eitaa logo
کلید خوشبختی
3.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
5.7هزار ویدیو
24 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•‌🥀🕊• اینقدر بود، که وقتی زنان مدینه پرسیدند: +حالتون چطوره بانو؟ اولین جمله‌ای که جواب داد این بود: -واللهِ که بیزارم از دنیای شما...💔
تنها دختر لوس خونواده بودم وقتی دوازده سالم شد برای جشن تولدم بابام سنگ تموم گذاشت و یه عروسک بزرگ خیلی زیبا برام خرید اسمش رو گذاشته بودم عسل و خیلی دوستش داشتم و شده بود محرم اسرارم حرفایی رو که حتی به صمیمی‌ترین دوستم نمیتونستم بگم برای اون باز گو می‌کردم... تا اینکه وقتی ۱۶ ساله شدم بابا افتاد تو بستر بیماری و کمتر از یه سال علارقم تلاشهای دکترها پدرم به رحمت خدا رفت، فوت بابا صدمه سنگینی بهم زد، من که خیلی دلتنگ بابا بودم و احساس تنهایی خیلی بهم فشار میاورد با حضور اولین خواستگار و توجه و محبتهای اون‌ و‌ خونواده‌ش جذبشون شدم و نامزدی ما اعلام شد... ادامه دارد... کپی حرام
۱ ۱۹ سالم که بود، برای اولین بار عاشق شدم. اسمش بهرام بود، یه پسر ساده‌ که نو سوپری پدرش کار می‌کرد. ما اهل یکی از روستاهای نجف‌آباد بودیم. وقتی پدرم جریان رو فهمید، منو صدا زد و گفت: «دخترم، این پسره اهل مشروب و سیگاره، عشق اول جوش و خروش دارد، اما فردا که سرد شد، چیزهایی که امروز نمی‌بینی پررنگ می‌شوند. حرفمو گوش بده.» اما من دلم با بهرام بود و گوشم بدهکار هیچ حرفی نبود. یک روز برف سنگینی می‌بارید. من که لج کرده بودم، لباس نازکی پوشیدم و رفتم توی حیاط نشستم. پدرم هرچی التماس کرد که بیا تو خونه، سرما می‌خوری، توجهی نکردم. انقدر نشستم که از سرما یخ زدم. چند روز قهر و گرسنگی کشیدم تا پدرم تسلیم شد و اجازه داد با بهرام ازدواج کنم. اوایل زندگی‌مون، پیش خانواده بهرام بودیم. بعد از مدتی، سوپری کوچیک پدرش نتونست خرج دو خانواده رو تأمین بده. بهرام گفت که یکی از دوستاش تو نورآباد کاری براش پیدا کرده. با هم رفتیم نورآباد و یه خونه کوچیک اجاره کردیم. زندگی تو غربت سخت بود، اما کم‌کم عادت کردیم. بهرام صبح‌ها سرکار می‌رفت و شب‌ها برمی‌گشت. گاهی هم جمعه‌ها به خونه خانواده هامون سر می‌زدیم یا بیرون می‌رفتیم. ادامه دارد کپی حرام
همه چیز خوب بود تا اینکه یه روز، بهرام با عجله به خونه آمد و گفت: «سهیلا، وسایلت رو جمع کن. باید بریم. حال بابا خوب نیست.» بی‌خبر و نگران، راه افتادیم. وقتی رسیدیم، جلوی خونه پدرم جمعیتی ایستاده بودند. پاهایم سست شد. دست‌هایم می‌لرزید. نتونستم قدم بردارم. همون‌جا فهمیدم چی شده‌‌. پدرم، ستون زندگیم، در یک تصادف از دست رفته بود. بعد از مراسم خاک‌سپاری انگار زندگیم هم دفن شد. مدت‌ها به دیوار تکیه می‌دادم و بی‌هیچ حرکتی به نقطه‌ای خیره می‌شدم. با مرگ پدرم، مادرم که وضعیت مالیش خراب شده بود، مجبور شد خانه پدری را بفروشدپه و به خانه برادرم بره. من موندم و یک زندگی که انگار هیچ جایی تو اون نداشتم. زن برادرم زن بداخلاقی بود که از کسی خوشش نمی‌اومد. هر وقت به خونه‌شون می‌رفتم، حس می‌کردم که نمی‌خواد زیاد بمونم. آروم‌آروم فهمیدم که هیچ‌کس پناهگاهی برای من نیست. زندگیم غریب‌تر از همیشه شده بود. ادامه دارد کپی حرام
۲ زندگی تو نورآباد کم‌ کم داشت رو روال می‌افتاد. هرچند هنوزم دلتنگ پدرم و نگران مادرم بودم، ولی بهرام می‌گفت زندگی ما تازه شروع شده و باید به آینده فکر کنیم. بیشتر وقت ها بهرام تغییر رفتار داشت و یه چیزی کم بود. یه چیزی تو وجود بهرام تغییر کرده بود، ولی من نمی‌فهمیدم چیه. کم‌کم پای دوستای بهرام به خونه‌مون باز شد. بهرام همیشه می‌گفت همکاراش هستن، و هر بار زناشون هم همراهشون بودن. زنایی که آرایشای غلیظ داشتن و لباسای ناجور می‌پوشیدن و مهمونی های دوره ای میگرفتن همه با هم دیگه صمیمی بودن ولی من حس میکردم اون وسط یه وصله ناجورم من، یه دختر ساده روستایی، هیچ وقت با این چیزا آشنا نبودم. بهرام شروع کرد به گیر دادن: «چرا به خودت نمی‌رسی؟ چرا این لباسای ساده رو می‌پوشی؟ اینجوری آدم خجالت می‌کشه!» مدام منو با زن های اونا مقایسه میکرد من خوشم نمیومد با نامحرم بگو بخند کنم اما زن های اونا چیزی از حیا حالیشون نبود عین رنگین کمون خودشون رو رنگاوارنگ میکردن ادامه دارد کپی حرام
هر بار دوستاش رو دعوت می‌کرد خونه، بعد از رفتنشون یه دعوا راه می‌نداخت که چرا این کارو نکردی، چرا اونجوری نبودی. یه بار سر همین بحثا، منم تو جمع از یکی از زن‌ها ایراد گرفتم. گفتم: «خانم، شما مجردی. فکر نمی‌کنی درست نیست تو جمع متأهلا باشی؟» بهرام جلوی همه داد زد: «به تو چه؟ سرت تو زندگی خودمون باشه!» اون روز از خجالت آب شدم. و خیلی ناراحت شدم که چرا بهرام منو ضایعم کرد و بنظرم خودم حرفم درست بود چون یه ادم مجرد تو جمع متاهلا چی میخواست؟ از بهرام ناراحت شدم و مدتی باهاش قهر بودم اونم اهمیتی نمیداد و میگفت: میخواستی سرت به کار خودت باشه و بهش اونجوری نگی تو در حدی نیستی که به کسی بگی کجا بره و نره تو حتی در حد منم نیستی ما تو این شهر تنهاییم فقط با اینا میتونیم رفت و امد کنیم به اندازه کافی بیکلاس هستی و رفتارهات باعث خجالتم میشه دیگه بیشتر از این منو سرافکنده نکن خیلی دلم شکست اما هیچی نگفتم کم‌کم از جمعشون فاصله گرفتم. افسرده شدم. حس می‌کردم همه چیز دست به دست هم داده که منو زمین بزنه. هر شب گریه می‌کردم و دلتنگ خونه‌مون و روزای گذشته می‌شدم. ادامه دارد کپی حرام
۳ بعد از اون، بهرام بیشتر از قبل باهام سرد شد. ساناز هر جا بود، بهرام هم اونجا بود. انگار دیگه براش مهم نبود که من زنش هستم. و منم‌ فهمیده بودم یه چیزایی بین اون دوتا هست یعنی همه میدونستن، وقتی بهش گفتم می‌خوام برگردم روستا، گفت: «خودت تنهایی برو، من نمیام.» برگشتم روستا، ولی اونجا هم جایی برای من نبود. گاهی خونه برادرم می‌رفتم، اما زن‌داداشم همیشه تیکه می‌نداخت. حتی خونه پدرشوهرم هم نمی‌تونستم بمونم. اون‌قدر گفتن: «بهرام گشنه می‌شه، بهرام تشنه می‌شه»، که مجبور شدم دوباره برگردم نورآباد. وقتی دوباره برگشتم نورآباد، دیگه همه چیز تغییر کرده بود. بهرام هر روز بی‌پروا‌تر می‌شد. رابطه‌اش با ساناز علنی شده بود. حتی جلوی من دست ساناز رو می‌گرفت و بی‌هیچ اهمیتی به احساساتم، به من بی‌اعتنایی می‌کرد. یه شب برگشت خونه و خیلی راحت گفت: «می‌خوام با ساناز ازدواج کنم. تو هم یا می‌مونی، یا برو.» انگار مطمئن بود که هیچ جایی برای رفتن ندارم. راست هم می‌گفت، جایی نداشتم. مهریه زیادی هم نداشتم که طلاق بگیرم و بتونم مستقل بشم. اون روزا پر از حس حقارت و غم بودم. هر بار که می‌دیدم ساناز تو خونه من زندگی می‌کنه و بهرام بهش توجه می‌کنه، دلم می‌خواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه. اما چاره‌ای نداشتم، باید تحمل می‌کردم. یه روز فهمیدم که باردارم. خبر رو با امیدواری به بهرام گفتم، با خودم گفتپ شاید این بچه بتونه چیزی رو تو زندگی‌مون عوض کنه. اما بهرام بی‌رحمانه گفت: «بچه نمی‌خوام. برو سقطش کن.» دلم نیومد، بچه رو نگه داشتم. ادامه دارد کپی حرام
دلم نیومد، بچه رو نگه داشتم. اما اون‌قدر از نظر روحی تحت فشار بودم که یه شب به خاطر دعوای شدید با بهرام دچار خونریزی شدم. وقتی رفتم دکتر، گفت بچه‌ام رو از دست دادم. یک ماه بعد، خبر بارداری ساناز رو شنیدم. بهرام مثل یک شوهر عاشق ازش مراقبت می‌کرد. این بی‌رحمی‌ها منو به مرز دیوونگی رسونده بود. احساس می‌کردم دیگه توان تحمل ندارم. برای اینکه از این وضعیت خسته‌کننده بیرون بیام، از بهرام خواستم اجازه بده برم سرکار. با بی‌میلی قبول کرد، چون می‌خواستم وقتای خالی‌ام برای رسیدگی به کارای ساناز نباشه. همسایه روبه‌رویی‌مون که یه خانم مهربون بود، مغازه لباس بچگانه داشت و پیشنهاد داد اونجا مشغول بشم. کار کردن برام یه راه فرار از اون همه فشار خونه بود. ادامه دارد کپی حرام
همسایه روبه‌رویی‌مون که یه خانم مهربون بود، مغازه لباس بچگانه داشت و پیشنهاد داد اونجا مشغول بشم. کار کردن برام یه راه فرار از اون همه فشار خونه بود. کار تو مغازه لباس بچگانه برام مثل یک نفس تازه بود. حداقل وقتی سر کار بودم، از محیط خونه و نگاه‌های تحقیرآمیز ساناز و حرف‌های نیش‌دار بهرام دور می‌شدم. صاحب مغازه، خانم مهربونی به اسم خانم صبوری بود که جریان زندگی منو می‌دونست. هر وقت بهم می‌دید که تو فکر فرو رفتم، می‌گفت: «سهیلا جان، غصه نخور. زندگی همیشه همین‌طوری نمی‌مونه. روزای خوبت هم میاد.» شوهر خانم صبوری کامیون داشت و بیشتر وقتها تو جاده بود اونم برای فرار از تنهایی این مغازه رو زده بود. مغازه روبه‌روی ما تازه باز شده بود. صاحب مغازه، یه مرد جوان و خوش‌برخورد به اسم آقای شریفی بود. اوایل توجه خاصی بهش نداشتم، ولی کم‌کم متوجه شدم هر بار که از مغازه می‌گذره، به من نگاه می‌کنه. اولش فکر کردم از اون مرداییه که عادت دارن به همه زن‌ها نگاه کنن، اما نگاه‌های آقای شریفی یه حس احترام و نگرانی داشت. یه روز که داشتم ویترین رو مرتب می‌کردم، اومد و گفت: «خانم، ببخشید، می‌تونم کمکتون کنم؟ به نظر میاد خسته شدید.» لبخند زدم و گفتم: «نه، ممنون. عادت کردم به این کارا.» با اینکه حرف خاصی نمی‌زد، اما همیشه با احترام و مهربونی برخورد می‌کرد. ادامه دارد کپی حرام