eitaa logo
کلید خوشبختی🇮🇷
3.1هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
32 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ وقتی بچه بودم بابام رفته بود بالا پشت بوم تا کولرمونو درست کنه.منم باهاش رفتم وقتی اون مشغول کولر بود منم رفتم لب پشت بوم و پایین رو دید میزدم که ناغافل افتادم پایین و از چند ناحیه دچار شکستگی شدم تا چند ماه کتفو دست و پای راستم توی گچ و اتل بود اما با اینکه دومرتبه دستمو از قسمت بازو عمل کردند دستم و دیگه از بازو نتونستم تکون بدم و رسما از ناحیه ی دست چپ معلول شدم. اون موقع که بچه بودم از دلسوزی و ترحم دیگران خوشم میومد اما رفته رفته که بزرگتر شدم نگاه های ترحم انگیز اطرافیان اذیتم میکرد و همیشه تلاشم این بود که با همون دست راستم کارهامو درست انجام بدمو از بقیه ی همسالان و همکلاسیهام عقب نمونم که کم کم جلوتر هم زدم تا اینکه وقت ازدواجمون رسید
۲ بااینکه نسبت به همه ی دخترهای همسن و سالم خیلی زبل تر و فرزتر و کدبانو تر بودم و از خواهرهام خیلی زیباتر حتی یه خاستگار هم نداشتم خواهرهام که از خودم چهار پنج سال کوچکتر بودند ازدواج کردند . وقتی بیست و هشت سالم شد برای یکی از اقوام شوهر خاله م که خانمش فوت شده بود و دوتا پسربچه ی کوچک داشت اومدند خاستگاریم، خیلی ناراحت بودم ولی دلم قرص بود که مامانو بابام رضایت نمیدن. یادمه اون شب صدای گریه ی مامانمو التماسهاش رو به بابا میشنیدم که میگفت اعـظم چه گناهی کرده که باید زن یه ادم زن مرده با دوتا بچه بشه ؟ بابامم میگفت مگه چاره ای هم هست اون دختر علیل شده هرچقدرم نسبت به دخترای دیگه بهتر باشه بخاطر علیلیش کسی نمیاد سراغش.سنش داره میره بالا همین خاستگارای زن مرده هم دیگه از دست میده اونوقت باید زنِ یه پیرمرد زن مرده بشه، اونجوری بهتره؟ بابا گفت با روحانی مسجد و اقای صبوری که ادم مومن و با سوادیه هم مشورت میکنم ببینم نظرشون چیه. این خاستگاره فامیل علی اقا شوهر خواهرته فردا شبم بریم یکمم با علی اقا صلاح مشورت کنیم تا ببینیم چکاری به خیر و صلاح مهشیده
۳ از جمله ای که بابا گفت خیلی بدم اومد.به من گفت علیل .بعدم برای اینده ی من قبل ازینکه از خودم نظرمو بپرسه میخواد اول نظر دیگرانو بپرسه..تا صبح از غصه گریه کردم. پس فرداش بابا باهام حرف زد با نرمی و مهربونی گفت دخترم خوهرات ازدواج کردند برادر هم که نداری،پدربزرگ مادربزرگ هات خیلی پیر شدن. منو مادرتم بلخره یروز رفتنی هستیم اگه تومجرد بمونی به کی میخوای پناه ببری؟ اولش منم مثل مادرت اصلا به این پسره راضی نبودم چون دوتا بچه داره ولی با چند نفر عاقلتر از خودم صلاحو مشورت کردم گفتند خیلیا رو دیدیم دختر به کسانیکه بچه هم داشتند دادند و خوشبخت شدند.مهم اینه که اون ادم اهل خدا و اخلاق و انصاف باشه دیگه بقیه ش برمیگرده به دختر خودتون...تحقیق کردم از مهران خیلی تعریف کردند حتی سراغ خانواده ی زن اولشم رفتم ازش خیلی راضی بودند بابا من تورو میشناسم تو عاقلی تو مهربونی تو فهمیده ای میتونی برای بچه های مهران مادری کنی بچه های خودتم داشته باشی. من میگم این ازدواج به صلاحته حالا توهم فکراتو بکن تا دوسه روز دیگه نظرتو بگو.
۴ دلم شکسته بود نه از حرفای بابا بلکه از روزگاری که منو اینطوری معیوب کرده بود ناراحت بودم. من فقط یه دستم رو نمیتونستم تکون بدم همه ی سختیها نصیب خودم میشد پس تقصیر من تو این ماجرا چی بود؟ با اکراه گفتم بابا هرچی صلاح میدونید همون کارو بکنید بابا پیشونیمو بوسید و گفت ان شآلله هرچی خیره همون بشه. بعد از چهار ماه من شدم زن مهران و مادر سینا و سهیل دو تا بچه ی شر و شیطون و بی ادب. مهران میگفت بچه ها قبلا خیلی خوب بودن الان یه ساله بخاطر بی مادریشون اواره ی خونه ی عمه و خاله ومادربزرگهاشون بودند من خیلی تعریف تورو شنیدم که دختر عاقل و با سیاستی هستی. مطمینم میتونی بچه های منو خوب تربیت کنی دلم میخواد براشون خوب مادری کنی تا جای خالی مادرشونو حس نکنند. رفتار مهران باهام خیلی خوب خیلی سنجیده و عاقلانه رفتار میکرد طوری که هم هوای منو داشته باشه و هم بچه ها. اما سر کردن با سینا و سهیل خیلی سخت بود اصلا حرف گوش نمیکردند. با اینکه اصلا باهم سازگاری نداشتندو مدام دعوا میکردند اما مقابل من همیشه تیم میشدندو اذیتم میکردند. تا اینک به ذهنم خطور کرد از این اخلاقشون استفاده کنم.
۵ گاهی یکیشون که کار درستی انجام میداد کلی تشویقش و نوازشش میکردم وقتی هم یکیشون کار غلطی انجام میداد به داداشش میگفتم بیا بریم کمکش کنیم خرابکاریهاشو درست کنه و به این ترتیب منم رفتم توی تیمشون و کم کم باهم رفیق شدیم. همه کار براشون میکردم و بازی میکردیم کم کم خیلی باهم رفیق شدیم. هرکس ماهارو باهم میدید فکر میکرد مادر پسرهای واقعی هستیم . سه سال بعد خدا سارا رو بهمون داد همه فکر میکردند با دنیا اومدن سارا من از بچه ها دل بکنم درصورتیکه وجود سارا باعث شد رابطه ی ما محکمتر بشه. اگه دلسوزی و افکار معقولانه و حرفهای پدرانه ی اون شب پدرم و مشورتها و راهنمایی دیگرون نبود شاید بابا و مامان یا خودم هیچ وقت راضی به ازدواج با مهران نمیشدیم و صاحب یه شوهر خوبو مهربون و دوتا گلپسر نازنین و دختر عزیزم سارا نمیشدم. خدارو شکر میکنم مهمترین تصمیم زندگیمو به پدرم سپردم و او هم خیلی مدبرانه با مشورت گرفتن از اهلش برام بهترین کار رو انجام داد.