولی نفهمیدم چقد دلتو شکوندم. من یه عالمه بدی کردم، ولی تو..."
دیگه نتونستم ادامه بدم. اشکام ریخت. اون اما فقط نگام کرد، بعد با همون لبخند آروم همیشگیش، بغلم کرد، دست کشید رو سرم و گفت:
— "تموم شد فرشته. الان دیگه گذشته. تو خواهرمی، همیشه بودی. مهم اینه که الان کنار همیم."
اون لحظه، یه چیزی تو دلم شِکست. انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد. دیگه حس نکردم تنها یا بیکسام.
الان چند سال گذشته از اون روزا. من و سمیرا شدیم مثل دوتا خواهر واقعی. هر جا دلم بگیره، هر وقت مشکلی پیش بیاد، اولین کسی که درم باز میکنه، سمیراست. زندگی بالا پایین داره، ولی بعضی آدما... دلشون یه جوریه که هر چی هم بشکونیشون، باز وقتی زمین خوردی، همونا میان دستتو میگیرن...
سمیرا همون آدمه برای من.
پایان
کپی حرام
#تکبر
💢یکی از تستهایی که با آن میتوانید بفهمید صفت تکبر دارید یا نه، «سلام کردن» است.
انسان نباید منتظر باشد به او سلام کنند،
بخیل و متکبر کسی است که از سلام کردن ابا کند و یا سلام را واضح و بلند نکند، یا زیر لب طوری جواب بدهد که کسی نشنود.
دستور دین این است که بلند و رسا سلام کنید که همه بشنوند.
💢استاد اخلاق، حاج آقا زعفری زاده
🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱
کانال مارو به دوستانتان معرفی کنید
@khoshbakhtiii
🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱