eitaa logo
کلید خوشبختی🇮🇷
3.1هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
32 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ سلام اسم من هستی هست داستانی که میخوام تعریف کنم برمیگرده به چند سال پیش تازه مدرسه ام تموم شده بود و کنکور داده بودم منتظر نتایج بودم که دوستم زنگ زد و گفت جوابها اومده خیلی استرس داشتم فوری رفتم دیدم واسه دانشگاه سراسری تبریز قبول شدم گل از گلم شکفت انقدر خوشحال بودم که نگو همه خوشحال بودیم ولی من به اصرار عموم که استاد دانشگاه آزاد بود اونجاهم کنکور دادم اونجاام قبول شدم نوبت ثبت نام بود که عموم با پدرم حرف زده بود که نذار بره تبریز میاد دانشگاه خودمون پیششم همراهیش میکنم بابامم کاملا قبول کرد و منو با هزار مصیبت آزاد ثبت نام کردن اصلا کسی به خواسته من اهمیتی نداد انتخاب واحد و همه کارها رو تنهایی انجام دادم که برم آزاد وسطهای ترم یک بودم که یه روز عموم زنگ زد گفت سریع بیا اتاقم تو دانشگاه به محض اینکه رفتم گفت چرا با مسعود کلاس برنداشتی؟؟ مسعود استاد دانشگاه بود و برادر زن عموم، عموم ادامه داد چند تا از درسات با اونه ولی تو با استادای دیگه کلاسات رو برداشتی منم گفتم دوست ندارم با فامیل کلاس داشته باشم اینجوری راحت ترم چند باری بچگی هام خونشون دیده بودمش ولی حدود ۱۰ سالی بود ندیده بودمش اون روز با اصرار، عموم چند تا از کلاسامو از وسط ترم عوض کرد و با مسعود انداخت منم هی غر میزدم که بابا من امروز کلاس داشتم چرا گیر میدی منو از همکلاسی هام جدا کردی من نصف ترم رو رفتم ولی گوشش بدهکار نبود خلاصه از قضا با مسعودم بعد از ظهر کلاس داشتم ادامه دارد کپی حرام
کلید خوشبختی🇮🇷
#عاشقی ۱ سلام اسم من هستی هست داستانی که میخوام تعریف کنم برمیگرده به چند سال پیش تازه مدرسه ام تمو
۲ رفتم دانشکده جایی که با مسعود کلاس داشتم و ردیف اول نشستم همینطور که داشتم جزوه ام رو نگاه میکردم یهو یه صدای آرومی گفت سلام همه بلند شدن سرم رو که بالا آوردم دیدم به پسر با چشم و ابروی سیاه پوست گندمی قد خیلی بلند داره میره بشینه جای استاد تازه دو هزاریم افتاد که ایشون آقا مسعودن چقدر تغییر کرده بود !! حضور غیاب که کرد خیلی جدی اسم منو صدا زد منم با خجالت گفتم حاضر. کل دوساعت کلاس رو زیر چشمی نگاهم میکرد همون جا احساس کردم دل باخته اش شدم منی که تا اون روز هیچ پسری به چشمم نمی اومد اصلا نمیدونستم عاشقی چی هست اون روز اصلا حواسم به درس نبود خلاصه یک ماهی از کلاسم باهاش میگذشت که احساس کردم شدیدا دارم بهش وابسته میشم گذشت و یه پسری هر روز سر کلاس کنار من می نشست و دقيقا سر کلاسی که با مسعود داشتم بهم گیر داد من اصلا متوجه این نشده بودم که این پسره مدام به من توجه میکنه و سعی میکنه بهم نزدیک بشه چون تمام کلاس نگاهم به مسعود بود و اون روز دقیقا سر کلاسی که با محمود داشتم به من گیر داد محمود تو وایت برد تدریس میکرد پسره هی به من گیر میداد یهو ماژیک رو پرت شد سمت ،پسره همه کلاس ساکت شد. منم استرس گرفتم گفتم حتما محمود در موردم فکر بدی میکنه بلند داد زد: آقای فلانی برو بیرون ادامه دارد کپی حرام
۳ اونم بدون حرفی پاشد رفت منم تا اخر کلاس کل بدنم میلرزید کلاس که تموم شد نرفت بیرون و نشسته بود سر جاش همه داشتن میرفتن بیرون که سرشو بالا آورد گفت: شما بمونید داشتم سکته میکردم همه رفتن منم وسایل هامو جمع کردم پاشدم گفتم استاد با من کار داشتین؟ نگام کرد و گفت بله، پسره چند وقت مزاحمت میشه؟ گفتم من به خدا اصلا متوجه نبودم فقط امروز گیر داد گفت از این به بعد نمیذارم بیاد کلاس نگاه های معصومانش آرامشش حجب و حیاش دلمو برده بود معصومانش آرامشش حجب و حیاش دلمو برده بود خیلی پسر متین و سر به زیری بود دیکه برخوردمون همون سر کلاس اینا بود ولی میدیدم که حواسش بهم هست گذشت و رسیده فصل امتحانات ترم اول منم که هرروز وابسته تر مسعود میشدم اونم معلوم بود از من خوشش اومده و چند از این بابت خوشحال بودم و دوق داشتم هر وقت منو خارج از کلاس میدید یا تو سالن تو محوطه آروم با سرش سلام میداد و لبخند میزد خیلی متین بود انقدر با ذوق در ساش رو میخوندم که همشو ۱۹ یا ۲۰ میشدم خلاصه این وسطا امتحانات عملی هم داشتیم باید یکی یکی میرفتیم سر کلاس کامپیوتر تا آزمون عملی امتحان بگیره من انقدر استرس داشتم که نگو قرار بود باهاش تو محیط بسته به جا باشم امتحان هم نیم ساعت طول میکشید این همه زمان نمیدونستم چطور باید تحمل کنم و استرسم کنترل کنم بعد چند نفر اسم منو صدارد داشتم میلرزیدم تا نشستم پشت میز با لبخند کف خوبین؟ گفتم بعله استاد الما واضح داشتم میلرزیدم نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم بعد چند تا سوال کف چرا انقدر میلرزین نخوندین ؟ گفتم نه استاد بلدم کف شما که جواب دادین ادامه دارد کپی حرام
۴ بیچاره عموم خبر نداشت باعث عاشقی من و مسعود شده. بعد چند هفته بابا اینا اومدن من باز با مسعود صبح ساعت ۱۰ کلاس داشتم تا مامان و بابا رو دیدم گفتم من کلاس دارم همه خندیدن گفتن چقدر درس خون شدی گفتم نه واجب باید برم زود خودمو به دانشگاه رسوندم یه ربعی هم دیر کرده بودم تا رسیدم در رو که زدم مسعود لبخند زد گف بفرمائین نشستم و دوباره محو تماشاش شدم کلاس که تموم شد گف چشمتون روشن مادر پدر اومدن منم خیلی آروم گفتم بعله استاد ممنون عصر که خونمون پر مهمون بود رفتم حیاط که دیدم مسعود با پدرش حیاط خونه ما هستن وای انقدر خوشحال بودم اومده بود خونه ما اونا رفتن داخل منم که خودمو گم کرده بودم فقط تو حیاط میپلکیدم تا باز بیان بیرون ببینمش داشتن میرفتن که خودم رو با صداش رسوندم حیاط تا دید دزدکی نگاهش میکنم خندید به عموم گفته بود به پریناز خانوم بگو فردا نیاد کلاسها رو لغو کردم به عموم گفته بود به پریناز خانوم بکو فردا زیاد کلاس ها رو لغو کردم منم انقدر حرص خوردم که نگو آخه بنده خدا چرا این کار رو کردی میخوام بیام ببینمت خلاصه یک هفته گذشت و مهمونی ها تموم شد بعد این به هفته سرو کله تا خواستگار پیدا شد چند تاشونم فامیل بودن بابا و مامان هی تعریف میکردن پسر فلانی خوبه بریم تحقیق ولی من انکار کر و کور مسعود بودم ادامه دارد کپی حرام
کلید خوشبختی🇮🇷
#عاشقی ۴ بیچاره عموم خبر نداشت باعث عاشقی من و مسعود شده. بعد چند هفته بابا اینا اومدن من باز با
۵ محمود وسط خونه بود و با دیدنم بعد از احوالپرسی شروع کرد بهم یاد دادن یک ساعتی اونجا بودم و بعد هم به خونمون برگصتم فرداش عموم زنگ زد و گفت بیا خونمون وقتی رفتم‌ زن عموم اخم کرده بود عموم با جدیت بهم گفت مهتاب جان دخترم میدونی که من با زن عموت چقدر اختلاف دارم و زندگیمون اصلا قشنگ‌نیست اینا خانوادگی اینجوری هستن اگر یه روز محمود اومد خواستگاریت تو جواب منفی بده نذار مثل من بدبخت بشی عین مات زده ها نگاهش کردم و کمی بعد اروم‌ گفتم ببین عموجان شما یکبار زندگیتو انتخاب کردی اقا محمود هم اگر بیاد خواستگاری من مثل بقیه خواستگارا بهش فکر میکنم و شاید انتخابش کردم چون هر کسی زندگی خودشو داره عموم خیلی ناراحت شد و گفت میدونی محمود چند سالشه ؟ اروم‌ گفتم بالاخره اگر بیاد خودم بهش فکر میکنم بعدم برگشتم خونمون باورم نمیشد من این حرفها رو زده باشم انگار یک نفر دیگه جای من بود چند روز گذشت که یه روز خبر دادم محمود رفته خواستگاری یه دختر دیگه دنیا دور سرم چرخید از ناراحتی داشتم میمیردم دیگه همه فهمیده بودن یک هفته گذشت که خبر دادن میخوان عقد کنن و محمود گفته جشن نمیگیریم و یه عقد محضریه ما هم دعوت بودیم مادربزرگم قبلش گفت محمود تو خونه شون گفته تورو میخواد مامانش و خواهراشم مخالفت کردن و خودشون رفتن خواستگاری این دختره بعدم که محمود گفته نمیخوامش گفتن ما رفتیم و ابرو ریزیه اگر تو نیای، ننه ازدواجش اجباریه دیگه مطمئن شدم که زیر سر عمو و زن عموم هست بالاخره روز عقد محمود رسید و منم رفتم وقتی تو محضر کنار یکی دیگه دیدمش خیلی دلم شکست واضح بود که محمود نمیخوادش و به زور کنارش نشسته تا چشمش افتاد روی من شرمنده نگاهم کرد یه لحظه حس کردم نمیتونم نفس بکشم همه دورم جمع شدن و اولین کسی که دیدم محمود بود ادامه دارد کپی حرام
کلید خوشبختی🇮🇷
#عاشقی ۵ محمود وسط خونه بود و با دیدنم بعد از احوالپرسی شروع کرد بهم یاد دادن یک ساعتی اونجا بودم
۶ صدای بابام رو شنیدم که میگفت باید ببریمش بیمارستان حالش بد شده همون لحظه محمود گفت ماشین من جلوی محضر هست بلندش کنید ببریمش نمیدونم کی بود ولی منو داخل ماشین گذاشتن و یه دفعه ماشین حرکت کرد تو اون بی حالی فهمیوم که در سمت من بازه به زور چشمهامو باز کردم و دیدم منو محمود تو ماشین تنهاییم اروم‌گفت مهتاب خانم صدامو میشنوی؟ به زور لب زدم اره یه چیزی مقابلم گرفت و گفت بخور ابمیوه بود کمی که خوردم چشم هام باز شدن اما بیحال بودم گفت من شمارو دوست دارم به زور سر سفره عقد بودم اگر منو دوست داری که بیا بریم یکم دور شیم تماس میگیریم و میگیم باید مارو عقد کنن اونام از ترس ابروشون اینکارو میکنن اگرم دوسم نداری بگو ببرمت بیمارستان زنگ‌بزنم بگم حالت بد بود هول شدم و یهو گاز دادم زودتر برسونمت بیمارستان خیلی برام سخت بود اما الان وقت سکوت نبود اروم گفتم جواب من مثبته محمودم خوشحال گاز داد و از شهر خارج شدیم با همه تماس گرفت و گفت باید مارو عقد کنید خیلی بهش حرف زدن و توهین کردن ولی اهمیت نداد بالاخره بعد از کلی دعوا و جنجال دو هفته بعدش منو محمود عقد کردیم و فوری عروسیم گرفتیم بعد از دو سال باردار شدم و خدا بهم یه دختر داد منو محمود عاشق همیم ولی عمو و زن عموم هنوز با من قهرن و برام مهم نیست خداروشکر یه زندگی عاشقانه دارم اون دختری هم که قرار بود زن محمود بشه چند ماه بعدش با یه دکتر ازدواج کرد و خوشبخته پایان کپی حرام