#خودکشی
برادرم دانشجو بود و من کلاس یازدهم..
از اینکه مثل برادرم آزادی نداشتم و برای هربار بیرون رفتنم باید دوساعت التماس مادرم میکردم تا اجازه بده از دختر بودنم متنفر میشدم...پدذم آدم سختگیری نبود البته بیشتر اوقات یا ماموریت بود و یاذسرکار ولی همیشه اصرار داشت برای انجام هرکار رضایت و اجازه ی مادرمو داشته باشم. اون همه محدودیت حق من نبود یادمه برادرم از وقتی به مدرسهی راهنمایی رفت کاملا آزاد و مستقل بود اونوقت من در اون سن هنوز مثل بچهها باهام برخورد میشد....یه بار که تولد دوستم بود با هزار زحمت مادرمو راضی کردم برم جشن تولد با کلید امید و شادی امادهی رفتن شدم که دیذم مامانم داره با داداشم هماهنگ میکنه تا اون من رو برسونه هرچی التماسش کردم خودم اسنپ بگیرم قبول نکرد...
ادامه دارد
کپی حرام