#دوستی_اشتباه ۱
اسم من نجما ۲۲ سالمه یه خواهر و یه برادر دارم که از خودم کوچکترن
پدر و مادرم تو یه تولیدی پوشاک کار میکنن داستانی که میخوام بگم برمیگرده به چند سال پیش وقتی که برای کنکور میخوندم و خیلی دلم میخواست یه رتبه خوب قبول بشم تمام زندگیم رو برای نتیجه این کنکور برنامه ریزی کرده بودم
یه دوستی داشتم به اسم ضحا که با اون میرفتیم کتابخونه و درس میخوندیم ضحا دختر خوب و سر به زیری بود که کاری به کار کسی نداشت و میگفت فقط درس بخونیم
مثلا خیلی از دخترای هم دوره مون دنبال ارتباط با پسرا و این چیزا نبود و همین باعث میشد که ارتباطم رو باهاش حفظ کنم
کتابخونه همیشه خیلی شلوغ میشد خیلیا برای کنکور می اومدن و میخوندن
یه پسری هم میومد اونجا و بارها دیده بودمش به اسم شایان اونم هم برای کنکور کارشناسی میخوند همون جا ما باهم اشنا شدیم
هم رشته ای من بود و گفت من تستهای کاردانی دارم و اگر کمکی ازم برمیاد بهم بگید انجام میدم چون بار اولتونه مطمئنم خیلی استس دارید و همه چیز براتون سخته
این مقدمه اشنایی ما شد
تست ها رو داد به من و گفت هر جاشو نفهمیدی بگو تا من توضيح بدم
اینم بگم پسره از اقوام ضحا اینا بود
خلاصه من چند روزی کتاب تست خوندم ولی یکسری از تست ها رو متوجه نمیشدم پس تصمیم گرفتم به شایان پیام بدم
یه مدتی همینطور پیامامون درحد سوال و جواب بود و چیز دیگه ای نمیگفتیم
اما یه شب شایان خیلی بی مقدمه گفت
نجما خانوم عشق من میشی؟
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_اشتباه ۲
منم که ازش بدم نمی اومد پسر خوب و درس خونده ای بود قبول کردم اما اصلا نزاشتم ضحا بفهمه حس میکردم اگر ندونه بهتره
دیگه این شروع رابطه ما بود دقیقا یک ماه مونده به تولدم ما باهم دوست شدیم
شایان مادرش فوت کرده بود و با پدر و برادرش زندگی میکرد یادمه روز تولدم کلی شکلات و گل برام خریده بود با یه تیشرت انقدر بهمدیگه پیام میدادیم که من دیگه پشت گوشی خوابم میرد اما اون می اصرار میکرد که باید درس بخونی و روزا با من تست کار میکرد میگفت درس و کنکور فعلا از همه چیز واجبتره من همیشه هستم و کنارتم فقط تمرکزتو بذار روی درس و کنکور
دوماه بعد رابطمون گفت باید موضوع دوستیمون رو به طاهره بگی اینجوری نمیشه که مخفی کاری کنی
گفتم چرا؟
گفت نمیشه که بیرون ببینمت همش اما اگر ضحا بدونه چون من و ضحا نسبت فامیلی داریم راحت میتونیم بریم خونه اونا و باهات تست کار کنم مامانشم که شاغله و بیشتر اوقات نیست
خلاصه اینطوری شد که من رابطه ام با شایان رو با ضحا در میان گذاشتم اونم گفت وای خیلی ناقلا هستیدا من شک کرده بودم ولی روم نمیشد بپرسم ازتون خب چرا به من نگفتید؟ نکنه نامحرم بودم یا ترسیدی عشقتو از دستت در بیارم
گفتم نه عزیزم من ازت خجالت میکشیدم الانم شایان اصرار کرد بهت بگیم من روم نمیشد
ضحا بهم خندید و هیچی نگفت
از وقتی ضحا موضوع ما رو فهمید دیگه حیاطشون شده بود کتابخونه من و شایان فقط میرفتیم و سه تایی درس میخوندیم حتی روسریمم در نمیاوردم شایانم حد و حدودش رو میدونست
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_اشتباه ۳
واقعا به شایان وابسته شده بودم اون اصلا قیافه خوشگلی نداشت حتی شغل خونه ماشین هیچی نداشت اما من بهش علاقه مند شده بودم و بهتره بگم براش میمردم دقیق یادمه سه ماه بعد رابطمون یه دختری بهم پیام داد و گفت که با شایان در ارتباط بوده و من باعث جداییشون شدم
دختره خودشو معرفی کرد و گفت که دو ساله با شایان در ارتباطه و خیلی بهش علاقه داره اما شایان به تازگی گفته دیگه نمیخوادش
و اونم بعدش فهمیده که با من دوسته برای همین اومده بود به من پیام داده بود که ولش کنم
خیلی ناراحت شدم این وسط من از همه چیز بیخبر بودم و این دختره منو مقصر میدونست
من به شایان پیام دادم که وقتی کسی توی زندگیت بوده برای چی با من دوست شدی من دیگه نمیخوام باهات باشم
اونم گفت من با اون دختره خیلی وقته بهم زدم الکی این حرفا میزنه اصلا باید فوری بیای خونه ی ضحا اینا من جلوی خودت با این دختره حرف بزنم
قبول کردم همون موقع برم مامانمم کاریم نداشت اما یه لحظه به خودم نگاه کردم و با خودم گفتم واقعا من اینم؟ دختری که وایسه با یکی دیگه سر یه پسر کل کل کنه؟ مادرم منو اینجوری بار اورده؟ من چرا باید اعتماد خانواده ام رو خراب کنم؟ مگه چی از این رابطه نسیبم میشه جز عقب افتادن اهدافم و بی اعتمادی خانواده ام؟
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_اشتباه
رفتم خونه ضحا اینا و شایانم اومد زنگ زد به همون دختره و گفت شیرین من کی باهات بهم زدم؟ کی مقصر بود؟ چرا اینکارارو میکنی یعنی من حق ندارم بعد تو باکسی باشم چرا داری یه کاری میکنی که رابطه ما خراب بشه
همین بحثا ادامه داشت تا اینکه شیرین بدون خداحافظی قطع کرد
شایان گفت عزیزم بهت دروغ گفته بهتره به حرفهاش گوش ندی
خلاصه باز رابطه من با شایان ادامه پیدا کرد اون به من کمک کرد و دانشگاه قبول شدم
و شهری که قبول شدم با دانشگاه اون سه ساعت فاصله داشت خیلی خوشحال بودم که میتونیم همو ببینیم اما رفتارهاش عجیب شده بود ضحا هم خیلی تحویلم نمیگرفت مدام تلاش میکرد یه جوری منو بپیچونه یه روز به ضحا گفتم چیزی شده؟ رفتارت عوض شده
با کمی مکث گفت اره ببین من با یکی اشنا شدم مثل خودت که یه مدت رابطه ات رو ازم مخفی کردی میخوام مخفی بمونه
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_اشتباه
براش خوشحال شدم و گفتم ای کاش بهم میگفتی تا ببینم کیه
گفت حالا بعدا میگم بهت فعلا نمیشه
منم دیگه پاپیچش نشدم که ببینم چرا زودتر نمیگه
یکی دو هفته گذشت و رفتار همه عوض شده بود و حسابی مشکوک بودن هر موقع هم از ضحا یا شایان میپرسیدم چیزی شده ؟ هر دو منکر میشدن تا اینکه یه روز گوشیم زنگ خورد وقتی جواب دادم شیرین بود بهم گفت دلم برات میسوزه تو خیلی بدبختی همون بلایی که شایان سر من اورد سر توام اورد
تا حالا متوجه شده بودم که یه چیزایی بین ضحا و شایان هست ولی تو وجودم خودمو قانع میکردم که اشتباه میکنم و محاله اپا این حرف شسرین مهر تاییدی شد روی تمام افکار منفی من، گوشی رو قطع کردم و دیگه به شایان نه پیام دادم نه زنگ زدم در کمال تعجب دیدم ازش حبری نیست انگار اونم از خداش بود که با من ارتباطی نداشته باشه روزهای سختی رو میگذروندم واقعا تحملشون غیرممکن بود اینکه شایان یکی دیگه رو بهم ترجیح بده عذابم میداد و اینکه اون شخص صمیمی ترین دوستم بود عذابم رو هزار برابر بدتر میکرد
با اینکه برام خیلی سخت بود ولی از دوستی با ضحا هم کناره گیری کردم ولی یه روز بهم پیام داد و گفت تو بی عرضه بودی من شایان رو از دست نمیدم
منم نوشتم مال خودت
چون خوب فهمیده بودم که شایان اونم ول میکنه کلا شاهین همین بود با دخترا بازی میکرد و ولشون میکرد
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_اشتباه
دیگه بعد از شایان سعی کردم با کسی دوست نشم و موفقم بودم چون فهمیده بودم پسرا دخترایی که دوست میشن رو برای بازی میخوان و برای ازدواج دنبتل دخترای نجیب هستن منم دلم نمیخواست اسباب بازی خوش گذرونی کسی باشم برای همین دیگه محل هیچ کس نمیذاشتم حتی اونایی که میومدن و میگفتن قصدمون ازدواجه و میخوایم اشنا بشیم هم رد میکردم
تصمیم گرفته بودم که کلا بچسبم به زندگیم و از کارهای حاشیه ای دوری کنم چندتا از بچه های دانشگاه ازم خواسته بودن با هم اشنا بشیم و من رد کرده بودم فقط درس میخوندم
دیگه حداقل سرم پیش پدر و مادرم بلند بود و مثل قبل عذاب وجدان نداشتم و ناراحت نبودم که از اعتمادشون سواستفاده کردم و به اطمینانی که بهم دارن ضربه وارد کردم
تبدیل شدم به بهترین دختر دانشگاه و جز درسم به هیچ چیزی فکر نمی کردم خیلی هم موفق بودم یکی از بهترین دانشجوهای دانشگاه بودم نمره هام خیلی بالاتر از بقیه بود تا اینکه یه روز یکی از اساتید صدا کرد و بهم گفت یکی از بچه ها از شما خواستگاری کرده و خواسته که من بشم واسطه تون برای آشنایی خانواده هه
با اینکه اون پسر کاربدی نکرده بود فقط یه آشنایی رسمی برای خانواده ها خواسته بود و یه خواستگاری درست حسابی اما نمیدونم چرا بدم اومد گفتم نه من اصلا قصدم ازدواج نیست و میخوام درس بخونم
اون استاد بهم گفت این یه پسر خیلی خوبیه و این یه موقعیت واقعا طلاییه برای شما مخالفتی هم با درس خوندن یا سرکار رفتنت نداره این آقا پسرو ما میشناسیمش و تاییدش می کنیم آدم خیلی خوبی هست
ولی من بازم قبول نکردم
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_اشتباه ۶
استاد از رفتارم متعجب شد و بهم گفت شاید اگر این دانشجو رو ببینی یا بدونی کیه راحتتر انتخاب کنی ولی اینکه ندیده و نشناخته داری رد می کنی شاید یه دلیل دیگه ای داره
گفتم یعنی چی؟
خیلی خونسرد بهم گفت این که تو یه کس دیگه ای رو دوست داری
گفتم نه نه استاد من کسی رو دوست ندارم همه ام میدونن من فقط درس میخونم
ابرویی بالا زد و گفت خب ببین دخترم دختر تا یه سنی خواستگار داره تا یه سنی هم میتونه ازدواج کنه الان تو خواستگار خیلی خوبی داری به نظر من حداقل ببین کیه بشناسش اگر خوشت اومد بهش جواب مثبت بده اگرم خواستی جواب منفی بدی باشناخت جواب منفی بده الان بچسبی به درس خیلی خوبه ولی اگه بخوای تا آخر عمرت اینجوری باشی تا یه سنی خواستگار داری بعدش دیگه کسی نمیاد سراغت حالا تو مسیر زندگیت یه نفرم انتخاب کن باهاش زندگی کن و از اینورم درستو ادامه بده
سرم رو پایین انداختم نمیدونستم چی بگم بدبینی که نسبت به پسرا داشتم باعث شده بود نخوام ازدواج کنم از طرفی هم استاد بد نمی گفت
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_اشتباه
سرم رو پایین انداختم نمیدونستم چی بگم بدبینی که نسبت به پسرا داشتم باعث شده بود نخوام ازدواج کنم از طرفی هم استاد بد نمی گفت پیشنهادش خیلی منطقی بود نفس عمیقی کشیدم و گفتم باشه استاد اسم و فامیل بشو بهم بگین بشناسمش ببینم کیه ولی هیچ اشناییت آنچنانی نمیخوام ازش داشته باشم فقط میخوام ببینم کیه اگر همینجوری نشناخته حرف نزده ازش خوشم اومد اونوقت بهتون اطلاع میدم که خانواده ها رو در جریان قرار بدید
استادم که حس می کرد پیروز شده که حداقل تا یه مرحله ای تونسته منو قانع کنه سریع اسم و فامیلشو بهم داد گفت از همکلاسیای خودته آقای محمدی
ابرو بالا زدم تا حالا ندیده بودمش شایدم تو کلاس بود و من حواسم نبوده یا به چهره میشناختمش به محض اینکه از دفتر استاد اومدم بیرون باهاش چشم تو چشم شدم توی نگاه کلی که بهش انداختم آدم بدی به نظر نمی اومد
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_اشتباه ۷
سرش رو پایین انداخته بود و به زمین نگاه می کرد از اونجا فاصله گرفتم و از دانشگاه بیرون زدم دلم می خواست یکم تنها باشم رفتم و یه گوشه ای نشستم پیشنهاد استاد بد نبود یه ازدواج سنتی خوب الان که محمدی رو دیده بودم به نظرم آشنا میومد بچه ها چند باری پشت سرش حرف زده بودن و میدونستم اونم با کسی نبوده و از یه خانواده پولداره
فردای همون روز دوباره استاد منو خواست این بار که رفتم پیشش با لبخند جواب مثبت دادم
خیلی سریع خانواده ها با هم آشنا شدن خانواده آقای محمدی به خواستگاری من اومدن پارسا خیلی خجالتی بود انقدر که من گاهی اوقات تعجب می کردم چجوری روش شده از استاد بخواد که از من خواستگاری کنه خانواده ها بعد از کلی رفت و آمد صحبت های مختلف با کارایی که فکر می کردن بهتره مثل تحقیقات بالاخره رضایت دادن که ما ازدواج کنیم دوران عقدمون با پارسا دوران خیلی قشنگی بود ولی متاسفانه هر دو کار می کردیم که بتونیم آیندمون رو بسازیم و موفق هم شدیم زندگی خوبی رو برای خودمون دست پا کردیم خدا روشکر می کنم اما ای کاش اون موقعی که با شایان دوست شدم عقل الانمو داشتم و اجازه نمیدادم بازیچه اش بشم از ضحا هیچوقت خبری نگرفتم دیگه پیگیرش نشدم چون میدونستم اون باعث میشه که حسادت کنم یا بخوام به شایان فکر کنم ولی یه خبرایی بهم رسید که ضحا هم شایان ولش کرده و رفته سراغب یه دختر دیگه گاهی اوقات فقط با خودم میگم چرا با اینکه اینقدر عاقل بودم چی شد که گول اون ادمو خوردم و به اون آدم اطمینان کردم
پایان
کپی حرام