#جبران_گذشته ۱
همسرم کارمند یه شرکت مهندسی بود هرروز داشت وضعمون بهتر از قبل میشد که یه روز گفت میخواد خودش یه دفتر بزنه و برای خودش کار کنه.. هرچی بهش کفتم بیگدار به اب نزن گوش نکرد و طی شش ماه همهی سرمایه رو از دست داد خونه و ماشین و طلا و هرچی پول نقد داشتیم همه به باد فنا رفت
از فرط ناراحتی خیلی باهاش دعوا کردم و گفتم تو طمع کردی تازه داشت زندگبمون جون میگرفت که تو همه دار و ندارمون رو چوب حرج زدی...
اما اون ناامید نشد گفت بهت قول میدم جبران کنم...
اول از همه توی چند تا دفتر مهندسی برای خودش شغلی دست و پا کرد و با خرید یه لب تاب توی خونه شروع به کار کرد
ادامه دارد...
#جبران_گذشته ۲
هروقت باهام حرف میرد میگفتم تک خفه شو که حوصلهت رو ندارم ، من ناامید بودم و بیشتر اوقات به حالت قهر به خونه پدرم میرفتم... اما اون همه تلاشش رو میکرد تا بتونه جبران کنه حتی اوقات بیکاری کلاس تدریس خصوصی دایر کرد...
از بیست و چهارساعت شبانه روز فقط شش ساعت استراحت میکرد سه سال به همین روال گذشت.
هروقت میخواست بهم نزدیک بشه با دلخوری و ناراحتی از خودم میرنجوندمش.
یه ماشین عین ماشین قبلی خرید و یه خونه کمی کوچکتر از خونه قبلی قولنامه کرد.
اما من هنوز راضی نبودم اون همه طلاهام رو به باد داده بود و سه سال از عمرم رو توی نداری گذرونده بودم و هنوز دلم نمیخواست اونو ببخشم...
ادامه دارد...
#جبران_گذشته ۳
هرروز با خواهرام خونهی پدرم جمع میشدیم روزای تعطیل با خونوادهی خواهرا و برادرام به مهمونی و درو همی میگذروندیم...
یه روز بهم گفت
خونه و ماشین رو دوباره خریدم پس دردت چیه که هنوز تو خونه بند نمیشی و افتخار همنشینی به من رو نمیدی؟
گفتم بیست و چهارساعته کار کردی یه روز برای من نتونستی وقت بذاری این چه زندگیه که برام ساختی؟ که با ناراحتی لیوان روی میز رو پرت کرد روی زمین و فریاد زد... پس گمشو از زندگیم برو بیرون...
من همهی این سه چهارسال رو به امید زندگی یا تو و اینکه بالاخره اون اشتباهم رو میبخشی تلاش کردم و زحمت کشیدم اما تو هنوز داری سرکوفت اون اشتباه رو بهم میزنی...
اگه نمیتونی بگذری و فراموش کنی راه بازه بفرما برو...
ادامه دارد...
#جبران_گذشته ۴
این حرف برام یه تلنگر بود ... مادرم بارها من رو به اشتی با همسرم و همراهی با او دعوت کرده بود اما فکر میکردم حالا که اون چندسال از عمرمون رو هدر داده مستحق بخشش نیست
اما شوهرم علیرغم توهینها و تلقین ناامیدیهای من هیچ وقت دست از تلاش برنداشت و بالاخره تونست به جایگاهی که از اول دلم میخواست برسه و این من بودم که با بی رحمی هرروز
با تحقیر و توهین همون یه اشتباهش رو بارها و بارها بهش سرکوفت میزدم..
و حالا وقتی ازش عذرخواهی کردم بهم گفت ولم کن برو از دستت خسته شدمو دیگه نمیتونم یه لحظه هم تحملت کنم...
اون شب وقتی دوباره به منزل مادرم رفتم برای اولین بار احساس کردم چقدر عاشق این مرد پرتلاش و سرشار از امید هستم...
ادامه دارد...
#جبران_گذشته ۵
فردای اون روز دسته گلی خریدم و به خونه رفتم هنوز توی تختخواب بود بیدارش کردم و بهش گفتم بهت حق میدم نتونی من رو ببخشی این گل رو برای تشکر بابت همه زحماتت خریدم من اشتباه کردم که اینهمه تلاش و خوبیت رو ندیدم اما همون یه اشتباهت رو همیشه به ذهنم سپرده بودم
گفتم حالا تو بهم فرصت بده تا من هم جبران کنم...
نمیدونستم چرا برعکس اون چندسال اینقدر بداخلاق و بدقلق شده.. تا چند ماه بهم بی محلی و گاهی بداخلاقی میکرد اما من تحمل کردم اونقدر نادیده گرفتم و محبت کردم که یه جا به بعد او هم بداخلاقیهاش رو کم کرد... هرروز حسرت روزهای گذشته رو میخوردم یه بار بهش گفتم روزهایی که باهم مهربون بودیم و حرف هم رو درک میکردیم رو یادته؟
ادامه دارد...
#جبران_گذشته ۶
خیلی سرد جواب داد که آره یادمه...
ولی اون روزایی که هرروز بهم سرکوفت میزدی رو هم هنوز یادمه... ناراحت بودم که خوبیهام رو نمیبینه و با یاد رفتار بد گذشتهم سر میکنه اما دست از تلاش نکشیدم، اون سه سال و نیم تلاش کرد تا اشتباهش رو جبران کنه و از دل من در بیاره و من تازه چهار ماه تلاش رو شروع کرده بودم و میدونستم بالاخره به نتیجه میرسم... کمکم دیگه از دعوا و توهین خبری نبود... و یه روز گفت فکر کنم دیگه تنبیه کافی باشه... فهمیدم ازین ببعد میتونم بهت اعتماد کنم... مدتی بعد هم بچهدار شدیم و از اون موقع همیشه قدر شناس زحمات هم هستیم،
الان که صاحب دوتا بچهام همیشه خدارو شکر میکنم که به هر دومون فرصت داد گذشته مون رو جبران کنیم.
پایان.