#نفرین_مظلوم ۱
وقتی که جوون بودم توی یه روستایی زندگی میکردیم و بابام وضع اوضاع مالیش خیلی خوب بود توی روستا اصلاً معروف بودیم و به خاطر پول زیاد بابام همه بهمون احترام خاصی میذاشتن انگار اگر به ما زیادی احترام بذارند قراره از پول بابام به اونا بدن بالاخره مردمن و عقلشون به چشمشونه خیلی شر و شیطون بودم اصلاً آدم سربهراهی نبودم مامانم همیشه بهم میگفت امیدوارم عاقبت بخیر بشه ولی من اهمیت نمیدادم.
یه پسری بود به اسم امین مثل خودم همیشه با همدیگه بودیم و بعضیا بهمون میگفتن شماها داداشید شیطنتهامون همش با هم بود همه میدونستن که اگر یه کاری انجام بدم که بد باشه حتماً یه شریکی داشتم که اونم امین بوده یه روز امین اومد و بهم گفت عاشق شده بهش خندیدم گفتم محاله بابا این حرفا چیه؟ حالا طرف کیه گفت عباس اقا توی روستا یه دختر داره که خیلی خوشگله
ادامه دارد
کپی حرام
#نفرین_مظلوم ۲
دوستم که بهم گفت دختر عباس آقا هست فهمیدم یه خواهر کوچیکترم داره اونم خوشگل بود ناخواسته چشم من توی هر جمعی میرفت سمت دختر کوچیکه عباس آقا و انگار تازه زیباییش به دلم نشسته بود و به چشمم اومده بود آدم زن گرفتن نبودم چون میدونستم هم سنم پایینه هم اگر سنمم بالا باشه آدمی که زن بگیره باید فقط کار کنه و هیچ لذتی از عمرش نبره.
انقدر به دختر عباس آقا نگاه کردم و از دور بهش چشمک زدم تا اینکه ی روز توی کوچه باغ دیدمش بهش گفتم ازت خیلی خوشم میاد.
با شیطنت خندید و گفت حق داری من خیلی خوشگلم تو اگر توی این روستا کسی نگات میکنه به خاطر پول باباته چیزی از خودت نداری که بخوای با اون خواستنی بشی ولی من با خوشگلیم میتونم دل هر کسی رو که بخوام ببرم مثل خودت.
زبون درازش خیلی ناراحتم کرد و چزوندم میخواستم حالشو بگیرم اما نمیدونستم چه جوری رفتم و به امین گفتم اونم گفت وقتی به دختر بزرگه گفته ازش خوشش میاد دختر بزرگه بهش گفته در اون حدی نیستی که بخوای به من ابراز علاقه کنی
ادامه دارد
کپی حرام
#نفرین_مظلوم ۳
هر دو از برخوردی که باهامون شده بود کاملاً ناراحت و سرخورده بودیم توقع نداشتیم اینجوری بشه یه جورایی انتظار داشتیم ازمون استقبال زیادی بکنن و از خداشون باشه که ما حتی بهشون نگاه میکنیم اما اصلاً اینجوری نبود برای همین برای ترمیم غرور از بین رفته مون ی نقشه کشیدیم میخواستیم درسی بهشون بدیم که تا عمر دارن از ذهنشون پاک نشه و همیشه اسم ما توی ذهن و روحشون حک بشه برای همین تصمیم گرفتیم بی آبروشون کنیم که تا ابد مهر ننگ بخوره توی پیشونی خودشون و خانوادهشون و هیچ وقت نمیتونستن منکر این بیآبرویی بشن.
هیچ چیزی برام مهم نبود جز کم کردن روی اون دو تا دختر برای همین با حمید جوری برنامه ریختیم که یه روز وقتی میرن توی باغ با هم بریم و کسی نبینه که بتونیم راحت نقشه مون رو عملی کنیم، اونا توی باغشون یه خونه باغ داشتن که در واقع به زبون مردم حالا میشه ویلا یه خونه با اتاق خواب و آشپزخانه این دوتا خواهر همیشه میرفتن توی اون خونه چند ساعتی رو میموندن و تفریح میکردن بعد برمیگشتن به خونشون می خواستم درسی بهشون بدم که تا ابد فراموش نکنند
ادامه دارد
کپی حرام
#نفرین_مظلوم ۴
ی روز که میدونستیم میرن خونه باغ با حمید کمین کردیم وقتی که رفتن ما هم رفتیم داخل، مارو که دیدن شروع کردن به داد و بیداد هر دو شون رو کتک زدیم و نباید ها انجام شد.
از خونه باغ که بیرون اومدیم رقتیم خونمون عذاب وجدان نداشتم اما فرداش خبر کارمون پیچید روستا با حمید سردرگم بودیم بابام فوری مارو فرستاد شهر
ی روز مادرم اومد دیدنم شهر خونه فامیل گفت بابات گفته همین جا درس بخونید عباس اقا اینا از روستا رفتن اما زنش بهم گفت الهی هر دوشون ثمر نداشته باشن و نتونن نسلشون رو درست کنن مامانمگفت از این دعاش خیلی دلم شکست چرا اونکارو کردید؟ کارتون خیلی بد بوده بابات از دستت حسابی عصبانیه.
هیچ جوابی نداشتم که بدم برای جبران کارم پیش پدرم و اینکه اوضاعمون بدتر نشه هر دو شروع کردیم درس خوندن و موفقم بودیم البته کار دیگه ای جز درس هم نداشتیم سالها گذشت و من و حمید حق برگشت به روستا رو نداشتیم
ادامه دارد
کپی حرام
#نفرین_مظلوم ۵
سنمون رفته بود بالا و همچنان پدرامون تاکید داشتند که به روستا برنگردیم با دو تا دختر توی همون شهر ازدواج کردیم بچهدار شدیم بچه اول هر دومون پسر بود یاد نفرین زن عباس آقا افتاد بهش گفتم یادته نفرینمون کرد و گفت ایشالا نسلتون نمونه حالا خدا بهمون دو تا پسر داده ببین به حرف گربه سیاه بارون نمیباره.
اونم مسخره میکرد دوتایی میخندیدیم بعد از پسرم خدا دوتا بهم دختر داد امینم بعد از پسرش خدا بهش سه تا دختر داد زندگیامون خیلی خوب بود و چیزی کم نداشتیم اوضاع و احوالمون عالی بود بچههامون هر روز جلوی چشمامون قد میکشیدن و ما به اینکه هر کدوم صاحب یه زندگی خوب شدیم افتخار میکردیم یه روز پسرم اومد و گفت من ماشین میخوام
بهش گفتم سنت خیلی کمه که سوار ماشین بشی.
گوش نکرد فقط میگفت من ماشین میخوام.
زنمم ازش حمایت میکرد و میگفت حالا که تو پول داری چرا برای بچه نمیخری بچه من باید از الان حسرت همه چیزو بخوره و آرزو به دل بمونه مگه یه ماشین چیه؟ بالاخره تحت فشارهای زنم برای پسرم یه ماشین خریدم پسر من و امین مثل بچگی و نوجوونی خودمون حسابی با هم صمیمی بودن و من خیلی خوشحال بودم
ادامه دارد
کپی حرام
#نفرین_مظلوم ۶
یه روز مثل همیشه سوار ماشین شدن و با هم رفتن که بگردن ما هم فکر میکردیم که بالاخره برمیگردن به خونه پسرم خودش یه مقدار رانندگی بلد بود ی دفعه دیدم از بیمارستان زنگ زدن و گفتن حال پسرتون خوب نیست تصادف کرده و باید بیاید، رفتم ببینم چی شده اما یه جنازه تیکه تیکه شده توی یه کیسه جسد دادن بهم گفتن این پسرته
پسر امین هم مثل پسر من من بود و فوت کرده بود پرسیدم چی شده که پلیس برام گفت به خاطر سرعت زیادشون توی جاده سر پیچ نتونستن خودشونو کنترل کنن و ماشین انقدر چرخیده تا جلوی تراکتور رفته سمت راننده متاسفانه بدن پسرتون نصف شده بود و اونی که نشسته بود کنار پسرتون جلوی تراکتور به اونم خورده متأسفانه توی آمبولانس جون داد و فوت کرد.
ماشین رو که رفتم دیدم جلوش کلاً جمع شده بود و چیزی از جلوی ماشین نمونده بود مجبور شده بودن به خاطر درآوردن جسد پسرم یه بخشی از ماشین رو هم نصف کنن تازه یاد نفرین اون زن افتادم همونجا نشستم از ته دل زار زدم برای پسرم که چرا تقاص گناه منو اون باید بده امیدوارم خدا منو ببخشه
پایان
کپی حرام