🦋بزرگترین ثروت زندگیم رو
موقع خروج از خانه متوجه شدم
نه مساحت خونه بود،
نه مدل ماشین!
بلکه دو دست مادرم بود،
که پشت سرم،
رو به آسمان دعام می کرد!♥️🙃
#خوشبختی
خوشبختی رو تو چی میبینید؟
✨خوشبخت بودن و احساس خوشبختی داشتن سخت نیست فقط کافیست چند ثانیه به داشته هایمان فکر کنیم...!
✨شما خوشبختید
اگه خدا و اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام را داشته باشید.
✨شماخوشبختید
اگر گوشه ایی از این جهان کسی گاهی دلتنگ شما می شود...
✨شماخوشبختید
اگر کسانی را در زندگی خود دارید که
برای لبخند را به لبان شما آوردن تلاش می کنند،
✨شما خوشبختید
اگر شانه هایی دارید که موقع غم پناهگاه شما شوند.
✨شماخوشبختید
اگر وقتی از خانه دور می شوید کسانی چشم به راه شما می شوند،
✨شماخوشبختید
اگر افرادی در زندگی دارید که تاریخ های مهم شما را به یاد دارند،
✨👌و مهمتر از همه شماخوشبختید ،
اگر خودتان برای خودتان می جنگید، برای حال خوبتان، برای روزای خوب آینده...!
✨#خوشبختی _یعنی
قدر داشته هایمان را بدانیم.
و در زمان حال با آنها طعم زندگی را لحظه به لحظه بچشیم...!
✨#خوشبختی_یعنی
داشته های خوبی که دنیا نصیب قلبمان کرده است.
✨پس خوشبختی ات را با فکر نداشته هایت از یاد نبر ...
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌹
🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱
@khoshbakhtiii
🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱
#سیاست_های_همسرداری
❤️به همسرتان برچسب نزنید!!!❤️
❤️ برچسب زدن در واقع زیر سوال بردن هویت کلی همسرتان است. او را کودن، دیوانه، تنبل، بیخاصیت، خنگ و... خطاب نکنید.
نتیجه این برچسب زدنها از بین رفتن اعتماد، صمیمیت و نزدیکی بینتان میشود.
👈 #خوشبختی برای یک #زن بدست آوردن قلب یک مرد و نگهداری آن برای همیشه
👈 و خوشبختی برای یک #مرد آن است که همسرش به او اعتماد داشته باشد، نه اینکه از او مراقبت نماید.
✅ هیچ وقت، هیچ یک از اعضای خانواده همسرت را با الفاظ بد یا تمسخر کنار همسرت خطاب نکن؛ این رفتار بد بسیاری از اختلافها و تنشهای زندگی #زناشویی را رقم خواهد زد
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌹
🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱
@khoshbakhtiii
🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱
2.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اهل_بيت_عصمت_و_طهارت_علیهم_السلام
چرا باید حدیث بخوانیم❓❓❓
💡در این فضای آلودهٔ #آخرالزمانی ، در این عصر پُر #فتنه و پُرشبهه، تنها راه نجاتی که میتواند برای ما بال پروازی باشد به سوی آسمانِ #خوشبختی و عاقبت بخیری، راه سعادت آفرینی است که اهل البیت علیهم السلام برای ما تعیین نمودهاند؛ و آن رجوع و عمل به کلام این بزرگواران است.
🌟حضرت امام صادق علیه السلام فرمودند:
اگر احادیث ما را فرا گرفتید، رشد میکنید و نجات مییابید! و اگر آنها را ترك كنيد، گمراه و هلاك میشوید؛ پس احادیث ما را أخذ کنید؛ كه من ضامن و عهده دار نجات شما هستم!
🌹عَنْ يَزِيدَ بْنِ عَبْدِ اَلْمَلِكِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ:... فَإِنْ أَخَذْتُمْ بِهَا رَشَدْتُمْ وَ نَجَوْتُمْ وَ إِنْ تَرَكْتُمُوهَا ضَلَلْتُمْ وَ هَلَكْتُمْ فَخُذُوا بِهَا وَ أَنَا بِنَجَاتِكُمْ زَعِيمٌ.
📚الکافی، ج ۲، ص ۱۸۶
📚وسائل الشیعة، ج ۱۶، ص ۳۴۶
لعنت برظالمین بحق محمد وآل محمد
【الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج】
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌹
🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱
@khoshbakhtiii
🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱
#خوشبختی ۱
زمستون سال ۹۸ بود. تازه ترم اول حقوق دانشگاه آزادو شروع کرده بودم. سرما مثل ماری خزنده از زیر در و پنجرهی سالن میاومد تو، مینشست روی تنم و مجبورم میکرد خودمو بچسبونم به شوفاژای داغی که صداشون مثل آههای ممتد تو سالن میپیچید. همه غرق جزوهها و امتحانای آخر ترم بودن، ولی من توی گوشی دنبال پرتوی حواسپرتی میگشتم. گروه تلگرامی دانشکدهو باز کردم. پر از پیامای ریز و درشت: کسی دنبال جزوه، یکی دنبال نمونه سوال، یکی دیگه هم غرغر میکرد از سختی امتحان.
بین اون همه پیام، یهو یه جمله چشممو گرفت:
«کسی جزوهی فارسی از فلان استادو داره؟»
انگشتم روی صفحه خشک شد. رفتم روی پروفایلش. عکس یه پسر کاملاً معمولی. نه چهرهای خاص، نه چیزی که دل آدمو بلرزونه. اما نمیدونم چرا مکث کردم. همون لحظه یه صدای درونی گفت: جوابشو بده.
برای اینکه خیلی جدی جلوه نکنم، نوشتم:
«آره، دارمش. حتی سوالاشم کامل دارم.»
منتظر موندم. چند دقیقه بعد سهتا نقطهی ریز کنار صفحه روشن شد و قلبم بیخودی تند زد. نوشت:
«خیلی ممنون میشم برام بفرستین.»
بیاختیار لبخند زدم. همونطور که انگار میخواستم قهرمان قصهی کسی باشم، جزوه رو برداشتم، با عجله از هر صفحه عکس گرفتم، تند و تند فرستادم براش. وقتی آخرین عکسم رفت، یه آه کشیدم. خیال کردم الان تشکر میکنه و بحث تموم میشه.
ادامه دارد
کپی حرام
#خوشبختی ۲
اما... فقط یه استیکر خنده فرستاد.
اخمام تو هم رفت. نوشتم:
«چیشده مگه؟!»
جواب داد:
«این جزوه فلسفه بود، نه فارسی!»
همونجا دستمو محکم کوبیدم رو پیشونیم و با صدای بلند گفتم: «آخخخ!»
چند نفر برگشتن نگام کردن. لپام گل انداخت.
اون دوباره پیام فرستاد و نوشت:
«عیبی نداره، حداقل حواسمو پرت کردی. ممنون.»
نمیدونم چرا، ولی دلم نیومد بیخیال بشم. نوشتم:
«قول میدم اینبار درستشو بفرستم.»
اون مکث کرد، بعد جواب داد:
«باشه. منتظر میمونم.»
این بار درست عکس گرفتم، یکی یکی فرستادم. آخر سر تشکر کرد و انگار دیگه باید خداحافظ میکردیم. ولی من دلم میخواست بیشتر بدونم. پرسیدم:
«راستی شما ورودی چندین؟»
نوشت:
«۹۸. همسن و همورودی شما، فقط همکلاس نیستیم.»
همین یه جمله کافی بود تا در دل من جرقهای روشن بشه. حس کردم یه دریچهی تازه باز شده. کلی گپ زدیم، خندیدیم، بعدم با عجله خداحافظی کردم چون امتحان شروع میشد.
اما حقیقتش این بود که ذهنم پر از اون مکالمه مونده بود. وقتی امتحانو دادم و از سالن زدم بیرون، جلو در دانشکده ایستادم و منتظر سمیرا ـ دوستم ـ موندم. داشتم دنبالشم که یهو یه سایه افتاد روم. سرمو آوردم بالا...
خودش بود.
بیهیچ برنامهریزی قبلی، بیهیچ نشونهای، درست همونجا ایستاده بود. دلم فرو ریخت. برای چند ثانیه فقط زل زدم بهش. انگار دنیا تو اون قاب کوچیک منجمد شده بود. نه سرما رو حس میکردم، نه صدای همهمهی دانشجوها رو. فقط اون بود، با یه نگاه آرام، که نمیدونستم چرا اینقدر دل منو آشوب کرده بود...
ادامه دارد
کپی حرام
#خوشبختی
چشمام روی کلمهها قفل شده بود. نفسم بالا نمیاومد. درست بود عکس منو دیده بود، اما از نزدیک نمیتونست تشخیصم بده. گوشی رو سریع بستم و انداختم تو کیفم. جواب ندادم. اما تا آخر امتحان فکرم فقط سمت همون پیام بود.
وقتی سمیرا اومد، با هم سوار تاکسی شدیم. دو نفر دیگه نشسته بودن و منتظر نفر آخر بودیم تا ماشین حرکت کنه. همون لحظه دیدم که از دور داره میاد. دلم ریخت. همون کسی که مدام توی ذهنم بود.
آخرین نفری که نشست، امیر بود.
زانوهام لرزید. حس میکردم صدای ضربان قلبم اونقدر بلنده که الان کل ماشین میفهمن چه خبره. دستمو محکم به دستهی صندلی گرفتم که لو ندم چقدر بهم ریختم.
ادامه دارد
کپی حرام
#خوشبختی ۴
میدونستم دیگه نمیتونم پشت گوشی قایم بشم. وقتش بود روبهروش بشم.
از استوریهایی که صبح گذاشته بودم شروع کردم با سمیرا حرف زدن. صدای خندیدنم عمدی کمی بلندتر شد. امیر برگشت عقب. چشم تو چشم شدیم. لحظهای که همیشه توی خیال میساختم، بالاخره اتفاق افتاد.
با تعجب گفت:
«هدیه؟ تویی؟»
لبخندی زدم. نفسمو جمع کردم و گفتم:
«آره… خودمم.»
خواست چیزی بگه، اما جملهشو نصفه رها کرد. با عجله گفت:
«آره، آره خودمم!»
هر دو خندیدیم. سکوت سنگین لحظه شکست. اروم گفتم:
«خوشبختم.»
اونم لبخند زد، همون لبخند خاصی که از دور دیده بودم. گفت:
«من بیشتر.»
از همون لحظه همهچیز تغییر کرد. گفتوگوهای ما از دنیای مجازی وارد دنیای واقعی شد. دیگه فقط کلمات نبودن، دیگه نگاهها و خندهها هم سهم داشتن.
ادامه دارد
کپی حرام