eitaa logo
کلید خوشبختی🇮🇷
3.1هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
6.5هزار ویدیو
32 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
یه روز توی مدرسه سحر بهم گفت که با پسری دوست شدم که چند بار باهم مواد مصرف کردیم تعریف میکرد که حال خوبی بهم دست داده بود کلی دعواش کردم که تو غلط کردی با اون پسر دوست شدی و مواد هم کشیدی، بدبخت تا چند وقت دیگه معتاد میشی... ولی اون میخندید و میگفت شوخی کردم مدت خیلی به خونمون میومد و مامانم که اصلا حس خوبی نسبت بهش نداشت میگفت دوست ندارم با این دختره رفت و امد کنی ولی اون همیشه بدون دعوت باهام به خونمون میومد. یه بار که دوباره سحر به خونمون اومد خودم دیدم که موقع رفتن لای کتاب برادرم که روی میز بود یه کاغذ گذاشت وقتی در رو بستم سراغ کتاب اومدم و کاغذ رو برداشتم دیدم تو در مورد خودش توضیح داده و معرفی کرده و به داداشم ابرار محبت هم کرده ...مامانم خیلی اتفاقی برگه رو دید بهم گفت حق نداری دیکه با سحر رفاقت کنی و اونو به خونه راه بدی.فردای اون روز که به مدرسه رفتم سحر رو دعوا کردم اما اون با خنده گفت چقدر شماها امل هستین مگه میخواستم داداشتو بخورم؟ گفتم هرچی که هست دیگه دورو بر من نپلک. ادامه دارد
۲ چند روز بعد دوباره دم خونمون اومد و با گریه گفت با نامادریم دعوام شده تروخدا تا شب بذار اینجا بمونم هروقت بابام از سر کار اومد برمیگردم... دلم براش سوخت و بیخبر از مامانم بردمش توی زیرزمین و خودمم به بهونه‌ی درس خوندن رفتم همونجا... اونروز کلی باهم حرف زدیم.مدام از پسرا و ارتباط با اونا میگفت یهو مامانم که حرفاش رو شنیده بود وارد خونه شد و با دعوا بیرونش کرد خیلی ناراحت شدم خیلی کوتاه جریان نامادری سحر و وضعیت نابسامان ارتباطشون رو بهش گفتم... ناراحت لب زد چرا زودتر بهم نگفتی؟ فورا چادرسر کرد و به دنبالش تا سر کوچه رفت نمیدونم چطور از دلش در اورد و به خونه برش گردوند... تعارفش کرد وارد خونه بشه.بعد هم گوشیش رو برداشت ادامه دارد
و به حیاط برگشت بعدا فهمیدم که به داداشم گفته اون شب بره خونه‌ی مادربزرگ. ساعت نه شب سحر میخواست به خونشون بره که مامان گفت خودم میرسونمت... بابا هم تازه از سرکار برگشته بود با ماشین بابا بردنش خونشون. بیشتر از یساعت طول کشید تا برگردند فردای اون روز سحر گفت که مامانت اینا اومدند خونمون بابات با بابام صحبت میکرد و مامانت با نامادریم... نفهمیدم چی به هم میگفتند اما از صبح که بیدار شدم نامادریم برعکسِ همیشه بامحبت باهام رفتار کرد و حتی بهم لقمه هم داد گفتم مامان و بابام کارشون رو خوب بلندن... وقتی به خونه برگشتم همه چی رو به مامان گفتم و ازش پرسیدم چی به نامادریش گفتی که اینقدر تغییر کرده؟ ادامه دارد
اونم گفت توی راه با سحر صحبت کردم فهمیدم باباش ادم بداخلاقیه و هم نامادریش رو اذیت میکنه و هم اون رو. منم بهش گفتم تو هم مثل دختر خودمی هرچی به دخترم یاد دادم به تو هم میدم . گفتم اگه قول بدی احترام نامادریت رو حفظ کنی منم قول میدم کاری کنم نامادریت مثل یه مادر باهات مهربون بشه... مجبور شدم بخاطر بهتر شدن روابط این دو نفر یه دروغ مصلحتی هم بگم... به نامادریش گفتم سحر همیشه از شما و محبتات تعریف میکنه، اون از اینکه تو کارای خونه کمکت نمیکنه شرمندته... همیشه میگه دوست دارم خوبیای مامانمو جبران کنم. یکم دیگه ازین حرفا گفتم... ادامه دارد...
۵ اون بنده خدا هم که تشنه ی احترام بود با این حرفا محبت سحر به دلش نشست. چند ماه گذشت و مادرم همیشه جویای احوال سحر بود یه روز که سحر خونه‌ما بود حال مامانم که چند روزی دل دردهای شدید داشت بد شد تا امبولانس برسه سحر بیشتر از من برای مامان بی‌تابی میکرد مامانم رو بستری و آپاندیسش رو جراحی کردند یه روز که برای عیادت به دیدن مامان اومد با گریه گفت اگه محبت و کمکهای شما نبود قطعا من تاحالا معتاد شده بودم اونروزها که کمکم کردین تازه با یه پسره دوست شده بودم و به مصرف مواد رو اورده بودم، وقتی با نامادریم صحبت کردید و روابطمون حسنه شد توسط ناماددیم ارتباطم رو با اون پسره قطع کردم و دسترسیم به مواد قطع شد مامان باورش نمیشد سحر دچار چنین مشکلات بزرگتری بوده... خوشحال بود که تونسته زندگی کسی رو نجات بده پایان