#دعای_پدر_۲
الان که دانشگاه پزشکی تهران قبول شدم کار کردن برام یکم سخت میشد نه اینکه چون پزشکی قبول شدم مغرور بشم نه ولی خب ساعت کلاسهای پزشکی ترم اول خیلی زیادبود به خاطر همین مجبور بودم دیگه شب ها کار کنم ، رفتم و کارای ثبت نام دانشگاه رو انجام دادم چند جام رفتم سراغ کار که بالاخره تونستم توی یه رستوران برای شب ها کار پیدا کنم . کار توی این رستوران خدا رو شکرخیلی برام خوب بود،چون که روزها میرفتم سرکلاس و از اون ورم یه استراحتی کوتاهی می کردم و بعدش شب میرفتم رستوران و کارای اونجا رو انجام میدادم .چند ماهی از رفتن من به دانشگاه میگذشت همه چیز خیلی خوب پیش میرفت هم به درس هام میرسیدم هم به رستوران ، بابا داروهاشو مرتب میخورد و حالش بهتر شده بود ولی همیشه وقتی منو میدید شرمنده سرشو پایین مینداخت ومیگفت پسرم خدا خیرت بده اگه تو نبودی ما چیکار میکردیم خدا را شکر که یه دانشگاه خوب قبول شدی. من همیشه مطمئن بودم که دعای خیر پدر و مادرم باعث شده که همچین دانشگاهی قبول شدم .
ادامه دارد...
کپی حرام.
#دعای_پدر_۳
امتحانهای ترم اول شروع شد و من همزمان با رفتنم سرکار امتحانامو هم میخوندم و خداروشکر همه رو عالی دادم و نمرات خیلی خوبی گرفته بودم ومعدل الف شدم و به همین خاطر توی دانشگاه معروف شدم به بچه درس خون دانشگاه و استادای دانشگاه خیلی باهام خوب برخورد میکردند . ترم دوم شروع شد و این ترم حجم کتاب ها خیلی زیاد نبود و بعدازظهرها وقتم آزاد بود به خاطر همین تصمیم گرفتم که دیگه تایم بعدازظهر رو توی رستوران کار کنم .امروز رستوران خیلی شلوغ نبود و من داشتم با گوشیم ور میرفتم که متوجه سر و صدای چند تا دختر شدم سرمو برگردوندم و نگاشون کردم و فهمیدم که از بچههای دانشگاه خودمون هستند یعنی در واقع همکلاسیام بودن.اولش یکم برام سخت بود که برم پیششون ولی بعدش خودمو به بی خیالی زدم آخه کار من این بود، نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمتشون منو غذا رو جلوشون گذاشتم اول متوجه حضور من نشدن و مشغول نگاه کردن به منو شدن چندثانیه بعدش یکی ازشون سرش رو بلند کرد تا سفارششونو به من بگه که با دیدن من تعجب کرد و چند ثانیه ای بهم زل زد.
ادامه دارد ....
کپی حرام.
#دعای_پدر_۴
-- عه شما اینجا کار میکنید ؟؟؟
هر۴ تاشون داشتم نگام میکردن که یکی دیگه شوکه زده گفت
--شما همون معدل الف دانشگاهید؟؟ لبخندی زدم و گفتم
--آره من بعد از ظهرها اینجا کار میکنم سری تکون دادن و دیگه چیزی نگفتن ،، سفارشاتشونو نوشتم و رفتم سمت آشپزخونه رستوران .
همین که داشتم دور میشدم صدای پچ پچ شون به گوشم رسید اولش ناراحت شدم ولی خیلی زود برام بی تفاوت شد آخه من کارم این بود ومجبور بودم به جای پدرم کار کنم و این اصلاً باعث سرافکندگی من نبود.وقتی غذاشون تموم شد رفتم سمت میزشون و گفتم -- چیز دیگهای نیاز ندارید؟
سری تکون دادن و گفتن
-- ممنون خیلی خوشمزه بود و پول غذا رو لای منو گذاشتن و گرفتن سمتم تشکری کردم و منو رو ازشون گرفتم و خواستم برم سمت آشپزخونه که یکیشون برگشت و گفت
-- اگه من کار خوب براتون سراغ داشته باشم شما میاین؟؟
با تعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم
-- چه کاری ؟؟
مکث کوتاهی کرد و گفت
-- ما با بچهها دورهمی میگیریم میتونید مسئولیت تدارکاتو به عهده بگیرید و از بیرون وسیلههایی رو که میخوایم برامون بگیری؟؟
کمی معطل کردم توی جواب دادن که دوباره ادامه داد
-- زیاد وقتتو نمیگیره،میتونی به عنوان یک منبع درآمدبهش نگاه کنی.من دنبال همچین فرصتی بودم به خاطر همین سری سرمو تکون دادم وگفتم
-- باشه من این کارو انجام میدم
ادامه دارد....
کپی حرام.
#دعای_پدر_۵
با شنیدن موافقت سرتاییدی تکون داد و گفت
-- شمارتو بده تا شب خبرت میکنم، تشکری ازش کردم و بعد اینکه خداحافظی کردیم اونا رفتن و منم یکی دو ساعتی رو رستوران کار کردم و بعدش رفتم سمت خونه خیلی خوشحال بودم اگه واقعاً کار خوبی باشه یه کمک خرجی میشه و خیلی بهم کمک میکنه چون بعضی جاها واقعا کم میارم و نمیدونم چیکار کنم. شب موقع خواب بودم و خواستم بخوابم که صدای زنگ پیامک گوشیم بلند شد نگامو به صفحه گوشیم انداختم و با دیدن شماره غریبه ای که پیام دادهدبود یاد دختر امروز رستوران افتادم و سریع پیامشو باز کردم و شروع کردم به خوندن پیامش آدرس جایی که قرار بود فردا وسیلهها رو ببرم رو فرستاده بود و در آخرم گفته بود که فردا لیست وسایلی که میخوایم رو برات میفرستم .باشه ای گفتم و گوشیو کنار گذاشتم و خواستم بخوابم ولی فکر و خیال نمیذاشت از طرفی خوشحال بودم که یه کار جدید پیدا کردم و از طرفی هم نگران ،یه مدت فکر کردن ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم و الکی بیدار بودم فردا شب وقتی برم اونجا همه چیز برام مشخص میشه و بهتر بود بخوابم.صبح زود از خواب بیدار شدم و رفتم سمت دانشگاه کارای دانشگاهمو انجام دادم و بعدازظهرشم رفتم رستوران و بعد اینکه کاررستورانم تموم شد رفتم بازار و لیستی که فرستاده بود رو تهیه کردم و بعدش راه افتادم سمت آدرسی که فرستاده بود ، یه ساعتی توی راه بودم تا رسیدم
ادامه دارد...
کپی حرام.
#دعای_پدر_۶
دکمه آیفون رو فشار دادم و چند ثانیه بعدش صدای خانمی به گوشم رسید
-- کیه؟
همین که خودمو معرفی کردم سریع درو برام باز کرد رفتم داخل خونه و ترس بدی بجونم افتاد وبا تعجب اطراف نگاه میکردم که اون دختری که دیروز توی رستوران بود اومد سمتم وسلام کرد جوابرسلامشو دادم و گفتم
--وسایلتونو آوردم
-- تشکری کرد
رسید رو دستش دادم و خواستم بزنم بیرون که دختره مانع شد و گفت
-- میخوای بمونی ؟امشب تولد منه
تبریکی گفتم و در ادامه اش گفتم
-- ممنون پدرو مادرم منتظرم هستن باید برم خونه
-- حالا بیا یه نوشیدنی بخور خستهای تا خستگیت دربره بعد میری خونتون
توی رودربایستی گیر کردم و باشه ای گفتم و رفتم سمت مبلا ونشستم ،چند دقیقه بعد با یه لیوان نوشیدنی اومد سمتم تشکری کردم و لیوانو ازش گرفتم مشغول نوشیدنش بودم که یهو در سالن باز شد حدود ده بیست تا دختر و پسر باهم وارد سالن شدن و همونطور که حدس زده بودم مهمونی ساده نبود پارتی بود و اگه هرجه زودتر نمیزدم بیرون ممکن بود پلیس بیاد و منو هم همراه اینا دستگیر کنه ،سریع لیوان نوشیدنی روی میز گذاشتم و از اونجا زدم بیرون . بدو بدو از اونجا دور شدم هنوز به سر خیابون نرسیده بودم که صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد، اون لحظه نفس عمیقی کشیدم و خدا را از ته دلم شکر کردم واقعا اگه دعای پدرم پشت سرم نبود شاید الان منم اون تو بودم و همراشون بازداشت میشدم
پایان .
کپی حرام.