#دوستی_با_نامحرم ۱
اول دبیرستان بودم که یکی از دبیرای مدرسه هروقت فرصتی پیش میومد در مورد مضرات ارتباط با نامحرم صحبت میکرد اما من حرفاش رو قبول نداشتم
چون نزدیک یکسال بود که با فرشاد دوست بودم اما حتی یبار هم نخواسته بود که بهم دست بزنه...
و همین باعث شد دچار غرور بشم چون فکر میکردم من و فرشاد با همه ادما فرق داریم و بری از هر گناهیم..
مدتها بعد روزی رسید که باهم دست میدادیم و حتی هم رو در آغوش میگرفتیم اما چون فکر میکردم قصد ما ازدواجه اهمیتی به گناهش نمیدادم...
همیشه باخودم میگفتم اونقدر عشق ما پاکه که با شهوت میونهای نداریم...
همون ایام خواستگاری برام اومد که از هر جهت عالی بود اما من دلم پیش پسرخالم گیر بود
ادامه دارد...
#دوستی_با_نامحرم ۲
فکر میکردم با عشقی که فرشاد نسبت بهم داره هیچکسی جز اون نمیتونه خوشبختم کنه برای همین جلوی نگاه ناباورانه مامان و بابا جواب منفی دادم...
یه بار در یکی از شبهای ماه رمضون که قرار بود مامانم برای مراسم احیا بره مسجد من کمی سردرد داشتم موندم خونه که چند دقیقه بعد فرشاد به خونمون اومد تا غذای نذری مامانش رو بهمون بده... من هم از فرصت استفاده کردم و به خونه دعوتش کردم...
وقتی به خودم اومدم که عفتم رو از دست داده بودم
منی که همیشه فکر میکردم عشق بینمون پاک و بدون شهوته تازه به خودم اومدم
یاد حرفای دبیرمون افتادم که همیشه میگفت وقتی دوتا نامحرم به تنهایی زیر یه سقف و داخل یه اتاق در بسته باشن مطمینا نفر سوم بینشون شیطان هست....
ادامه دارد...
#دوستی_با_نامحرم ۳
باورم نمیشد چنین غلطی کرده باشم نمیدونستم چکار باید بکنم
فرشاد یکم دلداریم داد و گفت اشکال نداره مگه ما قرار نیست باهم ازدواج کنیم پس نگران هیچی نباش...
سه سال با ترس و دلهره گذشت...
مدتی بود که فرشاد باهام سرسنگین شده بود دلیل رفتارهاش رو نمیدونستم تا اینکه یه روز مامان گفت خاله دختر یکی از همسایههاشون رو برای فرشاد انتخاب کرده... فورا بهش زنگ زدم و با گریه گفتم چکار داری میکنی اولش انکار میکرد اما وقتی فهمید از همه چی باخبرم گفت که مامانم اصرار داره با یه دختر دیگه ازدواج کنم... میون هق هق گریههام گفتم یعنی چی خوب راحت بهش بگو من رو میخوای که خیلی کلافه جوابمو داد، گفتم بابا هزار بار به مامانم گفتم ولی راضی نمیشه...
گفتم تو همون چند سال پیش بهم قول دادی یادت رفته؟
ادامه دارد...
#دوستی_با_نامحرم ۴
گفت بابا حواسم هست نگران نباش اگه راضی نشد نهایتا تنهایی میام خواستگاریت ... چندماه بعد بالاخره فرشاد و خونوادهش به خواستگاریم اومدند و اینبار درکمال تعجب مامانم بود که رضایت نمیداد و میگفت چشم خواهرم دختر همسایهش رو گرفته اون میگفت فرشاد هم راضیه... حالا چی شده که اومدند اینجا...
بهش برخورده بود که چرا همون اول به خواستگاری خودم نیومدند... بابامم که نارضایتی مامان رو دید گفت جوابمون منفیه...
خیلی گریه و التماس کردم که من فقط فرشاد رو میخوام تا بالاخره راضی شدند...
ادامه دارد
#دوستی_با_نامحرم ۴
گفت بابا حواسم هست نگران نباش اگه راضی نشد نهایتا تنهایی میام خواستگاریت ... چندماه بعد بالاخره فرشاد و خونوادهش به خواستگاریم اومدند و اینبار درکمال تعجب مامانم بود که رضایت نمیداد و میگفت چشم خواهرم دختر همسایهش رو گرفته اون میگفت فرشاد هم راضیه... حالا چی شده که اومدند اینجا...
بهش برخورده بود که چرا همون اول به خواستگاری خودم نیومدند... بابامم که نارضایتی مامان رو دید گفت جوابمون منفیه...
خیلی گریه و التماس کردم که من فقط فرشاد رو میخوام تا بالاخره راضی شدند...
ادامه دارد
#دوستی_با_نامحرم ۵
وقتی ازدواجمون رسمی شد و زیر یه سقف رفتیم تازه متوجه حرفای بابام و خیلی از اخلاقهای بد فرشاد شدم...
رفیق باز بود و اهل خلاف...
بددهن بود و دست بزن هم داشت
چند ماه از عروسیمون که گذشت یه روز وسط دعوا و کتککاری فحشهای رکیک هرزگی بهم میداد...
باورم نمیشد این فرشاد همون فرشاده که چندساله باهاش در ارتباطم ...
تازه چشمم به حقایق باز شده بود
نمیدونم چرا طی این سالها هسچ کدوم از اخلاقهای بدش رو ندیده بودم...
شاید هم اون خیلی ماهرانه پیشم نقش آدمای عاشقیشه و مهربون و منطقی و بااخلاق رو بازی میکرد...
ادامه دارد
#دوستی_با_نامحرم ۶
وقتی دیدم زندگی باهاش غیر قابل تحمل شده تصمیم گرفتم ازش جدا بشم اما این بار پدرومادرم مخالفت میکردند مامان میگفت زندگی مگه بچهبازیه یه روز ازدواج باشه و یه روز طلاق... چقدر بهت گفتیم فرشاد مرد زندگی نیست و قبول نکردی پس بمون و بساز...
چند وقت بعد وقتی فهمیدم باردارم خیلی گریه کردم چون میدونستم خونوادم دیگه به هیچ عنوان با جداییم موافقت نمیکنند...
خداروشکر فرشاد با دخترم روابط خوبی داره و هیچ وقت با اون بداخلاقی نمیکنه اما میدونم همینکه با من دعوا و بداخلاقی میکنه دخترمم اذیت میشه...
خیلی دوست دارم دخترم کمی بزرگتر که شد بهش یاد بدم مراقب روابطش با جنس مخالف باشه...
من هم گول حرفای قشنگ فرشاد رو خوردم وگرنه عاقبتم بهتر از این میشد
پایان.