#عنایتخدا ۱
دوقلو بچهدار شدم خدا بهم دوتا دختر نازنین داد اسمشونو گذاشتم ماهدیس و پارمیس از وقتی که به دنیا اومدند درگیر دکتر و بیمارستان یکی از اونها شدیم
پارمیسم بیمار بود و ریهش مشکل داشت که باید عمل میشد هنوز با این مساله کنار نیومده بودم که فهمیدیم قلبش هم مشکل داره
منو همسرم هنوز تو شوک این مورد بودیم که دکترش گفت حتی اگه قلب و ریهش رو جراحی کنیم به خاطر بیماری زمینهای دیگهای که داره احتمال داره فقط تا دوازده سالگی زنده بمونه...
این یکی دیگه تیر خلاص بود به همه ی رویاهای مادرونهای که برای دخترم داشتم...
کدوم مادریه که بدونه بچهش رو در چه سنی از دست میده و طاقت بیاره؟
انگار روز و شبم رو به هم دوخته بودند روزهام به گریه و زاری و عجز و التماس به این دکتر و اون دکتر میگذشت
و شبهام به گریه و و عجز و لابه به درگاه خدا...
هرکاری میکردیم به در بسته میخوردیم...
ادامه دارد...
#عنایتخدا ۳
میگفت سمانه تاکی میخواد با این قضیه کنار بیاد؟ خستهم کرده، خودم بابت بیماری بچه کم غصه میخورم و ناله های سمانه هم بهش اضافه شده، بعد هم با ناراحتی گفت انگار نه انگار ماهدیس هم آدمه و نیاز به محبتش داره انگار نه انگار منم آدمم و پدر پارمیسم و از بیماری اون بچه و حرفی که دکترش زده ناراحتم
خلاصه که شوهرت خیلی از دستت ناراحته
با دلخوری گفتم اینارو خودمم میدونم اما چه کنم میگی به خاطر شوهرم و ماهدیس بیخیال این بچه بشم؟ تا جون دارم تلاشمو میکنم تا این بچه رو ازین شرایط نجات بدم.
پس اگه روزی شنیدی شوهرت از فرط خستگی و برای نجات از این فکر و خیالات بهت خیانت کرده تعجب نکن... حرف خواهرم مثل خنجری بود که قلبم رو نشونه گرفت.
ادامه دارد
#عنایتخدا ۴
گفتم به جهنم که چه اتفاقی میفته برام مهم نیست،
بعد از کمیسیونهای مختلف و مشورتهای زیادی که انجام دادیم بالاخره قلب و ریهی دخترم به فاصلهی شش ماه از هم جراحی شد و عمل هم موفقیت آمیز بود اما اینکه هنوز دکتراش بر این عقیده بودند که بیشتر از دوازده سال عمر نمیکنه برام مثل کابوس بود دخترام سه ساله شده بودند و فکر اینکه نه سال دیگه چه اتفاقی ممکنه بیفته امونم رو بریده بود
یه روز که دلم خیلی گرفته بود بچه هارو پیش مادرمو خواهرم گذاشتم و با همسرم به امامزاده صالح رفتم نماز و چند صفحه قران خوندم وقت رفتن کنار ضریح کمی موندم و با اشک از امامزاده میخواستم که واسطه بشن و شفای بچم رو از خدا بخوان، یه لحظه از دلم رد شد و با خودم عهد کردم
ادامه دارد
#عنایتخدا ۵
اگه پارمیس حالش خوب شه اسمش رو به نام مقدس فاطمه تغییر میدم حتی تصمیم گرفتم نام ماهدیس رو هم زهرا بگذارم...
کمی اون طرفتر خانم نوزاد به بغلی در حال گریه بود بین گریههاش فهمیدم برای عمل بچهش پول نداره،،، جلو رفتم و کمی که باهاش صحبت کردم فهمیدم درست شنیدم...نگاهم رو به النگوهای توی دستم دادم یکسال بعد دخترم یه عمل جراحی روی قلبش نیاز داشت و کلی پول برای عملش نیاز داشتیم...این النگوهارو با هزار بدبختی حفظ کرده بودم تا بوقت نیاز با فروشش هزینهی جراحی رو فراهم کنم... این زن همین حالا به پول نیاز داشت و من یکسال دیگه،،، به دلم افتاد کمکش کنم... خدای من هم بزرگ بود امیدوار بودم همینطور که حالا خدا من رو سرراه این خانم قرار داده تا سال دیگه کار من رو هم درست کنه...
ادامه دارد
#عنایتخدا ۶
النگوهارو به اون خانم دادم اول قبول نمیکرد تا اینکه با اصرار قبول کرد، شمارهش رو گرفتم تا پیگیر حال بچهش بشم، چندرکز بعد فهمیدم هنوز بقیه هزینهها فراهم نشده، با همسرم صحبت کردم ، دخترای من طلای زیادی داشتند موقع تولدشون همهی فامیل بعنوان چشم روشنی براشون طلا اورده بودند همهی اونها و فروختم و مابقی پساندازی که در حساب بانکی داشتیم رو هم برای اون خانم واریز کردم، یکسال کم کم به پایان میرسید و به موعد جراحی دخترم نزدیک میشدیم و ما هنوز نتونسته بودیم پول جراحی رو تهیه کنیم... دلم روشن بود که حتما یه گشایشی در کارمون میشه.
همهی آزمایشات قبل از عمل رو انجام دادیم و به خونه برگشتیم،،،
ادامه دارد
#عنایتخدا ۷
همسرم کلافه گفت پول عمل رو چکار کنم؟ هنوز نصفش مونده،، گفتم خدا بزرگه دلم روشنه تا روز جراحی جور میشه،
چندروز بعد از بیمارستان بهمون زنگ زدنو تا فروا خودمون رو برسونیم...اونجا فهمیدیم که دخترم دیگه نیاز به جراحی نداره دوتا آزمایش دیگه ازش گرفتند دکترش گفت مشکلی که باعث میشد بیشتر از دوازده سال عمر نکنه هم برطرف شده...
باورم نمیشد خدا اینطوز برام جبران کنه... من پول عمل یه نیازمند رو فراهم کردم و خدا خود مشکلم رو برطرف کرد...
میدونستم خدا زیر دین کسی نمیمونه...
دخترم شفا گرفته بود... الان دخترم سی و یک سالشه و صاحب زندگی و فرزنده...
از اهل بیت هرچی بخوای همون رو بهت میده.
پایان.