هدایت شده از صراط
@Ostad_Shojaeحرف خاص(1).mp3
زمان:
حجم:
17.02M
#حرف_خاص
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
آنچه به نظر ما #خرافات میآیند :
✘ یا واقعا خرافاتند،
✘ یا اسرار پنهان عالَمند!
چگونه میتوان این دو را از هم تشخیص داد؟
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#خرافات ۱
بین دخترای فامیل خیلی شیطون و پر انرژی بودم و خواستگاران زیادی هم داشتم که از بین اونها جواد بیشتر از همه به دلم نشست او هم مثل خودم یه جوون پرانرژی و شاد بود وضع مالی نسبتا خوبی داشت و مهندسی مکانیک خونده بود
خیلی زود مراسم نامزدی مون برگزار شد و یه صیغهی محرمیت شش ماهه بینمون خونده شد تا با هم راحتتر ارتباط داشته باشیم و بهتر هم رو بشناسیم و تا شش ماه دیگه خونهی جواد هم آمادهی تحویل بشه...
چهارماه از نامزدیمون میگذشت و هرروز بیشتر از قبل عاشق هم میشدیم و خودمون رو خوشبخترین زوج عالم میدونستیم
و هرروز برای جشن عقد و عروسی و حتی بعد از عروسی برنامهریزی میکردیم
#خرافات ۲
هنوز وارد ماه پنجم نشده بودیم که یه شب برای تولد خواهرشوهرم به منزل مادرشوهرم دعوت شدم چون میدونستم جواد دیر از سرکار برمیگرده خودم آژانس گرفتم و به اونجا رفتم
یکساعت بیشتر از رفتنم نگذشته بود پدرشوهرم که به ظاهر آدم سالمی بود و مدام با بچهها شوخی و بازی میکرد ناگهان دچار ایست قلبی شد و قبل از اینکه به بیمارستان منتقل بشه درجا فوت کرد
این اتفاق باعث شد به همه شوک بزرگی وارد بشه
برای جواد که علاقه و دلبستگی خاصی به پدرش داشت غیرقابل تحمل بود
تا چهلم پدرش در همهی مراسمات بهمراه خونوادهم شرکت کردم و سعی کردم کنار خونوادهی جواد باشم اما جواد حتی یکبار هم با من همکلام نشد بهش حق میدادم که نسبت بهم سرد شده باشه
#خرافات ۳
بهرحال پدر از دست داده بود
مادرم گاهی اوقات بخاطر اینهمه سردی و بی محلی جواد و خونوادهش اظهار ناراحتی میکرد اما من که دلم نمیخواست کسی به جواد حرفی بزنه مدام به مامان نهیب میزدم که جواد و خونوادهش شرایط خوبی ندارن و بهتره فعلا بیخیال کم محلیهای اونا بشه
تا اینکه کمکم خواهرامم حرف مامانو تایید میکردند و میگفتند درسته تو هنوز صیغه هستی اما رسما عروس اون خونوادهای و زن جواد تو زیادی بیخیال شدی
بعد از چهلم خودمم کمکم متوجه بعضی چیزا میشدم
دو روز مونده بود تا مدت صیغهی ما تموم بشه بابا گفت باید با جواد صحبت کنم یا بریم محصر و عقدت کنه یا دوباره مدت صیعه رو تمدید کنه
وقتی با جواد و مادرش صحبت کرده بودند مادر جواد داد و هوار راه انداخته بود که کفن شوهرم خشک نشده شما دنبال عقد و عروسی دخترتی
#خرافات ۴
هرچقدر بابا و مامان توصیح داده بودند که منطورشون فقط تمدید صیغه یا عقد محصری هست اما بازم حرف خودشون رو میزدند
تا اینکه یه روز جواد بهم زنگ زد و گفت برم خونهشون
بی اطلاع از خونوادم به خونشون رفتم و باهم به اتاقش رفتیم اومد بغلم کنه که خودم رو عقب کشیده و گفتم هیچ حواست هست ما الان بهم محرم نیستیم
زل زد توی چشمام و گفت
پس خودت قبول داری الان ما مثل دوتا غریبهایم؟
از لحن حرف زدنش گریهم گرفته بود با بغض لب زدم چرا اینجوری حرف میزنی؟ برای همین بود که بابام اصرار داشت زودتر مدت صیغه رو تمدید کنیم یا عقدم کنی
سری تکون داد و با تاسف گفت
اگه بابام زنده بود این کارو میکردم اما اون دیگه زنده نیست
پس رابطهی ماهم تموم شد ... هنوز هم توی چشماش میتونستم عشق و علاقهش بخودم رو ببینم اما حسی شبیه به حس تنفر هم توی نگاه و صداش موج میزد
#خرافات ۵
با گریه و هقهق گفتم خدا پدرت رو رحمت کنه اما مگه من باعث مرگش بودم که الان اینطوری باهام حرف میزنی؟
پشتش رو بهم کرد و گفت اون و مامانم راضی به ازدواج ما دوتا نبودند
از وقتی با تو نامزد شدم هرروز بابام مریض بود مامانمم هرروز یه جاش درد میکرد
من باورم نمیشد قضیه جدی باشه که با مرگ بابام مطمین شدم حرفای بقیه درمورد تو درسته... پیش یه آینه بین هم رفتم اونم گفت بخاطر پاقدم توست که بابام مرد پی تا
مامانمم از دست ندادم پاتو از زندگیم بکش بیرون
نمیفهمیدم چی میگه اما موندنم بیشتر از اون جایز نبود با گریه از خونهشون بیرون اومدم
با اینکه سر ظهر بود و میدونست اون موقع خیابونا و کوچه پسکوچههای محلهشون خیلی خلوته و تاکسی پیدا نمیشه و تنهایی برای یه دختر جوون خطرناکه همراهم نیومد
#خرافات ۶
به سختی به خونه برگشتم و با گریه همه چی رو به مامان و بالام گفتم بابام زنگ زد بهش و گفت خدارو شکر با فوت بابات تونستیم بفهمیم غیر از خرافاتی بودن خیلی هم بیغیرتی که دختر جوون منو این وقت ظهر توی خیابون تنها رها کردی.
بابام گفت غصه نخور بهتر که زودتر ذات بیمعرفت خودشون رو نشونمون دادند
انگشت نمای عالم شده بودم
سه سال از اون زمان میگذشت و حتی یه خواستگارم نداشتم
یه روز شنیدیم جواد و همسر جدیدش برای تفریح به سر کرج رفتند و جواد برای شنا وارد اب که شده بعد از دقایقی غرق شده
مادرم جریان رو با گریه تعریف میکرد و میگفت خدارو شکر فهمیدند قدم دختر من نحس و سنگین نبود این طالع نحس خودشونه که بخاطر خرافات داره دنبالشون میکنه
درسته ۱۲ سال طول کشید تا دوباره ازدواج کنم اما خداروشکر از زندگیم راضیم و خوشبختم