eitaa logo
کلید خوشبختی🇮🇷
3.1هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
32 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشون گفت از اینجا برید کی به شما اجازه داده بیاین در این خونه؟؟ ما دختری نداریم که شوهر بدیم همسر پسردایی داوود خیلی اصرار کرد که مامانم اجازه بده بیان داخل حرف بزنن گفت خانوم شما اول حرفای مارو بشنو اگر نخواستی بعد مارو از خونت بنداز بیرون ادم که مهمون رو از جلوی در جواب نمیکنه خلاصه مامانم به سختی اجازه داد ولی گفت مرد خونه نیست و شما خانوما فقط بیایید داخل یعنی اقا داوود اجازه نداره بیاد داخل داوود هم طفلکی رفت سرکوچه وایساد وقتی هم که اومدن داخل بازم مامانم باهاشون خیلی بدرفتار کرد گفت پسرشما دختر منو بدبخت کرده انقد بهش زنگ زده و پیام داده و عشق و عاشقی رو انداخته توسرش که دخترم دیگه نتونست خوب درس بخونه چند ساله داره کنکور میده ولی هیچ رشته خوبی قبول نشده ما دخترمونو به شما نمیدیم برین و دیگه هم در این خونه نیاین مامان داوود با وجود توهین ها و بی احترامی هایی که مامانم بهشون کرد هیچی نگفت و کمی بعد رفتن شب که بابام و داداشم برگشتن یه دعوای بزرگ راه افتاد همشون بهم حرف زدن بی احترامی کردن حرفایی زدن که دلمو شکستن گفتن خاک تو سرت عاشق چی این پسر شدی؟ نه شغل خوبی داره نه تحصیلات بالایی داره نه وضع مالی خوبی دارن توی به محله پایین شهر توی یه خونه ۵۰ متری زندگی میکنن محاله بزاریم با این ازدواج کنی بمیری هم جنازه اتو رو دوش این پسر نمیزاریم همون شب داداشم به زور شماره خواهر داوود رو گرفت و زنگ زد کلی باهاش دعوا کرد و بهشون توهین کرد گفت شما به چه حقی بدون اجازه اومدین در خونه ما ادامه دارد کپی حرام
داداشم بهش فحاشی کرد و گفت اگه یکبار دیگه بیاین یه جور دیگه ای باهاتون رفتار میکنیم خواهر داوود هم برگشت گفت برو اول از خواهرت بپرس قضیه چیه؟ بعد زنگ بزن به ما بی احترامی کن خواهرت خودش گفته ما بیایم در خونتون خودش برادر منو دوس داره و میخواد باهاش ازدواج کنه ما اصلا شمارو نمیشناسیم کرم از خود درخته بعد میاید سراغ ما داداشم گوشی رو قطع کرد با این حرفایی که زیبا زد همه چی خیلی بدتر از قبل شد خانواده ام برگشتن گفتن تو مارو هیچ حساب کردی برای خودت بریدی و دوختی نظرما اصلا برات مهم نبوده بدون اجازه ما به اونا جواب بله دادی حرف خواهر داوود باعث شد خونوادم باهام سر لج بیفتن چون خانواده من یه خانواده سنتی هستن و بیشتر دخترامون به روش سنتی ازدواج میکنن ازدواجهایی که دختروپسر خودشون باهم دوست باشن و بخواد به ازدواج ختم بشه رو اصلا قبول ندارن خانوادمم گوشیمو ازم گرفتن توی خونه حبسم کردن اجازه نداشتم تنها جایی برم خیلی سختی کشیدم خیلی حتی فکر کردن به اون روزا باعث میشه بدنم بلرزه خیلی باهاشون حرف زدم که راضیشون کنم اما نشدن بابام گفت این پسر حتی یه شغل دولتی نداره که بشه روش حساب کرد توی این شرکت هر لحظه ممکنه بیرونش کنن چند روز بعد که کسی خونه نبود با تلفن خونه به داوود زنگ زدم و باهاش حرف زدم گفت دارم دیوانه میشم چند روزه باهات حرف نزدم منم بهش گفتم خیلی دلتنگشم قرار شد شب ساعت ۱ نصف شب وقتی همه خواب بودن بیاد به گوشی از این گوشی سادههای قدیمی بزاره پشت در خونمون و من برم برش دارم که بتونیم از این طریق باهم در ارتباط باشیم ادامه دارد کپی حرام
قرار شد شب ساعت ۱ نصف شب وقتی همه خواب بودن بیاد یه گوشی ساده قدیمی بزاره پشت در خونمون و من برم برش دارم که بتونیم از این طریق باهم در ارتباط باشیم حرف زدن با داوود باعث میشد بتونم این شرایط سخت رو تحمل کنم وقتی به داوود گفتم بابام گفته شغلت بدرد نمیخوره و نمیشه روش حساب کرد. گفت باشه دوباره میافتم دنبال استخدامی های ارتش و سپاه سعی میکنم توی یکیشون استخدام بشم که خانوادت راضی بشن داوود میخواست دوباره بیاد با خانوادم حرف بزنه که برای ازدواجمون راضی بشن اما من نزاشتم گفتم الان اومدن و حرف زدن دوباره فقط شرایطو از اینی که هست بدتر می کنه داوود دیگه همزمان کار میکرد و برای استخدام توی نظام تلاش میکرد رفت چشماشو عمل کرد و بازم برای استخدامی ارتش رفت اما بازم رد شد بارها و بارها توی استخدامی ارتش و سپاه شرکت کرد اما هر بار به یه دلیل رد میشد یادمه اون روزها خیلی دعا میکردم خیلی با خدا راز و نیاز میکردم خیلی به ائمه و امامها و معصومین التماس میکردم که داوود قبول بشه شاید خانوادم راضی به ازدواجمون بشن حتی روز اربعین نذرآش رشته کردم و پختم بین همسایه ها پخش کردم چون داوود تازگی برای آزمون استخدامی ارتش رفته بود و تا مرحله آخر رفته بود و حالا منتظر جوابش بودیم ادامه دارد کپی حرام
اما بعد چند روز وقتی که جواب اومد بازم داوود رد شده بود. خیلی دلم شکست از همه دنیا دلگیر بودم حالم خیلی بد بود دیگه هیچ امید و انگیزه ای برای زندگی نداشتم افسردگی گرفته بودم یکسال بود که نتونسته بودم تنها از خونه بیرون برم که داوود رو ببینم من داوود رو خیلی دوس داشتم خیلیییییی، نمیتونستم ولش کنم اما همه دنیا دست به دست هم داده بودن که نذارن شرایط ما درست بشه و بهم برسيم حس میکردم هیچ راه نجاتی برامون نمونده گفتن تودختر خیلی خوشگلی هستی لیاقتت خیلی بیشتر از ایناس تو باید با کسی ازدواج کنی که خیلییییی بهتر از اینا باشه مامانم میگفت من خجالت میکشم حتی بگم همچین کسی اومده خواستگاری دخترم چه برسه بخوام دخترمو بهش بدم ادامه دارد کپی حرام
میگفت تو اگه با همچین آدمی ازدواج کنی آبروی مارو تو کل فامیل میبری اونا اصلا در حد خانواده مانیستن ما برای تو آرزوهای خیلی بیشتر از اینا داشتیم اون زمان هم همه خواستگارامو رد میکردم چون من فقط داود رو دوست داشتم این وسط داود هم داشت همه سعیشو میکرد که خودشو بالا بکشه که بتونه خانوادموراضی کنه داود یه پسرخیلی خوبه یه پسر سالم و نمازخوان که اهل سیگار و قلیان و مشروب و هیچ کارخلافی نیست یه پسرزحمت کش و کاری یه پسر باشخصیت و چشم و دل ،پاک از نظر خانوادم بزرگترین گناهش وضع مالی بد خانوادش و محله ای بود که توش زندگی میکردن خلاصه گذشت و شد عید ۱۴۰۱ . •ولی از شرایط زندگیم خسته بودم هنوزم خونوادم گوشی خودمو نداده بودن هنوزم توی خونه زندانی بودم تصمیم گرفتم جدی شروع کنم به درس خوندن به این امید که به رشته خوب توی یه شهر دور قبول بشم که خونوادم نتونن نه بگن که برم فقط از این وضعیت نجات پیدا کنم برم که آزادیشم برم که از نیش و کنایه ها راحت بشم تیرماه ۱۴۰۱ کنکور دادم و توی رشته هوشبری دانشگاه آزاد گنبد کاووس ادامه دارد کپی حرام
میگفت تو اگه با همچین آدمی ازدواج کنی آبروی مارو تو کل فامیل میبری اونا اصلا در حد و اندازه خانواده ما نیستن ما برای تو آرزوهای خیلی بیشتر از اینا داشتیم اون زمان هم همه خواستگارامو رد میکردم چون من فقط داوود رو دوست داشتم این وسط داوود هم داشت همه سعیشو میکرد که خودشو بالا بکشه که بتونه خانوادمو راضی کنه، انصافا هر کاری که میتونست انجام میداد یه پسر سالم و نمازخوان که اهل سیگار و قلیان و مشروب و هیچ کارخلافی نیست یه پسرزحمت کش و کاری یه پسر باشخصیت و چشم و دل ،پاک از نظر خانواده ام بزرگترین گناهش وضع مالی بد خانوادش و محله ای بود که توش زندگی میکردن خیلی از شرایط زندگیم خسته بودم هنوزم خونواده ام گوشی خودمو نداده بودن هنوزم توی خونه زندانی بودم تصمیم گرفتم جدی شروع کنم به درس خوندن به این امید که یه رشته خوب توی یه شهر دور قبول بشم که خونوادم نتونن اذیتم کنن میخواستم که برم فقط از این وضعیت نجات پیدا کنم برم که آزادبشم برم که از نیش و کنایه ها راحت بشم بالاخره کنکور دادم و توی رشته هوشبری قبول شدم خانواده ام نتونستن نه بکن چون رشته خوبی قبول شده بودم به این امید که برم اونجا پسرای بهتری میبینم و داوود رو فراموش میکنم منو فرستادن این دو سالم فک میکردن من چون گوشی ندارم هیچ ارتباطی با داوود ندارم و فراموشش کردم ادامه دارد کپی حرام
چون من دیگه هیچ حرفی از داوود توی این دو سال نزده بودم نمی خواستم تا زمانیکه داوود برای نظام قبول بشه حرفی ازش بزنم چون اگه حرفی میزدم فقط شرایط خودم خفقان آور تر و سخت تر میشد من مهر ۱۴۰۱ رفتم دانشگاه چون دانشگاهمون خوابگاه نداشت با سه تا دیکه از همکلاسی هام خونه نزدیک دانشگاه اجاره کردیم شرایطم بهتر شده بود گوشیمو پس داده بودن میتونستم با داوود راحت حرف بزنم توی اون شهر ازاد بودم دیگه توی خونه زندانی نبودم داوود بارها و بارها کیلومتر رو برای دیدن من از کرمانشان اومده بود فقط به امید این لحظات توی تموم این سالها داوود برای قبول شدن توی نظام تلاش کرد اما نشد که نشد دیگه نا امید شده بودیم که برا ارتش قبول بشه مدیر شرکتشون بهش گفته بود بیا قسمت فروش شرکت ویزیتور بشو که کم کم پیشرفت کنی چون خود اون مدیرم از ویزیتوری پیشرفت کرده بود و کم کم بالارفته بود و مدیر شرکت شده بود میخواست مهران هم همین راه بره خلاصه مهران ویزیتور شد اما بخاطر شرایط بد اقتصادی فروش شرکتشون خیلی پایین اومد و از طرف شرکت خیلی به ویزیتورها فشار میاوردن که فروشو بالابرن وگرنه اخراجشون میکنن داوود نتونست این فشارهای روحی روانی رو تحمل کنه و آذر ۱۴۰۱ استعفا داد و از شرکت بیرون اومد اون روزا خیلی نا امید ترا از قبل شده بودیم حال هیچکدوممون خوب نبود داوود اون روزا همه کار میکرد ادامه دارد کپی حرام
خوب نبود داوود اون روزا همه کار میکرد در ظاهر سعی میکرد من متوجه نشم که جقدر تحت فشاره اما باطنش رو نمیتونست ازم مخفی کنه یه مدت برقکاری میکرد بعد رفت کارگر ساختمان شد مدتی تو میدون بار میوه و بار خالی میکرد و بعد یه مدت چون گواهینامه پایه دو داشت برای به آقایی روی ماشینش کار میکرد و بار جابه جا میکرد من ازش خواستم بخاطر من برای بار آخر برای استخدامی ارتش و سپاه شرکت کنه داوود به حرفم گوش داد و شرکت کرد تا مراحل مختلف استخدامی مثل آزمون پزشکی مصاحبه تست ورزش و تحقیقات رو انجام بده چندین ماه طول کشید همه این مراحل رو انجام داد و منتظر جواب نهایی بودیم که به دلم افتاد نذر کنم ادامه دارد کپی حرام
همزمان برای ارتش و سپاه شرکت کرد و دتا مرحله آخر جفتشم پیش رفت یادمه ۵ آذر سال ۱۴۰۲ بود من یه کانال توی روبیکا داشتم که برای نیروزمینی ارتش بود که قبولیهای آزمون استخدامی رومیزاشتن اون روز همینطوری با نا امیدی داشتم قبولی هارو نگاه میکردم که یه دفعه اسم داوود روبین قبولی هادیدم یه دفعه از جا پریدم و به همخونه ام که کنارم دراز کشیده بود :گفتم مریم ببین من اشتباه میبینم یا واقعا این اسم داوود؟؟ اینجا نوشته؟ چشماش برق میزد و با لبخند بهم خیره شد و گفت نه درست میبینی اسم خودشه از خوشحالی جیغ کشیدم و دویدم تواتاق روبرویی و به فاطیما وپریا گفتم که داوود قبول شده همون اوناهم خیلی خوشحال شدن لحظه به داود زنگ زدم اول یه کم سرکارش گذاشتم بعد بهش گفتم قبول شدی اول باور نمیکرد ولی وقتی به جونش قسم خوردم باور کردو همونجا روی زمین خاکی سجده شکر به جا آورد داوود دی سال ۱۴۰۲ برای شروع دوره آموزشی ارتش رفت تهران ادامه دارد کپی حرام
۱۴ بعد قبول شدنش من به مامانم زنگ زدمو گفتم که داوود قبول شده که ما این چند ساله باهم در ارتباط بودیم و نتونستیم همدیگرو فراموش کنیم مامانم اول گفت باشه اجازه میدهیم بیان خواستگاری بینیم چی میگن؟ اما بعد چند روز زنگ زد و پاهام دعوا کرد و گفت نمیخوام با این پسر ازدواج کنی از خودش و خانوادش بدم میاد اونا خیلی از ما پاییتون اینارو میگفت فقط به این خاطر که وضع مالی خوبی نداشتن بغض گلوم گرفته بود احساس خفگی داشتم خدایا من دیگه چیکار کنم؟ داوود دیگه چند تلاش بکنه؟ مامانم ادامه داد اونا غریبه آن نمیخوام با غریبه ازدواج کنی ما اونا رو نمیشناسیم نمی دونیم چطور آدمایی هستن اگه پسره بد اخلاق باشه اگه دست بزن داشته باشه اگه زن باز باشه چیکار کنیم؟ قه تو باید با فامیل یا آشنایی ازدواج کنی که بشناسیمش نمیتونیم به غریبه بدیمت و این ریسک رو بکنیم گفت درسته پسره رفته تو ارتش ولی هنوزم به غیر از یه ماشین پژو ۴۰۵ می از خودش نداره خونه نداره تو باید با کسی ازدواج کنی که از هر نظر عالی باشه از لحاظ موقعیت اجتماعی مالی خانوادگی تحصیلات و الان که تو هوشبری میخونی میتونی حتی پایه دکتر ازدواج کنی تو خوشکلی خیلیا خواهانت هستن خودتو با ازدواج با این بسر حروم نکن ادامه دارد کپی حرام
بعد قبول شدنش من به مامانم زنگ زدم گفتم که داوود قبول شده ما این چند ساله باهم در ارتباط بودیم و نتونستیم همدیگرو فراموش کنیم مامانم اول گفت باشه اجازه میدهم بیان خواستگاری بینیم چی میگن؟ اما بعد چند روز زنگ زد و باهام دعوا کرد و گفت نمیخوام با این پسر ازدواج کنی از خودش و خانوادش بدم میاد اونا خیلی از ما پایین ترن اینارو میگفت فقط به این خاطر که وضع مالی خوبی نداشتن بغض گلوم گرفته بود احساس خفگی داشتم خدایا من دیگه چیکار کنم؟ داوود دیگه چند تلاش بکنه؟ ناراحت بهش گفتم مامان باید چیکار کنه؟ اون همه تلاششو کرده خودش که انتخاب نکرده تو خانواده فقیر بدنیا بیاد خیلی جدی گفت به من ربطی نداره وضع مالی باباشم درست کنه شاید رضایت دادم ولی هنوزم معتقدم اینا در شان ما نیستن ادامه دارد کپی حرام
ناراحت خداحافظی کردم و داوود بهم گفت صبر کن دوره اموزشیم بگذره میام خواستگاریت مدت زیادی گذشت و من همچنان با خانواده ام درگیر بودم که با داوود مخالفتی نکنن و بذار ازدواج کنیم بالاخره دوره اموزشی تموم شد و دوباره من متوسل شدم به حضرت زنیب گفتم یا حضرت زینب تو کمک کن ما ازدواج کنیم من عروسی نمیگیرم و میام سوریه و کربلا تو فقط یه کاری کن وقتی رفتم خونه و به مادرم گفتم داوود اینا میخوان بیان خواستگاری و لطفا بی احترامی نکن بذار ما بریم سرزندگیمون مادرم خیلی ناراحت بود و حسابی باهام دعوا کرد اما وقتی که دید من سر تصمیمم ایستادگی دارم و کوتاه نمیام قبول کرد که بیان شب خواستکاری تمام وجودم استرس بود و فقط حضرت زینب رو صدا میزدم و میخواستم کمکم کنه یک دفعه حواسم به همه جمع شد و متوجه شدم خیلی خوب دارن با هم صحبت میکنن و بابام خودش گفت برید توی اتاق حرف بزنید همراه داوود به اتاق رفتیم و کمی صحبت کردیم وقتی بیرون اومدیم متوجه شدم دارن در مورد مهریه صحبت میکنن خیلی خوشحال بودم مامانم به یکباره نظرش عوض شد و خیلی زود قرار عقد رو گذاشتن و در عرض چند روز ما عقد کردیم روی ابرا بودم نذرمو به داوود گفتم و کلی استقبال کرد و قرار شد برای عروسی بریم سوریه و کربلا الان که داستان زندگیم رو براتون گفتم چند سال از ازدواجمون گذشته و دوتا بچه داریم به اسم علی و زهرا به جای عروسی هم رفتیم سفر زیارتی و من با داوود خیلی خوشبختم جالب اینجاست مادرم داوود رو خیلی دوست داره و خانواده ام خیلی روش حساب میکنن و انکار نه انگار که از داوود بدشون میومد خداروشکر میکنم که همه چیز خوبه و خوشبختم پایان کپی حرام