eitaa logo
کلید خوشبختی🇮🇷
3.1هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
33 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 📚 مبادا از ناامید بشی علیه السلام: اى محمد بن مسلم!گناهان مؤمن كه از آن توبه كرده آمرزيده است و بايد براى آينده پس از توبه و آمرزش،كار خوب كند،همانا به خدا اين فضيلت نيست مگر براى آن‌ها كه ايمان دارند، من گفتم:اگر بعد از توبه و استغفار از گناهان، باز گناه كرد و باز توبه كرد؟ در پاسخ فرمود:اى محمد بن مسلم! تو پندارى كه بندۀ مؤمن از گناه خود پشيمان گردد و از آن آمرزش خواهد و توبه كند سپس خدا از او توبه‌اش را نپذيرد؟ گفتم:راستش اين است كه چندبار اين كار كرده است، گناه مى‌كند و باز هم توبه مى‌كند و از خدا آمرزش مى‌خواهد فرمود:هرآنچه كه مؤمن به آمرزش‌خواهى و توبه بازگردد،خدا به آمرزش او برمى‌گردد و به راستى كه خدا بسيار آمرزنده و مهربان است،توبه را مى‌پذيرد و از بدكردارى‌ها مى‌گذرد، مبادا تو مؤمن را از رحمت خدا نااميد سازى. 📕اصول کافی/ج۴/ص۲۶۹ 🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱 کانال مارو به دوستانتان معرفی کنید @khoshbakhtiii 🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱
۱ از بچگی حسرت خیلی چیزا به دلم بود چون بابام درامد بالایی نداشت همه‌ی فامیل اوضاع مالی خوبی داشتند الا ما... مامانم بابام رو خیلی دوست داشت و همیشه خیلی بهش احترام میذاشت خصوصا جلوی دیگران... داییام که هیچ احترامی از جانب همسرشون نمیدیدند معلوم بود خیلی به این شرایط بابام حسادت میکنند چون همیشه به مامانم سرکوفت میزدند و میگفتند شوهر بی‌عرضه‌ت نمیتونه زندگیتونو سروسامون بده،،، مامانمم میگفت شاید پول زیادی تو زندگیمون نباشه اما برکت و عافیت داریم. همینکه حرف همو خوب میفهمیم تنمون سالمه و بچه‌هام جز درس و رفتار صحیح کار دیگه‌ای نمیکنن برام کافیه... داییا که کنایه‌ی مامان رو میفهمیدند بیشتر عصبی میشدند یبار یکیشون گفت گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف پیف بود میده. یبار که منم بهم برخورده بود با ناراحتی گفتم ظاهرا هیچ کدوم شما با بابای من حال نمیکنید ادامه دارد
۲ اگه اینطوریه خوب دیگه خونمون نیاین، مامان از حرفم ناراحت سد که اینجوری با برادراش حرف زدم ولی اونام حقشون بود، من بابامو دوست داشتمو دلم نمیخواست کسی اینطوری مسخره‌ش کنه، تازه دیپلم گرفته بودم و توی خونه بیکار بودم از اینکه کنکور قبول نشده بودم خیلی تو هم بودم ولی وقتی فهمیدم بعضی از دوستام و حتی دختر دایی و پسر عمه‌م دانشگاه ازاد قبول شدند و قراره برن دانشگاه حسابی ناراحتم کرده بود... واقعا که پول حلال مشکلات بود...یه روز که داداش کوچیکم کلاس زبان بود مامانم گفت که برم دنبالش توی راه خونه یه ماشین از فرعی پیچید توی خیابون اصلی و چون‌ما داشتیم کوچه رو رد میکردیم زد به داداشم و پرتش کرد زمین سرش خون میومد با کمک راننده سوار ماشینش کردیم و رسوندیمش بیمارستان اونجا تازه فهمیدم این آقا چقدر خوش تیپ و باکلاسه، ادامه دارد
۳ خداروشکر داداشم چیزیش نشده بود و فقط دچار شکستگی جنجمه شده بود، بعد هم با اصرار زیاد مارو به خونه رسوند موقعی که مارو به خونه میرسوند تازه به ماشینش دقت کردم یه ماشین خارجی مدل بالا بود. بعدا فهمیدم پدر یکی از بچه‌های اموزشگاه زبانه،،، نمیدونم چرا اینقدر جذب متانت و آقایی اون مرد شده بودم هرروز به بهونه‌ی اینکه داداسم رو از کلاس بردارم جلوی اموزشگاه میرفتم و هربار اقایی که حالا فهمیده بودم اسمش کریمی هست حال داداشم رو میپرسید و بابت اتفاق اونروز عذرخواهی میکرد‌... یه روز عصر که داداشم رو به اموزشگاه رسوندم اقای کریمی بهم گفت میخواد چند کلمه باهام صحبت کنه، قشنگ معلوم بودم موضوع صحبتش خواستگاریه
۴ اولش فکر کردم شاید برای برادری برادرزاده و فامیلاش باشه‌.. با خودم گفتم اگه مثل خودش پولدار و متین باصن حتما قبول میکنم توی ماشینش که نشستم زود رفت سر اصل مطلب و گفت من بیست و نه سالمه و همسرم رو دوسال بعد از تولد پسرمون بخاطر بیماری از دست دادم و الان هفت ساله بتنهایی بچم رو بزرگ میکنم... خیلی تعجب کردم و گفتم یعنی شما در بیست سالگی پدر شدین؟ اونم گفت بلهپدرم سربازیم رو خرید و معاف شدم برای همین خیلی زود برام زن گرفت و ازدواج کردم و بیست سال‌ه بودم که ارین دنیا اومد...و بیست و دوسال که داشتم همسرمو از دست دادم... هیچوقت فکر ازدواج به سرم نزد تا وقتی که با شما اشنا شدم خیلی وقته تو فکرتونم ادامه دارد
۵ اگه اجازه بدید با خونواد‌تون صحبت کنم و به خواستگاریت بیام. باورم نمیشد یه اقا که ده سال از خودم بزرگتره و یه بچه نه ساله داره ازم خواستگاری کرده. بی هیچ حرفی از ماشینش پیاده شدم و به خونه برگشتم درسته مرد خوبی بود و اما اون یه بچه‌ی بزرگ نه ساله داشت و من تازه هجده سالم بود، از حرفی که شنیده بودم هم شوکه بودم و هم بهم برخورده بود.. برای اینکه دیگه نبینمش از اون روز دیگه جلوی اموزشگاه آفتابی نشدم چند روز بعد که مامانم خونه نبود مجبور شدم داداشم رو خودم به اموزشگاه ببرم دوباره اقای کریمی رو دیدم با دیدنم لبخندی زد جلو رفتم و نتیجه ی فکرام رو بهش گفتم، گفتم میتونه برای خواستگاریم بیاد ادامه دارد
۶ اما راضی کردن مامان و بابام با خودشه، چون قطعا اونا رضایت بده نیستند. گفت اگه تو راضی باشی هرطوری شده اونارو هم راضی میکنم. چهارماه طول کشید تا اینکه بالاخره مامان و بابا با توجه به رضایت قلبی من با ازدواجمون موافقت کردند. وقتی با حسین ازدواج کردم بیشتر به خوب بودنش پی بردم و بیشتر از قبل مطمئن شدم هیچ چیزی توی دنیا مهمتر از سلامتی نیست آخه پسرش با اینکه بچه بود دیابت داشت و هرروز باید انسولین تزریق میکرد و رژیم غذایی خاصی داشت. همسرم ادم پولداری بود که فکر میکردم هیچ غم و غصه ای نداشته باشه اما همیشه نگران حال پسرش و آینده‌ش بود و بخاطر همین هیچوقت توی زندگیش از هیچ چیز لذت نمیبرد... ادامه دارد
۷ وقتی اولین بچم رو باردار شدم یه روز به حسین گفتم اگه راضی باشی همیشه مقداری از دارایی‌مون رو به فقرا احسان کنیم تا خداوند به برکت این احسان به زندگیمون و بچه‌هامون نظر کنه تا سلامتی و عافیت مهمون همیشگی زندگیمون باشه. خدارو شکر موافق نظرم بود و الان که دوتا بچه دارم الحمدلله بیماری پس حسین هم تا حدودی بهبود پیدا کرده و زندگی خوب و سرشار از محبت و سلامتی داریم. زندگی بدون پول و دارایی ممکن هست اما بدون سلامتی خیلی خیلی سخت میگذره هیچوقت از بی‌پولی ناراحت نباشید و هروقت دلتون از ضعف مالی خودتون گرفت بهتره تو کمی تو زندگیتون کندوکاو کنید اونوقت نعمتهای زیادی رو از بخشش خدا خواهید یافت‌. به نظر من سلامتی و آبرومند زندگی کردن مهمترین اونهاست. پایان
♦️رضا سگه!... یه لات بود تو مشهد... هم سگ خرید و فروش می کرد و هم دعواهاش از نوع سگی بود... 🔰یه روز داشت می رفت سمت کوه سنگی برای دعوا و غذا خوردن، دید یه ماشین داره تعقیبش می کنه... آرم ماشین : " ستاد جنگهای نا منظم" راننده، شهید چمران... شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت: "فکر کردی خیلی مردی؟!" - بروبچه ها اینجور میگن! - اگه مردی بیا بریم جبهه.................. به غیرتش بر خورد... راضی شد.... بردش جبهه...... 🔰شهید چمران تو اتاق نشسته بود... یه دفعه دید که صدای دعوا میاد! با دست بند، رضا رو آوردن تو اتاق... رضا رو انداختنش رو زمین. ....: "این کیه آوردید جبهه ؟!......." 🔰رضا شروع کرد به فحش دادن... چه فحشای رکیکی... اما چمران مشغول نوشتن بود..... دید که شهید چمران توجه نمی کنه!.... یه دفعه داد زد: "اوهوی کچل با توام ...!!!!" 🔰شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد: "بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟" 🔰قضیه این بود.... آقا رضا داشت می رفت بیرون.... بره سیگار بگیره و برگرده... با دژبان دعواش شده بود.... 🔰شهید چمران: "آقا رضا چی میکشی؟!!.... برید براش بخرید و بیارید...!" 🔰حالا شهید چمران و آقا رضا... تنها تو سنگر... آقا رضا: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی!! 🔰شهید چمران: چرا؟! 🔰آقا رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده... تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه... 🔰شهید چمران: اشتباه فکر می کنی...! یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده... هی آبرو بهم میده... تو هم یکیو داشتی که هی بهش بدی می کردی بهت خوبی می کرده...! منم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم... یکم مثل اون شم...! 🔰آقا رضا جا خورد...... تلنگر خورد به شحصیت معنویش...... رفت تو سنگر نشست...آدمی که مغرور بود و زیر باز کسی نمی رفت زار زار گریه می کرد...عجب! یکی بوده هرچی بدی کردم بهم خوبی کرده؟ 🔰اذان شد..... آقا رضا اولین نماز عمرش بود.......... رفت وضو گرفت... سر نماز، موقع قنوت صدای گریه اش بلند بود....... 🔰وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد...... صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد... _________🍁🍁🍁🍁 ✌️ 🌹 🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜ @khoshbakhtiii 🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜