eitaa logo
کلید خوشبختی🇮🇷
3.1هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
33 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی کلاس سوم راهنمایی بودم پسر همسایه‌مون همیشه روی پشت بام خونشون مشغول کفتر بازی بود و من هم به همین امید موهامو شونه و افشون میکردم و به بهونه‌ی حیاط شستن میرفتم توی حیاط... یبار که مامان متوجهم شد دعوام کرد و گفت اون پسره‌ی کفترباز همیشه بالای پشت بومه و خونه همسایه‌هارو دید میزنه کمی باهام صحبت کرد و از نگاه هیز سعید و امثال سعید برام گفت که این آدمای هوسران هیچی از عشق و‌عاشقی نمیفهمن و فقط دنبال چشم چرانی هستند و به همه دخترها و زنها نظر میکنن... اما من باور نمیکردم و در خیالات خودم سعید رو عاشق خودم میپنداشتم. یه روز ظهر که با خواهرم تازه از مدرسه تازه از مدرسه به خونه برگشته بودم متوجه شدم مامانم رفته به مامان‌بزرگم سر بزنه و تا غروب برنمی‌گرده تند و تیز جلوی آینه ایستادم و موهامو شونه زدم و مثل همیشه دور گردنم مرتب کردم لباسی که مامان برای نامزدی خاله برام دوخته بود و اجازه نمیداد تو خونه بپوشم‌ رو تنم کردم... بابام سرکار بود و خیالم از نبودش راحت بود و میدونستم هنوز چند ساعت به اومدنش باقی مونده... به حیاط رفتم و انتظار می‌کشیدم تا سعید که میاد رو پشت بوم ببینمش ادامه دارد... کپی حرام❌
چند دقیقه بعد اومد و از دیدنم خوشحال شد و برای اولین بار باهم همکلام شدیم... گفت خبر دارم مامانت خونه نیست و تنهایی باهم مشغول صحبت شدیم... و کمی یعد از لباسی که پویده بودم تعریف کرد... گفت میخوام بیام پایین چند دقیقه از نزدیک باهم حرف بزنیم چون میترسم ازینجا که باهم حرف میزنیم کسی صدامونو بشنوه... درسته عاشق سعید بودم اما این رو میفهمیدم که اومدنش به حیاط خونمون کار درستی نیست و اگه کسی بفهمه خیلی بد میشه و آبروم میره تا خواستم بهش بگم این کارو نکنه از لبه‌ی دیوار آجری گرفت و پایین پرید از اینکه تو این فاصله و روبروم ایستاده هیجانزده شدم و هم از ترس آبرو نفس نفس میزدم جلو اومد و در چشم بهم زدنی من رو در آغوش کشید هرچه تلاش میکردم از آغوشش بیرون بیام بی فایده بود نمیدونم چه حسی بود ترس و وحشت یا هیجان هم این حرکتش رو دوست داشتم و هم ترسیده بودم با تقلا از بغلش بیرون اومدم که یه لحظه مامانش رو روی پشت بوم خونه شون دیدم داره با غضب نگاهمون می‌کنه ادامه دارد... کپی حرام❌
خجالت زده از سعید فاصله گرفتم و زیر لبی به سعید گفتم مامانت از اون‌ بالا داره نگاه میکنه... هین بلندی کشید و بالا رو نگاه کرد از همونجا به مامانش گفت الان میام خونه... مامانشم از همون‌بالا با صدایی که کنترلش میکرد خیلی بالا نباشه تا کسی جز خودمون نشنوه شروع کرد به خطو نشون کشیدن برای من... نمیفهمیدم چرا داره منو دعوا می‌کنه... پسر اون اومده بود تو حیاط ما و داشت منو دعوا میکرد. سعید فورا سمت باغچه رفت و از دیواری که پایین اومده بود دوباره بالا رفت و من موندم و یک دنیا شرم از روی مادرش... صدای مادرش کمی بالاتر رفت... مگه نگفتی دختر خاله‌تو میخوای و رفتم برات نشون کردم؟ پس الان اینجا چه غلطی می‌کنی؟ چی داشتم میشنیدم؟ سعید دخترخاله‌شو میخواسته و اونو نشون کرده؟ چند روز از اون جریان گدشت و هرلحظه ترس اینو داشتم که نکنه مامان و بابام از اتفاق اونروز چیزی بشنون و بیان سراغم ادامه دارد... کپی حرام❌
تا اینکه یه روز مادر سعید به خونمون اومد و با اخم به مادرم گفت ببین ثریا خانم دختر خواهرم خیلی خواستگار داشت یسال پیش سعید گفت دوستش داره و بهتره فعلا نشونش کنیم تا بعد از سربازی بریم عقدش کنیم منم اونو براش نشون کردم اما نمیدونم دخترت سوده چه عشوه‌هایی برای پسرم اومده که دل سعید رو برده حالام بیخیال نیره شده و پاشو کرده تو یه کفش که الا و بلا سوده رو میخوام مامانم با دلخوری گفت به دختر من چه ربطی داره؟ پسر خودت صبح تا شب بالای پشت بومه و خونه همه همسایه هارو دید میزنه لابد سوده رو دیده خوشش اومده برو به پسرت بگو ما دختر به پسر علاف و کفترباز نمیدیم... مامانش باحرص به صورتش زد و گفت هه پس خبر نداری دخترت با پسرم خیلی وقته خاطرخواه هم شدن و دخترتم قولایی به پسرم داده و حتی وقتایی که نیستین پسرمو به خونتون می‌کشونه امروز پسر من فردام لابد پای پسرای بقیه همسایه‌هارو میخواد به خونتون‌باز کنه... مامانم چنگی به صورتش زد و با بغض گفت این چه تهمتیه به دخترم میزنی که مادرسعید موصوع اونروزو گفت... ادامه دارد... کپی حرام❌
مامان و بابام که جریان اون روز رو فهمیدن کلی دعوام کردن و هر چقدر از بدیهای سعید و فتنه‌گرهای مامانش گفتند نتونستند چهره واقعی سعیدو نشونم بدن بابام و مامانم خیلی تلاش کردند بهم بفهمونن سعید مرد زندگی نیست اما گوشم بدهکار نبود... بالاخره قانع شدند که ما همو دوست داریم و پس از چند ماه کشکمش بالاخره عقد کردیم مامان حریفم نشد و من پای سفره عقد نشستم چند روز بعد از عقد تازه چشمام رو به حقایق باز شد و متوجه چشم چرونی های سعید شدم اون حتی جلوی خودم اونقدر به زنها نگاه میکرد که خود اونهام متوجه میشدند. بعد از عروسی کمی بهتر شده بود و دلم خوش بود بهتر از اینم میشه تا اینکه یه روز که داشتم میرفتم بیمارستان ملاقات خواهرم سعید بهم گفت کار داره و نمیاد یه لحطه صداش رو شنیدم که داشت تلفنی با یکی صحبت میکنه و بهش میگه زنم داره میره بیرون تو هم میتونی تا یه ساعت دیگه بیای اینجا... ادامه دارد... کپی حرام❌
احساس کردم اونی که پشت خطه یک زنه و داره بهم خیانت میکنه... وقتی بهش بروز دادم که همه حرفاشو شنیدم کتکم زد و از اون ببعد زد رو دنده لج و حتی بهم تهمت زد و گفت تو خودت اونقدر کثیفی و به مردهای دیگه نظر داری فکر میکنی منم مثل خودتم و یواش یواش بددلی‌هاش شروع شد اول تلفن خونه رو قطع کرد و بعدش کم‌کم رفت و امدم به خونه مامانم و هرجای دیگه قطع کرد و توهین و تحقیرهاش هرروز ادامه پیدا کرد همیشه حرفای مادرشو تکرار میکرد و میگفت تو با عشوه‌هات منو خام خودت کردی... من تورو میشناسم برای مردای دیگه هم لابد عشوه‌گری میکنی که به منم شک کردی هرچقدر باهاش حرف میزدم بیفایده بود پسری که خودش هرز و چشم چرون بود مدام‌به من انگ بی عفتی میزد چند روز بعد ولیمه‌ی دنیا اومدن بچه‌ی‌ خواهرم بود و من هنوز نتونسته بودم به دیدنشوم برم با التماس راضیش کردم و با هم رفتیم اما اونجا اونقدر ابروریزی راه انداخت که همه فهمیدن یه موصوعی بینمون هست و وقتی به خونه برگشتیم خیلی کتکم زد و میگفت من فهمیدم با شوهر خواهرت سر و سری داری و اصلا به حرفام اهمیت نمیداد... ادامه دارد... کپی حرام❌
سه سال با همین رفتاراش اذیتم کرد تا ابنکه تصمیم گرفتم طلاق بگیرم وقتی به مامانم گفتم بهم پیشنهاد داد پیش یه خانم مشاور خانواده که طلبه هم هست و تعریفشو خیلی شنیده بریم... منم قبول کردم و مشاور بعد از کلی صحبت کردن بهم گفت خدایی که مارو آفریده بهتر از هرکس راه خوشبختی‌مونو میدونه برای همینم در احادیث و ایات قران در مورد روابط زناشویی سفارشات زیادی بهمون کرده... کلی راهکار بهم داد تا با استفاده از آموزه‌های دین و سیاستهای زنانه بتونم رفتارهای غلط همسرم رو تغییر بدم... شکر خدا مامانمم که در جریان مشکل من و شوهرم بود خیلی کمکم کرد و بعد از دوسال تلاش بی وقفه بالاخره جواب همه‌ی خوبی کردنهام در حق شوهرم رو گرفتم و سعید پشیمون از همه رفتارهای بدش تعییرات اساسی داشته و الان یه شوهر بامحبت و پرتلاش و سر به زیره... تروخدا قبل از طلاق با رفتن پیش مشاورین مذهبی یه فرصت دوباره به خودتون بدید. پایان. کپی حرام❌