#وابستگی
من زندگی سختی را پشت سر گذاشتم شوهرم وضع مالی خوبی نداشت کارگری میکرد و خرجمون رو میداد، خدا بهمون دوتا بچه داد و شوهرم به خاطر جانبازی و کارگری کردن بدنش زودتر فرسود شد. و چون دستمون خالی بود وقتی یه چیزی داشتیم با چنگ و دندون نگهش میداشتم که خراب نشه تا بتونیم ازش درست استفاده کنیم و دیرتر تموم بشه، برای همین چهار چشمی مراقب همه چیز بودم که مبادا تموم بشه و مواد غذایی مون کم بیاد استرس مرگ شوهرم و اینکه دکتر جوابش کرده بود باعث شد که وابستگی زیاد و خیلی شدیدی به بچه هام پیدا کنم میترسیدم در کنار همسرم اونارم از دست بدم
ادامه دارد
کپی حرام
#وابستگی
بچه ها به من وابستگی زیادی نداشتن ت خیلی عادی بودن من بودم که با وابستگی زیادم اذیتشون میکردم ولی هیچ کدوم حرفی به من نمیزدن و اعتراضی به من نداشتن شاید اونا هم ترس من و فهمیده بودن و درکم میکردن کم کم دخترم بزرگ شد و به سن ازدواج رسید یه خواستگار خوب براش اومد دلمنمیخواست شوهرش بدم میدونستم تنها میشم و اون بره سرزندگیش از من فاصله میگیره ولی نمیشد زیادم نگهش دارم از طرفی هم خودش دوست داشت شوهر کنه بالاخره با اصرار زیاد خودش شوهرش دادم از لحظه ای که شوهر کرد دنیا برام تیره و تار شد دیگه دخترم پیشم نبود که بخوام باهاش جایی برم یا براش چیزی بخرم وابستگی زیاد به دخترم باعث شد که اذیت بشم کم کم از دامادم بدم اومد
ادامه دارد
کپی حرام
#وابستگی
نفرت من از دامادم به جایی رسید که چشم دیدنش رو نداشتم هرچقدر دخترم می گفت که من با شوهرم خوشبختم از زندگیم راضی م من پیش خودم فکر میکردم که هیچکس نمیتونه مثل من دخترمو دوست داشته باشه دو سال بعد از ازدواج دخترم پسرم برای کار رفت یه شهر دیگه و همونجام ازدواج کرد زنشو کم میدیدم، بیشترین برخوردم با دامادم و دخترم بود کم کم شروع کردم روی مغز دخترم راه رفتم بهش گفتم شوهرت خوب نیست و مرد زندگی نیست انقدر آروم آروم توی گوش دخترم خوندم که کم کم متوجه سرد شدن رابطه زن و شوهریشون شدم هرچی با اون سرد تر میشد بیشتر به سمت من تمایل پیدا میکرد و من داشتم صاحب دخترم میشدم، بعد از چند وقت دخترم گفت میخوام طلاق بگیرم و منم استقبال کردم تا اینکه پسرم فهمید و اومد سراغم و گفت از وقتی بابا فوت شده تو تنها شدی اذیت میشی حقم داری ولی حق نداری زندگی دختر تو بهم بزنی که خودتو از تنهایی در بیاری تلاش کردم ی جوری قانعش کنم که من کاری نداشتم اما پسرم باور نکرد
ادامه دارد
کپی حرام
#وابستگی
خیلی جدی بهم گفت تو مادر منی احترامت واجبه ولی حق نداری با زندگی دخترت بازی کنی فقط به این خاطر که خودتو از تنهایی در بیاری من نمیزارم اونو بدبخت کنی، خودم را دلداری دادم که پسرم حرفی به دخترم نمیزنه اگر هم بزنه دخترم باور نمیکنه و فقط حرف های منو قبول داره اما همه چیز بر خلاف میل من پیشرفت دخترم حرف های پسرم رو باور کرد بهم گفت توقع نداشتم که اینجوری با زندگی من بازی کنی شوهر من مرد خوبیه از زندگیم خیلی راضی بودم انقدر نشستی زیر گوش من انقدر خوندی خوندی که زندگی منو از هم پاشوندی حرفی برای گفتن نداشتم برای همین فقط نگاش کردم
ادامه دارد
کپی حرام
#وابستگی
دخترم وسایلش رو جمع کرد و برگشت سر زندگیش چند ماه بعد شوهرش خونشون رو از شهر ما برد وقتی به پسرم گفتم چرا اینکارو کردی گفت مامان ی قهر و دلخوری میارزه به حفظ زندگی خواهرم؟ میخوای زندگی اونو خراب کنی که خودت از تنهایی در بیای؟ از تنهایی در اومدن به چه قیمتی؟
چند سال گذشته و الان که نگاه می کنم میبینم حق با پسرمه من اشتباه کردم امیدوارم خدا از سر تقصیرم بگذره
پایان
کپی حرام