#ذات_بد ۲
زیادی هم برخورد نداشتم بیشتر میومدن ولی کسی با مثلا مرد نامردم تو خونه ما حرف نمی زد همه فقط در حد مهمونی بود که مردا با مردا حرف مزدن زنا با زنا من وقتی ازدواج کردم رفتیم تو خانواده بعد از عقدمون که با رفتم تو خانواده جلین دیدم نه زنا و مردای سمیم با همدیگه رابطه خیلی صمیمی دارن و اصلا نیازی نیستش که به مهمونت به چشمی نگاه کنی که نامحرمه
منم تازه شروع کردم قوانین زندگی پدرم رو زیر پا گذاشتم تو جمعهای فامیلی که همه روسری سرشون بود من روسریمو در می آوردم بعد با مردا شوخی می کردم بگو به خم می کردم این کاری بود که مثلا این شوخی رو همه زنای فامیل می کردن ولی من دیگه واقعا از حد گذرونده بودم یه جورایی انگار برام عقده بوده داشتم گشایی می کردم جلیل هم اوایل کاری بهم نداشت
ادامه دارد
کپی حرام
#ذات_بد
جلیل هم اوایل کاری بهم نداشت اما کم کم شروکرد بهم گیر می داد می گفت این کارو نکن این کارو نکن آبروی ما رو داری می بری منم اهمیت نمی دادم تازه دلم می خواست فکر می کردم که مثلا دارم زندگی می کنم کارم درسته اصلا احساس پشیمونی نسبت به کارم نداشتن جلیله مدام با من در حال دعوا کردن بهم می گفت تو داری آبروی منو می بری بعد از این که ازدواج کردیم و عروسی گرفتیم شوخی کردنای من با مده آمدم و فامیلشون بیشتر شد در حد این که مثلا شوخی دستی می کردم ما آنوه مثلا می رفتیم آب بازی می کردم با مرد و فامیل خب این چیزا توی خیلی از خانواده ها زشته ولی من اصلا اهمیت نمی دادم خیلی بهم خوش می گذشت توی این شوخی کردنا یکی از مردای فنین جلیل اسم علی دس به من گفت که خیلی خوشگلی خیلی هم خوشسر زبون پرانجی حیف شدی که زن جلی شدی کاش من قبل از اینکه زن بگیرمم با تو آشنا می شدم این حرفا علی خیلی به من چسبید خیلی قشنگ بود با اینکه یه پسر دو سال م تا اینکه حامله شدم و خدا بهم یه پسر داد دیگه جای پام تو زندگی جنیل سفت شده بود فکر می کردم که با وجود یه پسر منو طلاقم نمیده و منو میذار رو چشماش این علی تو هر مهمونی که می رفتیم نگاه خیلی خاصی به من می کرد اصلا نگاهش با بقیه فرق داشت با من بیشتر شوخی می کرد حرف می زد تا اینکه یه شب من با یکی از فامولای جدید خیلی شوخی کردیم و خندیدیم حتی خودم از اخمای تو حم جدید متوجه شدم که بد چی اومده بعد نگاهم افتاد به علی که دیدم علی هم داره بد بهم نگاه میکنه این که جلیل ناراحت شده بود اصلا برای من مهم
ادامه دارد
کپی حرام
#ذات_بد ۳
در کل تو خونه ما یه قانون نانوشته بود که کسی با مرد نامحرم تو خونه حرف نمیزد همه چیز فقط در حد مهمونی بود که مردا با مردا حرف میزدن زنها با زنها
من وقتی به جلیل بله دادم بعد از عقدمون رفتم تو خانواده جلیل دیدم نه زنها و مردا با همدیگه رابطه خیلی صمیمی دارن و اصلا نیازی نیستش که به مهمونت به چشمی نگاه کنی که نامحرمه
منم تازه شروع کردم قوانین زندگی پدرم رو زیر پا گذاشتم تو جمعهای فامیلی که همه روسری سرشون بود من روسریمو در می آوردم با مردا شوخی می کردم بگو بخند می کردم در کل شوخی رو همه زنهای فامیل می کردن ولی من دیگه واقعا از حد گذرونده بودم یه جورایی انگار برام عقده بود و داشتم عقده گشایی می کردم جلیل هم اوایل کاری بهم نداشت اما کم کم شروع کرد بهم گیر می داد می گفت این کارو نکن آبروی ما رو داری می بری
منم اهمیت نمی دادم فکر می کردم که تازه دارم زندگی می کنم و کارم درسته اصلا احساس پشیمونی نسبت به کارم نداشتم
جلیل مدام با من در حال دعوا کردن بود بهم می گفت تو داری حیثیت و شرف خانواده منو می بری اما اهمیتی نمیدادم
ادامه دارد
کپی حرام
#ذات_بد
بعد از این که ازدواج کردیم و عروسی گرفتیم شوخی کردنهای من با مردهای فامیل جلیل بیشتر شد در این حد که شوخی دستی می کردم وقتی تفریح می رفتیم با مردا آب بازی می کردم
خودمم میدونستم این چیزها توی خیلی از خانواده ها زشته ولی من اصلا اهمیت نمی دادم خیلی بهم خوش می گذشت توی این شوخی کردنها یکی از مردای فامیل جلیل به اسم علی به من گفت خیلی خوشگلی خیلی هم خوش سر زبونی چرا زن جلیل شدی خودتو حیف کردی کاش من قبل از اینکه زن بگیرم با تو آشنا می شدم و تو خانم خونه ام بودی
این حرفهای علی خیلی به من چسبید خیلی قشنگ بود با اینکه حامله بودم و میدونستم بچه ام پسره و دیگه جای پام تو زندگی جلیل سفت شده بود فکر می کردم که با وجود یه پسر منو طلاقم نمیده و منو میذاره رو چشماش
علی تو هر مهمونی که می رفتیم نگاه خیلی خاصی به من می کرد اصلا نگاهش با بقیه فرق داشت با من بیشتر شوخی می کرد حرف می زد
ادامه دارد
کپی حرام
#ذات_بد ۳
تا اینکه یه شب من با یکی از فامیلای جلیل خیلی شوخی کردیم و خندیدیم حتی خودم از اخم شدید جلیل متوجه شدم که بدش اومده یکدفعه نگاهم افتاد به علی که دیدم اون هم داره بهم بد نگاه میکنه این که جلیل ناراحت شده بود اصلا برای من مهم نبود اینکه علی بدش اومده بود برای من مهم بود اون شب علی نگاه خاص و پرمحبتش رو از من دریغ کرد و موقع خداحافظی که کسی حواسش نبود به من گفت دفعه آخرت باشه که با مردهای فامیل اینجوری بگو بخند می کنی
انقدر این غیرتی شدن علی به من لذت داد که غیرتی شدن شوهرم برای من جذاب نبود
از اون به بعد توی مهمونی های بعدی خودمو جمع و جورتر می کردم نه به خاطر اینکه جلیل شوهرم بدش نیاد به خاطر اینکه علی خوشش بیاد علی هم با محبت های زیر پوستی به من نشون میداد که ازم راضیه
کم کم رابطه من و علی صمیمی شد به حدی که وقتی جلیل خونه نبود با تلفن خونه زنگ می زدم به علی و حرف می زدیم یا چند بار اومد خونمون در حد یه چای و میوه خوردن و حرف زدن با دوربین ازم عکس انداخت عکس رو ظاهر کرد با هم عکس انداختیم ظاهر کردیم بعد عکسا رو به من داد و گفت تو نگه دار
منم تو خونه قایم کرده بودم
ادامه دارد
کپی حرام
#ذات_بد
جلیلم فکر می کرد که تغییر رفتار من به خاطر اینه که من میخوام زن خوبی باشم منم اصلا نمیذاشتم جلیل بفهمه که من با علی انقدر صمیمی شدم
علی هم خیلی دوسش داشتم به قدری حسرت می خوردم که چرا شوهرم نیست با خودم می گفتم چرا من نباید زن علی باشم چرا باید زن جلیل بشم که فقط بلده بکن نکن بگه بهم
احساس من و علی انقدر به هم قوی شد که من کم کم از زن علی بدم میومد ولی مجبور بودم به خاطر علی رابطمو باههاش حفظ کنم که علی رو ببینم برای همین با زن علی یه ذره خوش رفتار بودم احساس می کردم که اون اومده وسط من و علی و نمیذاره عشق ما پررنگ بشه انگار نه انگار که من با شوهر اون حرف می زدم
بالاخره زمان گذشت یه روز دیدم که جلیل عصبانی اومد خونه و گفت با علی دعوام شده
هرچی بهش گفتم سر چی اخه چرا؟
ادامه دارد
کپی حرام
#ذات_بد ۴
نگفت منم اعصابم بهم ریخت حق نداشت با علی دعوا کنه یا بهش توهین کنه انقدر بهم ریختم که منم با جلیل از دعوام شد گفتم تو حق نداشتی با علی دعوا کنی علی آدم خوبیه
یه دفعه جلیل بهم گفت چرا اینقدر طرف علی رو میگیری خبریه که من بی خبرم؟ تو خیلی جدیدا رفتارت با علی خاص شده یه جوری شدی چیزی شده و من نمیدونم؟
برای اینکه لو نرم سریع دعوا رو جمعش کردم و خودمو به بی گناهی زدم وقتی که علی زنگ زد بهم پرسیدم چی شده که با جلیل دعواتون شده
گفت هیچی نشده جلیل بیخودی داره گیر میده من کاری بهش نداشتم
منم گفتم اصلا دعوای مردونست من کاری ندارم
دخالتی نکردم چون نمیخواستم رابطه ام با علی خراب بشه تا اینکه فردای همون روز جلیل اومد خونه و بدون اینکه حرف بزنه منو گرفت زیر مشت و لگد هرچی می پرسیدم چی شده حرف نمیزد و فقط میزد بعدم زنگ زد به بابام گفت من با یکی از مردای فامیل بحثم شده به من گفته تو اگه آدم حسابی بودی زنت با علی دوست نبود تا الان شک داشتم الان که دخترتو کتک زدم و خونه رو گشتم یه عالمه نامه عاشقانه و عکس پیدا کردم که اینا دوتایی انداختن من میخوام برم شکایت کنم
ادامه دارد
کپی حرام
#ذات_بد
بابام با داداشام سریع اومدن یه کتکم از اوتا خوردم و بابام افتاد به دست و پای جلیل و گفت این کارو نکن آبروی من میره هر کاری بگی انجام میدیم فقط اینکارو نکن
بدون توجه به من توافق کردن که من مهریه نگیرم پسرمم نگیرم و حتی حق ملاقات پسرمم نداشته باشم تا جلیل شکایت نکنه چونکه حق با جلیل بود منم خیلی شرمنده بودم وقتی که لو رفتم تازه فهمیدم که چه اشتباهی کردم همه چیزو قبول کردم انتظار داشتم حالا که این اتفاق افتاده علی هم زنشو طلاق بده بیاد با من اما علی بهم گفت یا همینجوری باهم دوست بمونیم یا من نمیخوامت تو باید منطقی باشی اگه زن خیلی خوبی بودی به شوهرت وفادار بودی نه اینکه بیای با من زن من به هیچ مردی حتی نگاهم نمیکنه و پاکه مثل تو نیست من نمیتونم ازش بگذرم و بیام با تویی که به شوهرت خیانت کردی
ادامه دارد
کپی حرام
#ذات_بد ۵
هر چی برا علی پیغام فرستادم التماسش کردم که علی من زندگیم از هم پاشید ما هر کاری کردیم باهم بودیم گفت به من ربطی نداره تو اگه زن درست حسابی بودی این کارو نمی کردی مگه قراره هر کی بیاد ازت تعریف کنه تو جذبش بشی من زنم مثل گل پاکه به من وفاداره چرا بیام به خاطر یه بی آبرویی مثل تو زنمو ول کنم
علی هم محلم نذاشت فقط من موندم و درد دوری از بچه ام دوری از پسرم خیلی برای من سخت بود به معنای واقعی کلمه روزگارم سیاه بود بابامم وقتی که طلاقمو گرفت به من گفت تو بی آبرویی، آبروی منو بردی دیگه حق نداری بمونی اینجا
بابام من رو از خونه اش بیرون کرد فرستاد خونه ی داداشم کرج زن داداشم با من رابطش خوب بود ازم پذیرایی کرد یه شش ماهی من اونجا بودم این مدا داداشم توی حیاط خونه اش مصالح ساختمون می آورد یه گوشه حیاط رو شروع کرد به ساختن بهش گفتم چیکار داری می کنی چی میخوای بسازی
ادامه دارد
کپی حرام
#ذات_بد
خونسرد گفت هیچی یه اتاقک برا تو میسازم توش زندگی کنی زن من که گناه نکرده خواهرشوهر کنارش باشه من قول زندگی مستقل به زنمو دادم بعدم اینجوری نه ما راحتیم نه تو
اون اتاق رو ساخت و توش یه گاز سه شعله رو میزی و ی فرش کهنه هم گذاشت و خیلی جدی بهم گفت اینجا زندگی کن من نمیخوام زندگیم خراب شه تو با اون بی ابرویی که کردی میترسم زنمم از تو یاد بگیره فقط خواهش میکنم ابروی منو تو این منطقه نبر
خیلی دلم از دست برادرم شکست ولی خب راست می گفت جلوی من راحت نبودن من وسیله ای نداشتم یه ذره قابلمه کهنه و قاشق و یه سری وسایل دست دوم زن داداشم رو برداشتم استفاده میکردم بدتر از همه اینا غم دوری از پسرم بود
به داداشم گفتم میخوام برم سرکار
گفت نه من اونجا آبرو دارم میخوای بری همون بلایی که سر جلیل بدبخت آوردی سر من بیاری من راه بیفتم از تو مردم عین بابا آبرومو جمع کنم نخیر می گیری میشینی گوشه خونه خرجتم من نمیدم به منم ربطی نداره که خرجی نداری و چیکار میکنی ولی اگه خطا بری خودم سرتو می برم
منم دیدم چاره ای نیست داداشم سرکار نمیذاره برم خرج منم که نمیده از وقتی گاز جدا برای من گذاشتن یعنی دیگه خونه ما نیا برای غذا خوردن و این چیزا
منم شروع کردم به لیف بافتن به همسایه ها گفتم لباس بافتنی و جوراب میبافم رومیزی قلاب بافی یا هر دکوری با قلاب بافی بخوان من انجام میدم
ادامه دارد
کپی حرام
#ذات_بد ۷
درآمد آنچنانی نداشتم ولی بهتر از هیچی بود بود شروع کردم به کار کردن تا اینکه قلاب بافی مد شد دیگه کارم حسابی گرفت اون موقع جاگلدونی با قلاببافی و مکرومه بافی درست میکردن از صفر تا صد شروع کردم از درست میکردم و میفروختم صبح تا شب میبافتم و شب تا صبح از درد دوری پسرم زار میزدم دلم برای دستای کوچولوش صورت نرمش لپاش و حتی بغل گرفتنش تنگ شده بود
دلم لک زده بود برای پر حرفی هاش و بازی کردن باهاش تازه داشتم میفهمیدم که چه اشتباهی کردم جلیل هم ادم بدی نبود فقط من بی چشم و رو بودم فکر اینکه تا ابد نمیتونستم بغلش کنم و بزرگ شدنش رو ببینم روزگارم سیاه بود
چندماه گذشت که یه روز دیدم صدای پسرم از توی حیاط میاد متعجب به اطراف نگاه کردم شک داشتم که واقعیه یا توهم میزنم هراسون دوییدم سمت حیاط که دیدم پسرم تو حیاطه به سمتش دوییدم و بغلش کردم بدون توجه به اطرافم پسرمو بغل کردم و میبوسیدمش حتی نمیخواستم لحظه ای ازم دور بشه بغلش کرده بودم گریه میکردم و به خودم فشارش میدادم
نمیدونم چقدر گذشت اما تازه متوجه اطرافم شدم که جلیل و برادرم مشغول حرف زدن بودن، برادرم گفت بچه رو ول کن بره با بچه های من بازی کنه باید گوش بدی
کپی حرام
#ذات_بد
به حرفش عمل کردم که گفت ببین جلیل از من خواست این مدت بهت سخت بگیرم تا بذاره برگردی در واقع رفتار این مدتت تعیین کننده اینده ات بود ولی وقتی براش تعریف کردم که واقعا پشیمونی قبول کرد بیاد اینجا و ازت خواستگاری کنه از خدام بود برگردم به جلیل انقدر خوشحال بودم اصلا توجه نکردم حرفهای جلیل چیه فقط قبول کردم و عقد کردیم درسته یه مدت خیلی بهم سخت گرفت و اذیت شدم اما اینکه پیش پسرم بودم یه دنیا ارزش داشت به مرور رابطه منو جلیل خوب شد و زندگیمون به حالت عادی برگشت اما واقعا روزهای سختی رو تجربه کردم خداروشکر که زندگیم درست شد
پایان
کپی حرام