eitaa logo
کلید خوشبختی🇮🇷
3.1هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
33 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
مهرداد ادامه داد: «همه اموالمو به نام پسرم کردم. اون الان پسر من و همسرمه، و شماها دیگه حق ندارید سمت ما بیاید. امیدوارم آه این بچه معصوم دامن همه‌تونو بگیره که انقدر بدجنسید.» وقتی این حرفا رو شنیدم، قلبم یه لحظه ریخت. حق داشت. ما اشتباه کرده بودیم. اون بچه چه گناهی کرده بود؟! ولی از طرفی، نمی‌تونستم چیزی به بقیه بگم. اگه حمایتش می‌کردم، همه به من انگ می‌زدن. چند روز بعد، سر میز شام نشسته بودیم که شوهرم گفت: «باید با مهرداد حرف بزنم. نمی‌شه که این‌جوری رابطه‌مون خراب بشه.» ولی اونم جرئت نکرد کاری کنه. از وقتی مهرداد خواهرش رو از خونش بیرون کرده بود، همه‌مون با هم قهر بودیم. حتی سر سفره هم انگار یه تیکه سنگ افتاده بود تو گلوم. دیگه هیچی مثل قبل نبود. ادامه دارد کپی حرام
اما اون شب، وقتی همه خوابیدن، یه گوشه‌ی خونه نشستم و به بچه فکر کردم. هی تصویر اون پسر کوچولو می‌اومد جلوی چشمم. معصوم و بی‌دفاع بود. چرا ما این‌قدر باهاش بد بودیم؟! اشک تو چشمم جمع شد. شاید آه اون بچه همین‌جوری پشت سرمون بود. هر چی فکر کردم، دیدم اشتباه کردیم. ولی دیگه دیر شده بود... روزها می‌گذشت و زندگی انگار رنگ آرامش نداشت. هر کدوم از ما تو دل خودمون حس می‌کردیم یه چیزی اشتباهه، ولی کسی جرئت نداشت بلند بگه "ما اشتباه کردیم." از اون طرف، مهرداد و همسرش رابطه‌شون رو با همه قطع کرده بودن. وقتی مادرشوهرم یا یکی از خونواده‌ها می‌خواستن باهاشون تماس بگیرن، حتی جواب تلفن رو هم نمی‌دادن. ادامه دارد کپی حرام
یه شب که همه دور هم نشسته بودیم، مادرشوهرم دوباره بحث رو کشید سمت اون بچه. گفت: «ببینید، این همه اتفاق بد از وقتی شروع شد که این پسر اومد تو خانواده. حالا که مهرداد خودش همه چیز رو خراب کرده، بذارید به حال خودشون باشن.» حرفاش مثل نفت ریختن روی آتیش بود. شوهرم با صدای بلند گفت: «مامان، بسه دیگه! این‌جوری که شما می‌گید، انگار بچه آدم‌خور بوده! شاید ما اشتباه کردیم. شاید نباید این‌قدر زود قضاوت می‌کردیم.» ولی مادرشوهرم کوتاه نمی‌اومد. داداش بزرگترم، که همیشه حرف آخر رو می‌زد، گفت: «بی‌خیال این حرفا بشید. مهرداد خودش عاقل‌تر از این حرفاست. هر کاری دوست داره بکنه. دیگه بحثشو نیارید وسط.» اما می‌شد فهمید ته دل همه ما سنگین بود. ادامه دارد کپی حرام
چند وقت بعد، یه روز که تو آشپزخونه مشغول درست کردن ناهار بودم، شنیدم صدای در خونه بلند شد. در رو باز کردم و دیدم عمو بزرگ همسرم، که تو این دعواها همیشه بی‌طرف بود، اومده خونه‌مون. صاف رفت سراغ شوهرم و گفت: «من با مهرداد حرف زدم. اون دلش خیلی از شماها پره، ولی نمی‌خواد دشمنی ادامه پیدا کنه. فقط می‌گه شماها باید به من ثابت کنید که پشیمونید. اگر واقعاً قصد خوبی دارید، باید بهش نشون بدید.» شوهرم نگاهی به عموش انداخت و سرشو انداخت پایین. من سریع رفتم چای آوردم، ولی دستام می‌لرزید. عموی همسرم ادامه داد: «شماها حق ندارید دیگه چیزی علیه اون بچه بگید. اون الان پسر مهرداده. باید مثل یه عضو خانواده قبولش کنید، وگرنه این قهر و ناراحتی هیچ‌وقت تموم نمی‌شه.» شوهرم سرش رو تکون داد و گفت: «باشه عمو، ما هر کاری بگید می‌کنیم. فقط کمک کنید که دوباره رابطه‌مون درست بشه.» عموش لبخند زد و گفت: «خب، پس آماده باشید. من با مهرداد حرف می‌زنم و یه قرار می‌ذاریم برای اینکه همه دور هم جمع بشیم. ولی باید ثابت کنید که دیگه پشت سرشون چیزی نمی‌گید.» ادامه دارد کپی حرام
۴ اون شب برای اولین بار حس کردم شاید هنوز فرصتی هست که اشتباهاتمون رو جبران کنیم. ولی ته دلم یه چیزی هنوز سنگینی می‌کرد... آیا واقعاً مهرداد ما رو می‌بخشه؟ چند روز بعد، عموی همسرم تماس گرفت و گفت: «مهرداد قبول کرده شماها رو ببینه، ولی شرط گذاشته که هیچ‌کس حرفی از گذشته نزنه و همه با احترام باهاش برخورد کنن.» راستش از خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم. حس می‌کردم یه قدم به درست کردن این رابطه نزدیک‌تر شدیم. اما از طرفی، ته دلم می‌ترسیدم. اگر چیزی بگیم یا رفتارمون اشتباه باشه، شاید دوباره همه چیز خراب بشه. اون شب وقتی مهرداد و همسرش همراه اون پسر کوچولو وارد شدن، انگار همه سنگینی دنیا ریخت روی سرمون. بچه‌هه چشمای درشت و معصومی داشت. ادامه دارد کپی حرام
همون جا نشسته بود، آروم و خجالتی، انگار که حس می‌کرد اینجا جاش نیست. دلم براش سوخت. مگه چی کار کرده بود که ما این‌قدر بد باهاش رفتار کرده بودیم؟ مهرداد با همه سلام و احوال‌پرسی کرد، ولی رفتارش سرد بود. وقتی نشست، همه ساکت بودن. حتی صدای قاشق که توی لیوان شربت می‌چرخید هم می‌تونست سکوت رو بشکنه. عموی شوهرم شروع کرد به حرف زدن و گفت: «خب، اینجا جمع شدیم که از گذشته بگذریم و دوباره مثل یه خانواده رفتار کنیم. اشتباهات گذشته تموم شده. حالا باید به فکر آینده باشیم.» مهرداد مستقیم به چشمای شوهرم نگاه کرد و گفت: «من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم خانواده‌م این‌قدر زود قضاوتم کنن. ولی اینو بدونید که اون بچه الان همه چیز منه. ادامه دارد کپی حرام
مهرداد مستقیم به چشمای شوهرم نگاه کرد و گفت: «من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم خانواده‌م این‌قدر زود قضاوتم کنن. ولی اینو بدونید که اون بچه الان همه چیز منه. اگه کسی بخواد بهش نزدیک بشه یا حرفی بزنه که اذیتش کنه، دیگه نمی‌تونم ببخشم.» شوهرم سرش رو تکون داد و گفت: «مهرداد، ما اشتباه کردیم. خودمم از ته دل پشیمونم. می‌دونم نباید اون حرفا رو می‌زدیم. ولی خواهش می‌کنم این بار ما رو ببخش.» همسر مهرداد که تا اون لحظه ساکت بود، با بغض گفت: «ما این بچه رو از ته دل دوست داریم. شما نمی‌تونید تصور کنید که چقدر سخت بود این همه مدت با قضاوتای شما کنار بیایم. ولی اگه واقعاً پشیمونید، نشون بدید.» اون لحظه یه حس سنگینی تو اتاق بود. هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت. همه منتظر بودن ببینن چی می‌شه. یه لحظه پسر کوچولو بلند شد و با یه لبخند کوچیک اومد سمت من. تو دستش یه نقاشی بود. گفت: «این رو برای شما کشیدم.» نگاهش که کردم، چشمام پر از اشک شد... ادامه دارد کپی حرام
نقاشی ساده بود. یه خونه کشیده بود با یه عالمه آدم که دور یه میز نشسته بودن. بالای نقاشی هم با خط بچگانه نوشته بود: «خانواده.» نمی‌دونم چرا، ولی اون لحظه حس کردم یه چیزی تو دلم شکست. بچه با این همه بی‌مهری که از ما دیده بود، هنوز دلش می‌خواست ما رو خانواده‌ش بدونه. اشک‌هامو جمع کردم که کسی نفهمه. دستمو دراز کردم، نقاشی رو گرفتم و گفتم: «خیلی قشنگه عزیزم. ممنون که برام کشیدی.» بچه لبخند زد و برگشت پیش مهرداد. مهرداد نگاه سنگینی بهم انداخت. انگار داشت می‌گفت: «همین حالا فرصت داری همه چیز رو درست کنی.» عمو که سکوت رو دید، دوباره شروع کرد به حرف زدن: «خب، فکر کنم اولین قدم رو برداشتیم. ادامه دارد کپی حرام
مهرداد نگاه سنگینی بهم انداخت. انگار داشت می‌گفت: «همین حالا فرصت داری همه چیز رو درست کنی.» عمو که سکوت رو دید، دوباره شروع کرد به حرف زدن: «خب، فکر کنم اولین قدم رو برداشتیم. حالا نوبت شماست که ثابت کنید دیگه اون گذشته رو کنار گذاشتید.» شوهرم سرش رو پایین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت. منم گیج و گنگ مونده بودم. اما مادر مهرداد، که تا اون لحظه چیزی نگفته بود، یه دفعه حرف زد: «ببین مهرداد، من نمی‌خوام چیزی رو توجیه کنم. حق با توئه. ولی ما همه پشیمونیم. شاید اون موقع نتونستیم درک کنیم که این بچه هم عضوی از خانواده‌ست. الان می‌فهمیم که اشتباه کردیم. فقط ازت می‌خوایم به ما فرصت بدی جبران کنیم.» مهرداد سری تکون داد و گفت: «قبول کردن اشتباه خوبه. ولی تا وقتی با رفتارتون نشون ندید که تغییر کردید، این حرفا ارزشی نداره. من از هیچ‌کدومتون توقعی ندارم، فقط می‌خوام به ما و به این بچه احترام بذارید. همین.» ادامه دارد کپی حرام
مهرداد سری تکون داد و گفت: «قبول کردن اشتباه خوبه. ولی تا وقتی با رفتارتون نشون ندید که تغییر کردید، این حرفا ارزشی نداره. من از هیچ‌کدومتون توقعی ندارم، فقط می‌خوام به ما و به این بچه احترام بذارید. همین.» اون شب بالاخره بعد از چند ساعت حرف زدن، یه چیزی تو فضا عوض شد. نه اینکه همه چیز درست شده باشه، ولی حداقل یه قدم به سمت بهتر شدن برداشته بودیم. وقتی مهرداد و خانوادش رفتن، من رفتم تو اتاق و نقاشی رو گذاشتم تو کیفم. هنوزم نمی‌تونستم اون نگاه معصوم بچه رو فراموش کنم. تو دلم گفتم: «کاش می‌تونستم ازت عذرخواهی کنم... ولی امیدوارم این نقاشی یه شروع باشه.» از اون شب به بعد، زندگی ما یه کم عوض شد. دیگه کسی حرف بدی در مورد اون بچه نمی‌زد. ولی باز هم ته دلم یه چیزی می‌گفت هنوز تا جبران همه چیز خیلی فاصله داریم... ادامه دارد کپی حرام
چند هفته از اون شب گذشت. زندگی ظاهراً به حالت عادی برگشته بود، اما یه چیزی هنوز بینمون سنگینی می‌کرد. هر بار که مهرداد و خانواده‌ش رو می‌دیدیم، حس می‌کردم اون دیوار بلند بینمون هنوز سر جاشه. انگار هیچ‌کس نمی‌خواست یا نمی‌تونست اون لحظه‌های تلخ گذشته رو فراموش کنه. یه روز که داشتم خونه رو مرتب می‌کردم، دوباره چشمم به نقاشی افتاد. همون نقاشی که اون پسر کوچولو بهم داده بود. گذاشته بودمش تو یه کشوی خلوت که همیشه جلو چشمم باشه. نگاهش کردم و با خودم گفتم: «چرا باید یه بچه این‌قدر بی‌گناه تو این ماجراها قربانی بشه؟» کپی حرام
شب، وقتی شوهرم اومد خونه، نقاشی رو بهش نشون دادم و گفتم: «به نظرت نباید کاری کنیم؟ شاید هنوز فرصت باشه که نشون بدیم واقعاً پشیمونیم.» شوهرم یه کم مکث کرد و بعد گفت: «راستش منم همین فکر رو می‌کردم. ولی نمی‌دونم از کجا شروع کنیم. مهرداد به این راحتیا نمی‌بخشه.» همون شب تصمیم گرفتیم اولین قدم رو برداریم. یه هدیه کوچیک خریدیم، یه ماشین اسباب‌بازی، و رفتیم خونه مهرداد. وقتی در رو باز کرد، از تعجب فقط زل زد به ما. گفتم: «اومدیم عذرخواهی کنیم و یه هدیه برای پسرتون آوردیم. می‌دونم اینا هیچ چیز رو درست نمی‌کنه، ولی می‌خوایم نشون بدیم که واقعاً پشیمونیم.» مهرداد چند لحظه مکث کرد. بعد بدون اینکه چیزی بگه، در رو باز کرد و ما رو دعوت کرد داخل. وقتی اون پسر کوچولو هدیه رو دید، با ذوق گفت: «برای من خریدید؟» گفتم: «آره عزیزم. امیدوارم خوشت بیاد.» لبخندی زد که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. اون شب برای اولین بار بعد از مدت‌ها حس کردم یه چیزی تو رابطه‌مون داره درست می‌شه. مهرداد خیلی حرف نزد، ولی از نگاهش می‌شد فهمید که داره ما رو می‌بخشه. هر چند هنوز راه درازی مونده بود، ولی حداقل اون دیوار بلند بینمون یه کم کوتاه‌تر شده بود. از اون شب به بعد، تصمیم گرفتم برای جبران گذشته هر کاری که می‌تونم بکنم. اون بچه الان عضوی از خانواده‌مونه، و من نمی‌خوام دوباره اشتباه کنم. شاید روزی برسه که مهرداد واقعاً باور کنه ما تغییر کردیم... شاید. پایان کپی حرام