#سندروم 1
برای غربالگری رفتم بیمارستان که متوجه شدم جنین توی شکمم سندروم داره خیلی افسرده شدم.
شوهرم مدام میگفت آزمایش غربالگری را زودتر انجام بده اما من میگفتم که به نظر من نیازی به غربالگری نیست .
جنین سالمه اما امروز با فهمیدن اینکه یه بچه سندرومی رو حامله هستم دنیا رو سرم آوار شد .
الان باید چیکار میکردم خدایا باید قضیه رو به علیرضا میگفتم تا قبل اینکه دیر بشه فکری کنیم.
حال روحیم اصلا خوب نبود چند ساعتی رو توی خیابانها گشت و گذار کردم به امید اینکه بهتر بشم.
امروز کلا روز سختی رو داشتم اون از صبح که به خاطر یه موضوع کوچیک و پیش پا افتاده با مادر شوهرم درگیر شدم اینم از نتیجه آزمایش غربالگری.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#سندروم 2
خیلی تو خودم بودم اصلاً متوجه گذر زمان نبودم... صدای زنگ گوشی من رو به خودم برگردوند.
نگاهی به صفحه انداختم تماس از طرف علیرضا بود .
تماسو وصل کردم صدای علیرضا تو گوشم پیچید_ الو صبا نتیجه آزمایش چی شد؟
دلم نمیخواستم همچین خبر بدی رو بهش بدم.
بعد از این همه مدت که پدر شده سخت بود برام که بهش بگم بچه مون سندروم داره سکوت کردم که علیرضا گفت
_ صدامو میشنوی صبا؟
ناچار بودم که بهش بگم.
صدام از شدت بغض میلرزید
_عزیزم جوابو گرفتم اما یه مشکلی بود.
سخت بود گفتنش برام.
تمام توانم رو جمع کردم و گفتم
_بچهمون سندروم داره
علیرضا هم مثل خودم خیلی شوکه شده بود نمیدونست که باید چیکار کنیم شب که اومد خونه من خیلی پکر بودم بهم گفت_ چرا انقدر تو خودتی؟
انگار اصلا برای اون اهمیتی نداشت که بچه مون سندرومیه.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#سندروم 3
کلافه گفتم_من نمیدونم باید چیکار کنم؟ خودمم موندم که راه درست کدومه.
علیرضا لحن محکمی گفت
_ من بچهمو از تو میخوام صبا فکر اینکه به خاطر سندرومی بودنش بخوای اونو سقط کنی از سرت بیرون کن.
اصلاً باورم نمیشد که علیرضا یه بچه سندرومی رو می خواد.
آخه ما چطوری اون بچه رو بزرگ کنیم؟
خودمون به درک بچه معصوم چه گناهی کرده که با این بیماری بزرگ شه؟
بعداً مردم چی میگن اگه مسخرش کنن چی ؟
اونم بچه است ناراحت میشه دلم نمیخواست این بچه رو به دنیا بیاورم به خاطر خودش به خاطر آینده این بچه که مورد تمسخر دیگران قرار نگیره .
تو این دوره زمونه مردم انقدر سنگدل شدن که حتی آدمای سالم را مسخره میکنند چه برسه بچه سندرومی رو.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#سندروم 4
روز بعدش با ناراحتی رفتم پیش مامانم و قضیه رو بهش گفتم.
ازش خواستم که کمکم کنیه یه جوری بچه تو شکمم رو سقط کنه
مامان هم بدجوری شاکی شد و تو صورتم فریاد کشید_ آخه چرا میخوای یه همچین کاری بکنی ؟ میدونی که اینکار برای خودتم خطر داره!
ماههای اولت که نیست دخترم .
با گریه گفتم_ مامان من نمیتونم یه بچه رو بزرگ کنم از اون گذشته این بچه وقتی بزرگ شه چطوری میخواد با این مریضی زندگی کنه؟
با مامان خیلی حرف زدم در مورد ترسام از آینده و بچهای که نفهمیدم چرا مبتلا به سندروم شد و الان یه همچین شرایطی رو برای من ایجاد کرد.
مامان سعی میکرد آرومم کنه میگفت که شاید این امتحان الهی باشه دخترم توکل بر خدا باشه.
اصلاً شاید اشتباهی شده باشه و بچهات مبتلا به سندروم نباشه .
اما میدونستم که حرفای مامان فقط برای آروم کردن دل من بود و به بچه من مبتلا به سندروم هست.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#سندروم 5
وقتی مامانم حاضر نشد ازم حمایت کنه تصمیم خودم رو گرفتم که خودم برم سقط کنم.
هر بلایی که بخواد سرم بیاد مهم نیست فقط نمیذارم این بچه به دنیا بیاد.
نمیخوام که بعداً عذاب بکشه سخته با این مریضی بزرگ شدن.
به خاطر اینکه این بچه همچین زندگی سختی رو تجربه نکنه حاضر بودم جون خودم را فدا کنم.
شماره دکتری رو پیدا کردم که سقط غیرقانونی میکرد و احتیاجی به رضایت شوهر نبود.
نوبت گرفتم و میخواستم که برم اما لحظه آخر پشیمون شدم اگه این کارو میکردم علیرضا داغون میشد.
از طرفی مطمئنم که ولم می کرد حقم داد چون بهم گفته بود که حق نداری همچین کاری بکنم.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#سندروم 6
زایمان کردم و پسرم به دنیا اومد.
اسمش رو محمد مهدی گذاشتیم اما همونطور که دکترا گفته بودن پسرم مبتلا به سندروم بود و من مجبور بودم که بزرگش کنم.
دلم خون بود خواب و خوراک نداشتم با خودم میگفتم خدایا چه گناهی در حقت کردم که جای بچه سالم یه بچه سندرومیه به دنیا آوردم.
میدونستم که دارم کفر میکنم اما واقعاً خسته بودم و دل آزرده .
علیرضا خیلی محمد مهدی رو دوست داشت از طرفی خود منم که داشتم بزرگش میکردم یواش یواش بهش وابسته میشدم .
پسرمو واقعاً دوست داشتم برخلاف کنایههای دیگران مخصوصاً مادر شوهرم که میگفت حتی نتونستی بچه سالم به دنیا بیاری.
کلی تلاش کردم و محمد مهدی رو با جون دل بزرگ کردم تا اینکه وقتی ۶ سالش شد و خیلی بهش وابسته بودم به خاطر بیماری قلبی که داشت فوت شد .
بازم افسرده شدم بچهای رو که زمانی میخواستم سقط کنم الان از دست دادم خدایا درسته که من بهت شکایت آوردم اما بعدها عاشق بچهام شدم کاش اونو ازم نمیگرفتی.
به خاطر مرگ محمد مهدی خیلی ناراحت بودم .
شوهرم خیلی ازم میخواست که دوباره بچهدار بشیم اما بدجوری افسردگی گرفته بودم.
با گذشت زمان حالم که بهتر شد حدوداً دو سال بعد از مرگ محمد مهدی دوباره حامله شدم .
این بارم پسر بود یه پسر سالم که اسمش رو متین گذاشتیم الان پسر متین ۴ سال داره درسته که محمد مهدی عزیزم را از دست دادم اما هنوزم به یادشم و همیشه توی خاطرم میمونه.
پایان.
کپی حرام.