#ناشکری ۱
#ناشکری
وقتی بچه بودم پدرم مرد و مادرم با هزار بدبختی تونست خرج تحصیل من و برادرم رو بده
برادرم که دیپلم گرفت من کلاس دوم راهنمایی بودم زنداداشم ادم پرتوقعی بود هرروز یه چیز جدید از داداشم میخواست اونم سخت کار میکرد تا بتونه همه خواسته های همسرش رو اجابت کنه.
از اینکه زنداداشم با قلدری و داد و هواز برادرم رو مجبور به کاری میکرد ازش متنفر بودم یا موقعی میفتادم که پدرم زنده بود مادرم اونقدر کم توقع بود که بابا نصف حقوقی که بدست میاورد به پدرومادر پیرش میداد
برادرم با ابنکه درامد زیادی داشت و میدونست این شغل خوبش رو از صدقه سر دیپلمی که مامان همه هزینهش رو داده باز هم قرونی کمکمون نمیکرد مامان هرروز با وجود کمردرد و دست و پا درد سرکار میرفت
ادامه دارد...
#ناشکری ۲
توقع زنداداشم تا اونجایی ادامه داشت که وقتی اولین بچهش دنیا اومد با پررویی به مادرم که یه گهواره برای بچهش خریده بود گفت عزیز نمیخوای به بچهم طلا بدی؟
مامانم اخماش رفت توی هم با نگاهش من رو نشون داد و گفت من فعلا وظیفهمه برا دخترم طلا بخرم که تاحالا حتی یه گوشوارم نتونستم بخرم طلاهای نوهم دیگه به عهده باباشه
اونم با پررویی گفت اخه ببین این پلاک و زنجیر رو مامانم بهمراه وسایل سیسمونی براش خریده مگه اون وطیفه داشته؟
مامانم گفت دستش درد نکنه خدا به مالش برکت بده اون داشته و خریده من نداشتم و نخریدم
از زنداداش حرصم گرفته بود که با حرف بعدیش بیشتر حرصی شدم
وای عزیز جون همچین میگی ندارم ماشاالله داری اونهمه اثاث برا جهیزیهی مهتاب بخری فقط برا چشم روشنی نوهت نداری؟
ادامه دارد...
#ناشکری ۳
مامانم با بغض گفت
خودت کم نداری خونه باباتم کم بهت نرسیدن پس چرا اینقدر حریص شدی
چشمت دنبال همون چندتا کاسه بشقابیه که برا جهاز این دختر میخرم؟
خلاصه هرچی مامانم میگفت زنداداشمم یه چیزی در جوابش میگفت یساعتی گذشت تا اینکه داداشم از سرکار رسید اونقدر هوای خانمش رو داشت که اصلا حواسش به مامان نبود
انگار نه انگار این زن اینهمه براش زحمت کشیده
اون روز برای همیشه تو ذهنم مونو که زن هرچقدر برای شوهرش بیشتر ناز کنه بیشتر هواخواهش میشه
گدشت و چندسال بعد من ازدواج کردم الگوی رفتاریم با همسرم و خونواده همسرم زنداداشم بود
با اینکه مامان خیلی سفارشم میکرد که عزت و احترامشون رو حفط کنم یا بیشتر از درامد و توان شوهرم توقعی نداشته باشم اما گوشم بدهکار نبود تو دلم میگفتم مادر بیچاره من اگر توهم اونزمان که بابا زنده بود مثل زنداداش هرروز توفعات بیجا میداشتی بابا بیشتر کار میکرد و کلی طلا و جواهر و خونه وماشین برات میخرید
ادامه دارد...
#ناشکری ۴
اونوقت بعد از فوتش از همونا استفاده میکردی و نیاز نبود تو اونهمخ سختی بکشی
با این دیدگاه هرروز به همسرم سخت میگرفتم اونم گاهی باهام همراهی مبکرد و گاهی تندی و دعوا یبار که فهمیدم برای خرید جهیزیه خواهرش داره به پدرش کمک میکنه دلخور گفتماون سهم زندگی منه مگه برادر من به ما کمک نکرد نتونستم جهیزیه بیارم با اینکه پدر نداشتم همه چی خوب بود پدر توهم از پسش برمیاد تو باید بفکر ایندهمون باشی گاهی با گریه گاهی با حرف و تمجید اونو همراه خودم میکردم
مامان ازین کارم راصی نبود اما من کار خودم رو میکردم تا اینکه یروز که با خونواده همسرم به مسافرت رفته بودیم تصادف بدی شد
همسرم دست وپا و سرش شکست که تا مدتها بستری و تحت درمان بود مادرشوهر و پدرشوهرمم از اون موقع به بعد زمین گیر شدند
ادامه دارد...
#ناشکری ۵
نگهداری و مخارجشون افتاد به دوش همسرم
او هم که بخاطر بیماریش خیلی روش فشار بود یه روز فهمیدم اعتیاد پیدا کرده دنیا روی سرم خراب شد همه پس انداز و حساب بانکیهامون خالی شده بود و حتی طلاهای خودم و دخترامم فروختم چند سال گذشت تا یعد از کلی سختی همسرم اعتیادش رو ترک کرد و دوباره زندگیمون قوت گرفت
مقداری از هزینهها کم شد و بار زحمات من هم سبک شد
تازه زندگیم داشت روی خوشش رو بهم نشون میداد که اینبار خودم دچار بیماری کلیه و درگیر دکتر و بیمارستان شدم
یه روز بعد از دیالیز که به خونه برمیگشتم توی ماشین یاد گذشته افتادم روزهایی
ادامه دارد...
#ناشکری ۶
که به مامان خدابیامرزم با غرولند میگفتم تقصیر تویه که از بابا نخواستی بیشتر کار کنه و حالا خودت مجبوری کار کنی و سختی بکشی...
شوهر من تازه پولداز شده بود که اون تصادف رخ داد و بعد هم اعتیاد شوهرم
و دوباره بعد از چند سال دوباره زندگیمون داشت پا میگرفت که خودم بیمار شدم
همهی عمرم بعد از ازدواج به سختی گذشت
مادرم همیشه همهی غصههاش مادی بود اما غصههای من سلامتی و اعتیاد همسر...
حرفای مامان تو گوشم زمزمه میشد
ناشکری نکن... خدا بهتر میدونه بندههاش چطوری امتحان بشن
کاش همیشه امتحان ما تو زندگی بیپولی باشه چون با کار زیاد میشه حلش کرد
نبود سلامتی و بی ابرویی و بیدینی سختترین مشکلات و امتحان خداست...
پایان.