#جبران ۱
سه سال از ازدواجم میگذشت شوهرم آدم چشم چرون و هوسبازی بود هروقت باهم به مهمونی و دور همی میرفتیم از رفتارهاش بدم میومد و خجالت میکشیدم و دعوامون میشد
یه عروس خاله داشتم که دروس حوزوی میخوند خیلی باهم صمیمی بودیم یه روز از سر ناچاری سفرهی دلم رو پیشش پهن کردم و همهی ناملایمات زندگیم و رفتارهای بد همسرم رو بهش گفتم بهم گفت باید مثل دوران نامزدی تا میتونی به خودت برسی و توی خونه همیشه مرتب باشی و طنازی کنی و با حرف و رفتارات بهش اقتدار بدی
چون باردار بودم و یه بچهی کوچیک داشتم خیلی برام سخت بود اما طبق گفتههای عروس خالم شروع کردم
هرروز هرچیزی رو که میخواستم بخونم سورهی عصر رو بهش میخوندم و میدمیدم...و بعد میخوردمش
تا تاثیر صبر و بردباری در من بیشتر بشه
#جبران ۲
تا میتونستم غر زدنهام رو کنار گذاشتم و در مقابل رفتارها و خشونتهای همسرم صبوری میکردم
و غر نمیزدم سعی میکردم همیشه مرتب باشم و لباسهایی که دوست داره بپوشم و نکتهی مهم اینکه مدام با الفاظ اقتدار بخش بهش اقتدار میدادم و احترامش رو نگه میداشتم
دوماه گذشت تا حدودی تغییراتی در رفتارش میدیدم
نسبت به قبل مهربونتر شده بود و دیگه دعوا راه نمینداخت و کمتر چشم چرونی میکرد
تا اینکه تولدم شد نمیدونم چرا فکر میکردم اونقدر تغییر کرده که وقتی شب برمیگرده یه کادوی مناسب برام خریده
اما اون شب برعکس همیشه که ساعت شش غروب خونه بود تا دیروقت برنگشت هرچقدز هم با گوشیش تماس میگرفتم جواب نمیداد گریم گرفته بود حالا که داشت رابطمون خوب میشد نکنه بلایی سرش اومده؟
#جبران ۳
تا اینکه ساعت ۱۲ شب بهم زنگ زد و گفت برای دوستم مشکلی پیش اومده و بیمارستانم و تا صبح نمیتونم بیام منتظرم نباش
دلشورهی عجیبی داشتم اما به حرفش اعتماد کردمو خوابیدم فردا ظهر که به خونه برگشت
ازش پرسیدم دیشب کجا بودی خیلی نگرانت شدم که سرم فریاد زد دست از سرم بردار به گریه افتادم و گفتم دیشب از نگرانی مردم و زنده شدم حالا جوابت اینه؟
جلو اومد و دستش رو روی گلوم گذاشت و با فریاد گفت ولم میکنی یا نه؟
دیشب رفتم و اون دختری که سالها عاشقش بودم رو عقد کردم تو هم اگه نمیتونی تحمل کنی میتونی جدا شی و بری
باورم نمیشد بعد از دوماه تلاش درست زمانی که داشت رابطمون خوب میشد درست شب تولد من رفته و یکی رو عقد کرده؟
#جبران ۴
همونجا نشستم و به بخت سیاهم زار زدم سوییچش رو برداشت و از خونه بیرون زد خواستم مانعش بشم اما زورم نرسید
با خودم گفتم پیش زن جدیدش رفته
داشتم روانی میشدم یاد عروس خالم افتادم بهش زنگ زدم و با گریه گفتم حرفای تو بدرد توی قصهها و کتابا میخوره خواهشا با خانمای دیگه این کارو نکن دوماه از عمرم رو بیخودی برای شوهر هوسبازم تلف کردم
باید همون دوماه پیش برای جدایی اقدام میکردم نه حالا که توی این دوماه خودم از قبل بیشتر عاشقش شدم ... گفت نمیفهمم چی میگی الان میام خونتون ببینم چی شده...
وقتی اومد همه چی رو براش تعریف کردم پا به پام گریه کرد
گفت میدونم چی باید بهت بگم اما میترسم از دستم عصبانی بشی بهتره با یکی از اساتیدم صحبت کنیم فردای اونروز ساعت ده دنبالم اومد و من رو به حوزهشون برد
خانم مسنی رو بعنوان استاد بهم معرفی کرد
#جبران ۵
ایشون با خوشرویی ازم خواست همه چی رو تعریف کنم
بهم گفت بهت اطمینان میدم الان همسرت از خود تو بیشتر بهم ریخته و ناراحته مطنین باش از کردهی خودش پشیمونه...
وگرنه چرا روز اول عقدش باید بیاد همهچی رو بهت بگه و باهات دعوا راه بندازه میتونست فعلا مخفی نگه داره
عذاب وجدان داره اون رو میکشه...
لااقل الان میدونی بخاطر کمکاری تو همسرت تجدید فراش نکرده
سنگر زندگیت رو حفظ کن تو مادر دوتا بچهای بخاطر بچههات سر زندگیت بمون و کوتاه نیا...مثل این مدت دوباره به شوهرت اقتدار بده محبت کن بذار بیشتر از قبل شرمندهت بشه
اونوقت کاری میکنه کارستون...اون زن که با وجود تو وارد زندگیش شده باید اخراج بشه نه تو... اجازه نده کسی از جریان ازدواج مجدد همسرت باخبر بشه
#جبران ۵
ایشون با خوشرویی ازم خواست همه چی رو تعریف کنم
بهم گفت بهت اطمینان میدم الان همسرت از خود تو بیشتر بهم ریخته و ناراحته مطنین باش از کردهی خودش پشیمونه...
وگرنه چرا روز اول عقدش باید بیاد همهچی رو بهت بگه و باهات دعوا راه بندازه میتونست فعلا مخفی نگه داره
عذاب وجدان داره اون رو میکشه...
لااقل الان میدونی بخاطر کمکاری تو همسرت تجدید فراش نکرده
سنگر زندگیت رو حفظ کن تو مادر دوتا بچهای بخاطر بچههات سر زندگیت بمون و کوتاه نیا...مثل این مدت دوباره به شوهرت اقتدار بده محبت کن بذار بیشتر از قبل شرمندهت بشه
اونوقت کاری میکنه کارستون...اون زن که با وجود تو وارد زندگیش شده باید اخراج بشه نه تو... اجازه نده کسی از جریان ازدواج مجدد همسرت باخبر بشه
#جبران ۶
هرچقدر هم باهات بداخلاقی کرد بخاطر رصای خدا و حفظ ارامش بچههات صبوری کن تا خدا هم برات جبران کنه
حرفاش رو قبول نداشتم اما چارهای هم نداشتم
با هزار سختی و مشقت دستوراتش رو اجرا کردم
تا اینکه نه ماه بعد یه شب همسرم گفت بشین باهات کار دارم دستم رو بوسید و گفت
هوا و هوس من رو به ورطهی خطا کشوند...هرکاری کردم نتونستم مقاومت کنم وقتی فهمیدم دختری که سالها عاشقش بودم از شوهرش طلاق گرفته و مشتاق ازدواج بامنه سراغش رفتم ولی به محض عقد شدنمون تازه فهمیدم چه خیانتی در حق مظلومیت تو کردم
پشیمون بودم اما چاره نداشتم این هفت ماه شاهد خوبیهات بودم فکر میکردم ابروم رو همه جا ببری اما نبردی فکر میکردم دوباره مثل قبل غر بزنی بداخلاقی و داد و فریاد کنی اما تمام این هفت ماه هرلحظه و ساعت شرمندهی وقار و خانمی و رفتارهای خوبت شدم...