eitaa logo
کلید خوشبختی
3.3هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
5.7هزار ویدیو
24 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
کلید خوشبختی
۲ آدمی که خانواده‌اش زیادی پشتش باشند و هیچ نقص و ایرادی نداشته باشه زبونش درازه می‌خواستم زنی بگیرم که زبونم سرش دراز باشه و هر بلایی دلم خواست سرش بیارم می‌خواستم زنم رو خودم تربیت کنم تا مطابق میل من رفتار کنه برای همین تو انتخاب همسر خیلی سختگیر بودم و می‌خواستم هیچ اشتباهی نکنم بالاخره مادرم ی دختری رو پیدا کرد که از خانواده خوبی بود و تقریباً آروم بودن خیلی راجع بهشون تحقیق کردم و همه تاییدشون کردن رفتیم خواستگاری و همونجا متوجه شدم چیزی که همیشه دنبالش می‌گشتم رو پیدا کردم با همدیگه حرف زدیم و دیدم دختر بی‌زبونیه تمام تلاشمو کردم که نظرشو به خودم جلب کنم و موفق هم شدم بعد از چند روز که مادرم تماس گرفت و ازشون جواب خواست جواب مثبت بهمون دادن خیلی خوشحال بودم که بالاخره منم زن مورد علاقه م رو پیدا کردم و خوشبخت شدم. زهرا دختر ساکت و سربه زیری بود که پای راستش کمی لنگ می‌زد و نمی‌تونست درست راه بره همین مشکل پاهاش چیزی بود که من همیشه می‌خواستم، اینکه زنم عیب و ایرادی داشته باشه و من بتونم هر موقع که خواستم توی سرش بکوبم دوران عقد هر کاری که دلم می‌خواست انجام می‌دادم و جوری باهاش رفتار کردم که بفهمه حق نداره اعتراضی بکنه و من همینم زهرا هم ساکت بود هرچی که بهش می‌گفتم جز چشم چیزی نمی‌شنیدم خیلی قشنگ به حرفام گوش می‌داد هر چیزی که دلم می‌خواست بهش می‌گفتم و هر ظلمی که دوست داشتم رو بهش می‌کردم اونم هیچ اعتراضی نداشت و هیچی بهم نمی‌گفت ی وقتا باهاش بدرفتاری می‌کردم و حتی خودمم نمی‌دونستم که چرا این کارو می‌کنم و هر چقدر تو ذهنم میگشتم دلیلی برای بد رفتاری هام پیدا نمیکردم تا موقعی که عروسیمون رسید زهرا هیچ کدوم از بلاهایی که سرش آورده بودم رو برای خانواده‌اش تعریف نکرده بود ادامه دارد کپی حرام
کلید خوشبختی
۳ عروسی مختصری گرفتم و وقتی که زهرا یک بار بهم گفت ای کاش ی ذره عروسیمون بهتر بود همون موقع جلوی مهمونا بهش توپیدم و گفتم همینه که هست ناراحتی برو خونه بابا تا بیام طلاقتو بدم اونم هیچی نگفت و الکی لبخند زد عروسیمون تموم شد و بالاخره زندگی مشترکمون رو شروع کردیم درآمد کمی داشتم و از همون اول زهرا فهمید که باید قناعت زیادی بکنه و همیشه ی جای زندگیمون می‌لنگه ی وقتا ادعای الکی داشت مثلا می‌خواست که هر چند وقت یکبار براش ی لباس جدید یا کیف و کفش بخرم بارها بهش گفته بودم که خرید بیشتر از سالی یک بار اونم عید به عید زیادیه و نمی‌گیرم و زن لیاقت اینهمه هزینه نداره اما دوباره اصرار می‌کرد چند بار که رفتم توی خونه دیدم برای غذامون برنج و خورشت درست کرده کلی باهاش دعوا کردم و گفتم تو زیادی پر مدعایی و می‌خوای ولخرجی کنی خورشت برای مهمونه نه برای خودمون تو اصلاً زن زندگی نیستی و بلد نیستی زندگی داری کنی دنبال خوش گذرونیی اونم هیچی بهم نمی‌گفت تا اینکه چند سال از زندگیمون گذشت همچنان رفتارهای زننده ش رو ازش می‌دیدم که دلش طلا می‌خواست و بهم می‌گفت براش لباس‌های جدید بخرم واقعا انتظارات بی‌جایی داشت به من می‌گفت پولی که پس‌انداز کردی رو طلا بخر و من بندازم دستم گفتم چرا باید پولمو حیف کنم که اویزون تو بشه؟ منم محلش نمی‌ذاشتم. وقتایی که مادرم مهمونی می‌داد زهرا مسئول پذیرایی بود خواهرم کنار من می‌نشست و با هم پچ پچ می‌کردیم یا توی جمع صحبت می‌کردیم و زهرا باید پذیرایی می‌کرد گاهی اوقات که زن های فامیل میخواستن کمکش کنن میگفتم خودش اینجوری دوست داره و خوشش نمیاد کسی بهش کمک کنه خواهرم خیلی زهرا رو اذیت می‌کرد و بهش سر کوفت پاش رو میزد ‌می دیدم ولی هیچی به خواهرم نمی‌گفتم ادامه دارد کپی حرام
کلید خوشبختی
۴ بعد از مهمونی ها زهرا خیلی خسته می‌شد ولی من هیچ وقت دلداریش نمی‌دادم و خیلی عادی برخورد می‌کردم که انگار وظیفه‌شه اصلاً برام مهم نبود که چی میشه ته قلبم دوسش داشتم ولی نمی‌خواستم بهش محبت کنم که ی وقت پررو بشه یا خواسته زیاد از حدی داشته باشه وقتایی که می‌خواستم بهش محبت کنم ی حسی از درون جلوم رو می‌گرفت و بهم این اجازه رو نمی‌داد انگار عادت کرده بودم که بهش بی‌احترامی کنم و باهاش رفتار بدی داشته باشم. چند باری زهرا حرف بچه رو پیش کشید و من بهش گفتم نمی‌خوام ازت بچه داشته باشم ممکنه مثل تو لنگ بشه و آبروم بره روم نشه به کسی نشونش بدم اون لحظه ناراحتی رو توی صورتش می‌دیدم حتی شب ها که فکر. میکرد من خوابم متوجه گریه‌هاش می‌شدم ولی اهمیت نمی‌دادم. یکی از فامیل‌های دورمون که سال‌ها بود با ما قطع رابطه کرده بودند تماس گرفتن گفتند که می‌خوان بیان خونمون اون شب مادرم از ما خواست که بریم خونشون، زهرا می‌دونست که باید پذیرایی کنه جدیداً رفتارهایی می‌کرد که مشخص بود داره منو تحملم می‌کنه. بالاخره شب شد و مهمونا اومدن توی خونمون همه دور هم نشسته بودیم و فضا خیلی سنگین و جدی بود با خودم گفتم من صاحب خونه م و باید ی جوری مجلس رو گرم کنم که یخ همه وا بره و شوخی کنیم اما باید این شوخی رو با کسی می‌کردم که ناراحت نشه و اگرم ناراحت شد جرات نکنه حرفی بزنه ترسیدم با اونا شوخی کنم و ناراحتی پیش بیاد، همون لحظه زهرا با سینی چایی از آشپزخانه خارج شد چشمم که به زهرا افتاد فهمیدم آدم مناسب رو برای شوخی م پیدا کردم با نیشخند گفتم حواست باشه موقع لنگ زدن سینی چایی رو نندازی رو کسی توی جمع تنها خودم و خواهرم خندیدیم و بقیه به هم نگاه کردن متوجه شدم که خرابکاری کردم ادامه دارد کپی حرام
کلید خوشبختی
۵ همون موقع زهرا سینی چایی رو پرت کرد روی من و خواهرم و بهم گفت خیلی بی‌شعوری انتظار همچین رفتاری رو نداشتم بعد هم وسایل‌هاش رو برداشت و از خونه مادرم بیرون رفت خداروشکر ما نسوختیم و چیزیمون نشد. وقتی منم دنبالش رفتم بهم گفت دیگه دوست ندارم و می‌خوام ازت جدا بشم تحمل تو واقعاً برای من خیلی سخته بعد هم رفت به خونه برگشتم همه چیز رو تعریف کردم فامیل‌هامون بهم گفتن حق با زنت بوده و واقعاً شوخی زشتی باهاش کردی تو این مشکلشو می‌دونستی و با آگاهی باهاش ازدواج کردی حق نداری توی سرش بکوبی ولی خواهرم گفت حقشه و طلاقش بده بزار بره گم شه چند وقتی گذشت و دیدم خونه بدون زهرا واقعاً برام جهنمه درسته که خیلی اذیتش می‌کردم ولی با همون مظلومیت و سکوتش دل منو برده بود بعد از گذشت چند روز با گل و شیرینی به خونشون رفتم و ازش خواستم که برگرده انتظار داشتم کمی ناز کنه یا حداقل بگه منو نمی‌خواد که من التماسش کنم ولی خیلی سریع بهم گفت برمی‌گردم و با هم دوباره زندگی می‌کنیم خیلی خوشحال شدم اون لحظه به نظرم اومد که زهرا واقعاً زن زندگیه و دوباره هر کاری که بکنم بهم نه نمی‌گه مدتی از برگشت زهرا گذشت ی شب مادر زنم شام دعوتمون کرد و رفتیم اونجا شام رو خوردیم و بعد از شام همراه باجناقام صحبت می‌کردیم و گرم حرف بودم که دیدم زهرا داره لامپ‌ها رو خاموش می‌کنه باجناقم رو بهش گفت چرا داری لامپا رو خاموش می‌کنی آبجی داریم حرف می‌زنیم زهرا نیشخندی زد و گفت کله کچل شوهرم می‌تونه اینجا رو روشن نگه داره دیگه نیازی به لامپ نداریم حرفش خیلی برام زور داشت زهرایی که تا حالا ازم حساب می‌برد و هر سرکوفتی بهش می‌زدم حالا اینجوری زبون باز کرده بود و حرف می‌زد. از جام بلند شدم و به سمتش حمله کردم پدر زنم جلوم رو گرفت و گفت چته با عصبانیت گفتم داره توهین می‌کنه محکم توی سینه م کوبید و گفت چطور تو این همه توی سر بچه من کوبیدی و بهش گفتی لنگ می‌زنی سرکوفت زدی و تو جمع فامیلاتون کوچیکش کردی خوب بود نوبت اینکه می‌رسه داره بهت توهین می‌کنه خودتون بگید خوبه ما بگیم بده؟ ادامه دارد کپی حرام
۶ بعدم همه شون ریختن سرم و تا اونجایی که می‌تونستن کتکم زدن دست آخرم منو از خونشون پرت کردن بیرون خیلی به غرورم برخورد اومدم خونه و چند وقتی دنبال زهرا نرفتم دوست داشتم برگرده ولی می‌خواستم ی مدت از هم دور باشیم همون موقع‌ها بود که احضاریه دادگاه در خونه م اومد و متوجه شدم زهرا مهریه ش رو اجرا گذاشته خانواده‌ام وقتی فهمیدن خیلی ناراحت شدن مادرم بهم گفت باید هرجوری شده زنتو برگردونی زندگی خاله بازی نیستش که امروز یکیو بخوای فردا نخوای باید برش گردونی و با هم زندگیتون رو از اول بسازید اما خواهرم اصرار داشت که دنبال زهرا نرم می‌گفت اون در حد و اندازه تو نیست و لیاقت تو رو نداره مادرم دعواش کرد و گفت مگه داداشت درس خونده است یا تو این مملکت کاره‌ای شده که زهرا در حد و اندازش نیست باید از خداشم باشه که زهرا اینو می‌خواد هر کس دیگه‌ای جای زهرا بود صد دفعه تا حالا طلاقشو گرفته بود و رفته بود حق با مادرم بود چند بار رفتم دنبال زهرا که در روم باز نمی‌کردن و راهم نمی‌دادند اما کم نیاوردم انقدر رفتم و رفتم تا دل زهرا نرم شد و برگشت. تازه اون موقع بود که فهمیدم وقتی یکیو مسخره می‌کنی چه احساسی پیدا می‌کنه این همه من زهرا رو مسخره‌اش کردم و کوچیکش کردم هیچ وقت خودم رو جاش نذاشته بودم ولی اون موقع که زهرا کارمو تلافی کرد تازه فهمیدم چقدر احساس بدی به آدم دست میده وقتی توی جمع کوچیک میشی. بعد از اون ماجرا دیگه همیشه به زهرا احترام گذاشتم و قدر زندگیمو دونستم الان سال‌ها می‌گذره و صاحب چند تا بچه شدیم هر روز بیشتر از قبل زهرا رو دوست دارم و بابت گذشته ازش شرمندم پایان کپی حرام