#سخن_چین ۱
نوجوون بودم براساس سنت شهر و روستامون توی سن کم شوهرم دادن در واقع منو از ارزوهام دور کردن دلم میخواست خودم شوهرمو انتخاب کنم اما زمان ما این حرف یعنی بد رسمی و چشم سفیدی ی روز منو از پشت دار قالی برداشتن لباس توری تنم کردن و با یکم سرخاب سفیداب نشوندنم سر سفره عقد میگفتن قراره شوهر کنی و خانم بشی من تو عالم بچگیم بودم نمیدونستپ چی میگن فقط یادمه فاطمه دوستم از وقتی که بهش گفتن داری شوهر میکنی دیگه نیومد با ما بازی کنه گاهی اوقات از دور نگاهمون میکرد و هر جا میدیدمش پیش زنای بزرگ نشسته بود اما من سر سفره عقد تازه فهمیدم منم دارم مثل فاطمه میشم من چیزی از زندگیمتاهلی و شوهر داری نمیدونستم بخاطر اینکه من ته تغاری بودم مادرم هیچ وقت بهم سخت نگرفته بود
با اینکه اصلا دلم نمی خواست ازدواج کنم ولی چون که سنت اون موقع بود و مادرم و خاله هام همیشه زیر گوشم میخوندن اگر ازدواج نکنی میترشی و کسی نمیاد بگیرتت باید با اولین کسی که بابات در نظر میگیره ازدواج کنی منم زود شوهر کردم.
شوهرم وضع مالی خوبی نداشت ولی بابام خیلی پولدار بود از همون اول زندگیمونم بابام از لحاظ مالی خیلی کمکمون کرد که شوهرم بتونه خودشو بکشه بالا، تو بعضی جمع های زنونه بهم میگفتن شوهرت دوست نداره و بخاطر پول بابات باهات ازدواج کرده منم که ساده بودم باورم میشد اما مادرم میگفت توجه نکن اینا حسودن.
کم کم قلق زندگی دستم اومد و فهمیدم چی به چیه تلاش میکردم زرنگ باشم و بتونم زندگیمو تو مشتم بگیرم که بقیه دخالت نکنن اما ی اخلاق خیلی بد داشتم
ادامه دارد
کپی حرام
#سخن_چین ۲
اخلاق بدی که داشتم و چون بچه آخر بودم مامانم خیلی رو تربیتم آسون گرفته بود این بود که خبرچینی می کردم از همه خبر می بردم به همدیگه، همون روزاب اول ازدواجمون خاله ام بهم گفت ملیحه جان این اخلاقتو بذار کنار مبادا کسی جلوت بدگویی ی نفرو بکنه بری بذاری کف دست طرف ها خاله روبرو کشی میکنن ابروت میره
منم گفتم باشه اما اهمیتی ندادم حقیقتش این کار برام هیجان زیادی داشت و حس میکردم محبوب دل بقیه میشم برای همین اخلاقمو کنار نگذاشتم
بارها شوهرم بهم گفت این کارو نکن این کار بده و باعث دلخوری و آبروریزیه
اما من گوش نمی کردم تا یکی یه حرفی می زد پشت سر یه نفر سریع می رفتم میذاشتم کف دست طرف دیگه کارم شده بود توی فامیل این کار رو انجام می دادم و افتخارم می کردم تا اینکه خدا بهم بچه داد بچه هام یکی یکی بزرگ میشدن و این اخلاق منم هر روز داشت بیشتر و بدتر می شد کسی هم جلومو نمیتونست بگیره
دخترم بعد از ازدواجش بارها بهم التماس کرد مامان تو رو خدا آبروی منو پیش خانواده شوهرم نبر بهشون چیزی نگو نمیخوام بفهمن که اخلاقای تو چجوریه یه روز اسم میذارن پشت سرت حرف میزنن مسخرت میکنن
می گفتم نه تو چیکار داری من دارم چشمشون رو باز میکنم
ادامه دارد
کپی حرام
کلید خوشبختی🇮🇷
#سخن_چین ۲ اخلاق بدی که داشتم و چون بچه آخر بودم مامانم خیلی رو تربیتم آسون گرفته بود این بود که خب
#سخن_چین ۳
تو کار همه دخالت می کردم و نظر میدادم کافی بود پشت سر یه نفر غیبت کنن می رفتم عین جمله رو میذاشتم کف دست طرف بعد دعواشون می شد همه می افتادن به جون من که تو باعث این دعوا شدی تو اختلاف درست کردی منم می گفتم به من چه ربطی داره
یه سری باهام قهر می کردن یه سری محلم نمیذاشتن این کشمکش ها یه چیز دائمی بود اطرافیانم همه از دستم ناراحت بودن و دلخور، یه وقتا روبرو میکردن اون طرف مقابل گردن نمی گرفت من می گفتم چرا تو گفتی و دوباره بحث میشد
عادت کوچه نشینیم یکی از عادتهای بدم بود از صبح که بیدار می شدم کف کوچه با زنها مینشستم غیبت کردن تا آخر شب.
تو کوچه خودمون کسی بهم رو نمی داد می رفتم کوچه های دیگه مینشستم برای خودم حرف می زدم تا اینکه زنها پشت سر هم غیبت میکردن منم هرکی هر حرفی می زد می بردم میذاشتم کف دست اون طرف می گفتم فلانی پشت سرت این حرفا رو گفته.
یه روز که نشسته بودن توی کوچه دیدم همه اومدن گفتن چرا رفتی اینو گفتی چرا اونو گفتی چرا حرف زدیم پیشت رفتی بهشون گفتی که غیبت شو رو کردیم دعوا شد و حمله کردن منو بزنن منم چادرمو برداشتم می دویدم اینام بهم سنگ میزدن و دنبالم میکردن که منو بزنن اگر منو میگرفتن تیکه بزرگه ام گوشم بود زنده ام نمیذاشتن منم هر جوری که بود فرار کردم و رفتم تا اینکه یکی از همسایه هامون متوجه شد و اومد جلوشون وایساد هر چقدر تلاش کردن به من حمله کنن اون اجازه نداد بهشون گفت حق ندارید بزنیدش
ادامه دارد
کپی حرام
کلید خوشبختی🇮🇷
#سخن_چین ۳ تو کار همه دخالت می کردم و نظر میدادم کافی بود پشت سر یه نفر غیبت کنن می رفتم عین جمله ر
#سخن_چین ۴
اونا میگفتن این باعث شده اختلاف بیافته بینمون دعوای خانوادگی برامون درست شده
اعظم خانم همسایه ام گفت اشتباه کرده ببخشیدش نزنیدش
اون روز اعظم خانم نجاتم داد منم دیگه نرفتم اون کوچه مینشستم تو کوچه خودمون ولی خب کسی نبود حوصله ام سر می رفت از طرفی هم انقدر فضولی کرده بودم که کل اقوام منو طرد کرده بودن و کسی باهام رفت و امد نمیکرد انگار نه انگار من وجود داشتم یکبار که گفتم چرا منو طرد کردید برادرم گفت ببین ابجی تو فقط باعث اختلافی از وقتی باهات رفت و اند نداریم همه با هم خوبیم و کسی قهر نیست خودتم سعی نکن بیای تو جمع ما متاسفانه فضولی و همه چیزو بهم میزنی دلم شکست اما عیب نداشت بهتر از این بود گذشت و کوچه خودمونم خونواده های زیادی اومدن و حسابی شلوغ شد منم خوشحال بودم که دیگه از این به بعد میتونم بشینم با همه حرف بزنم.
همین همسایمون اعظم خانم که یک دفعه منو نجات داده بود عروسش دوتا بچه کوچیک داشت و طبقه بالای خونشون زندگی میکرد دختر خیلی ساکتی بود که کار به هیچ کس نداشت سرگرم زندگیش و بچه هاش بود حتی ما زنها توی کوچه بودیم حرف میزدیم غیبت میکردیم این دختر نمیومد و میگفت دوس ندارم
اما احترام همه رو حفظ میکرد ی روز با زن ها توی کوچه غیبت عروس اعظم خانم رو کردیم منم حسابی جوگیر شدم و رو کردم به یکی از همسایه ها گفتم پسرتو خیلی خوب و اقاست نذار با بچه های بی تربیت اینا بگرده
همزمان سرمو اوردم بالا با اعظم خانم روبرو شدم خیلی خجالت کشیدم ولی دیگه دیر شده بود اعظم خانم از ناراحتی رفت توی خونه و چند دقیقه بعد عروسش اومد سراغم
ادامه دارد
کپی حرام
کلید خوشبختی🇮🇷
#سخن_چین ۴ اونا میگفتن این باعث شده اختلاف بیافته بینمون دعوای خانوادگی برامون درست شده اعظم خانم
#سخن_چین ۵
رو بهم گفت بچه های من چه بی تربیتی کردن که این حرفو زدی؟
مثل یخ وا رفتم گفتم نه من نگفتم
اونم گفت مادرشوهرم شنیده تو گفتی
هر چقدر انکار کردم و گردن نگرفتم اون کوتاه نیومد و شروع کرد به داد و بیداد همه همسایه ها رو جمع کرد و گفت بگید کدومتون از منو بچه هام بی ادبی دیدید؟ فکر کردید منم مثل بقیه ام که پشت سر دختراشون حرف در میارید هیچی نمیگن؟
خیلی ناراحت شدم هر چقد تلاش می کردم ساکتش کنم ساکت نمی شد و اگر این حرف به گوش شوهرم می رسید شک ندارم که حرف اونو باور می کرد چون من سابقه خیلی بدی داشتم بهش گفتم ساکت شو بس کن من این حرفو نزدن
گفت پس میرم اون زنه رو میارم روبروم می کنیم ببینم کی پشت سر بچه من حرف زده
هر چقدر من تلاش می کردم خودمو بی گناه جلوه بدم این دختره گیر داده بود که الا و بلا باید مشخص شه کی این حرفو زده
یه دفعه همون همسایم از در خونه اش اومد بیرون پرسید چی شده؟
عروس اعظم خانمم شروع کرد به حرف زدن گفت چرا به بچه های من گفتی بی تربیت بچه های من چه بی ادبی به تو کردن
اونم گفت من نگفتم
انقدر این زن داد و بیداد کر که شوهر و پسرم اومدن بیرون پرسیدن چی شده بعدم که ماجرا رو فهمیدن شوهرم بهش گفت همسر من این حرفو نزده
این زنم کوتاه نیومد گفت بچه های من چه بی ادبی کردن که همسرت این حرفو زده
از نگاه همسرم متوجه شدم که حرفهای اونو باور کرده
وقتی که همسرم جلوی همه بهم گفت حداقل بخاطر سن و سالت این اخلاقتو میذاشتی کنار که اینجوری خجالت زده نشم دلم میخواست زمین دهن باز کنه و فرو برم داخلش هیچی نگفتم و برگشتیم خونه
ادامه دارد
کپی حرام
کلید خوشبختی🇮🇷
#سخن_چین ۵ رو بهم گفت بچه های من چه بی تربیتی کردن که این حرفو زدی؟ مثل یخ وا رفتم گفتم نه من نگفت
#سخن_چین ۶
از خجالتم حرف نمیزدم و ساکت گوشه ای نشستم نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم از رفتار همسرم واضح بود که خیلی عصبانیه روم نمیشد نگاهش کنم
پسرم مقابلم نشست و لب زد آخرین جایی که رفتی خواستگاری میدونی دختره بهم تو اتاق چی گفت؟
پرسیدم چی گفت؟
با انگشتاش روی فرش زیر پامون خط کشید و گفت اون شب دختره بهم گفت میدونین چرا بقیه بهتون جواب رد دادن و منم جواب رد میدم؟
گفتم چرا؟ گفت چون مامانتون آدم فضولیه وقتی که من به اقوامم گفتم شما اومدی خواستگاری من همه گفتن پسر خوبیه ولی مامانش خیلی فضوله و کوچه نشینه سرش تو کار بقیه ست همین حرف باعث شد که منم نظرم نسبت به شما منفی بشه چون مسلما مامانتون تو کوچه میشینه به کار همسایه هاش کار داره پس تو زندگی منم میخواد دخالت کنه دیگه منم بهتون جواب منفی میدم
بهش گفتم گناه مادرمو به پای من ننویسید من اصلا کاری به مادرم ندارم مادرم اخلاقش اینجوریه شما میخوای با من زندگی کنی، اون دختر بهم گفت مهمترین چیزی که توی زندگی وجود داره خانواده است و متاسفانه خانواده شما اینجوریه ومنم نمیتونم بهتون جواب مثبت بدم
من خیلی دلم شکستم ولی وقتی که یه ذره به خودم نگاه کردم حق رو به اون دختره دادم مامان نه اون نه هیچ کس دیگه حاضر نیست زنم بشه به خاطر اخلاقهای تو، همین الان یه نفر بیاد که ما رفتیم خواستگاریش و بخواد تحقیق کنه همسایه ها میگن مامانش همش تو کوچ است زنا باهاش مشکل دارن همین باعث میشه هیچ کس با من ازدواج نکنه این که من مجردم این که من زن ندارم تنها دلیلش تویی نه کس دیگه ای
خیلی دلم شکست ناراحت شدم برای اینکه پسرم این حرفو بهم زد ولی حق داشت سرمو انداختم پایین نمیدونستم به چی بگم با اینکه ترک عادت به قول معروف مرضه ولی از اون روز به بعد تلاش کردم رو خودم کار کنم و خودمو درست کنم که حداقل بچه ام بخاطر من اینجوری حرف نکشه و سرخورده نشه بعد از اون روز دیگه اخلاقامو کنار گذاشتم و کاری به کار مردم نداشتم خدا رو شکر دیگه ام مشکلی به وجود نیومد و چند ماه بعد یه دختر خانواده دار ک با اصالت برای پسرم گرفتم ولی هنوز که هنوزه وقتی یادم اون روز میافتم از خجالت آرزوی مرگ می کنم
پایان
کپی حرام