#پناه_بیپناهان ۱
وقتی فهمیدیم زن عموم سرطان گرفته خیلی ناراحت بودیم یادمه شبهای احیا توی مراسم با مامانم خیلی برای سلامتی زنعموم دعا کردیم وقتی زن عموم فوت کرد دخترعموهام خیلی ضجه میزدند و بیتابی میکردند.
چند ماه که گذشت یه روز بابام به عموم گفت درسته تو منو قبول نداری و دلت نمیخواد باهم رفت و امد کنیم اما چرا شرایطی رو فراهمنمیکنی دخترات کمی با خونوادم معاشرت داشته باشن؟
همهی اقواممون که در شهرستان هستند و دورن ولی من و خونوادم که با شما نزدیک همیم و موقعیت بهتری برای باهم بودن داریم ... اینقدر این دخترا رو با دوستاشون تنها نذار. یا کاری کن تا بیشتر با ما باشن یا خودت باهاشون وقت بگذرون.
عمو با تمسخر نگاهی به مامانم کرد و گفت دخترا خودشون دوست ندارن با شما معاشرت کنند.
بابا گفت اگه تو و اون خدابیامرز این همه دوری نمیکردید این دوتا اینقدر با ما غریبی نمیکردند.
ادامه دارد..
#پناه_بیپناهان ۲
همون سال عید که همگی خونه مامان بزرکم جمع بودیم و عمو و دختراش هم بودند عمو رو به جمع گفت هرچی به دخترا میگم برای رهایی از این حال و احوال و افسردگی برید کلاس رقص تا فشار روحیتون کمتر بشه گوش نمیکنند همون لحظه
مامانم رو به عمو کرد و گفت آقا شکور این چه حرفیه؟ مگه با کلاس رقص و آواز رفتن حال روحی این دوتا طفل معصوم خوب میشه؟
تنها کاری که اینطور کلاسها میکنه اینه که افسردگی و غم رو در لایههای زیرین روانشون پنهان میکنه.
برای رهایی از این احوال خیلی خوبه به آغوش طبیعت پناه ببرن... شادی سالم و واقعی داشته باشن به خدا پناه ببرن و با خوندن قران و گوش کردن روضهی اهل بیت و گریه بر مصایب اون بزرگواران غم و اندوه رو از دلشون بیرون کنند...
یاد اهل بیت شادی آورتر از هر کلاس رقص و آوازی هست.
ادامه دارد...
#پناه_بیپناهان ۱
وقتی فهمیدیم زن عموم سرطان گرفته خیلی ناراحت بودیم یادمه شبهای احیا توی مراسم با مامانم خیلی برای سلامتی زنعموم دعا کردیم وقتی زن عموم فوت کرد دخترعموهام خیلی ضجه میزدند و بیتابی میکردند.
چند ماه که گذشت یه روز بابام به عموم گفت درسته تو منو قبول نداری و دلت نمیخواد باهم رفت و امد کنیم اما چرا شرایطی رو فراهمنمیکنی دخترات کمی با خونوادم معاشرت داشته باشن؟
همهی اقواممون که در شهرستان هستند و دورن ولی من و خونوادم که با شما نزدیک همیم و موقعیت بهتری برای باهم بودن داریم ... اینقدر این دخترا رو با دوستاشون تنها نذار. یا کاری کن تا بیشتر با ما باشن یا خودت باهاشون وقت بگذرون.
عمو با تمسخر نگاهی به مامانم کرد و گفت دخترا خودشون دوست ندارن با شما معاشرت کنند.
بابا گفت اگه تو و اون خدابیامرز این همه دوری نمیکردید این دوتا اینقدر با ما غریبی نمیکردند.
ادامه دارد..
#پناه_بیپناهان ۲
همون سال عید که همگی خونه مامان بزرکم جمع بودیم و عمو و دختراش هم بودند عمو رو به جمع گفت هرچی به دخترا میگم برای رهایی از این حال و احوال و افسردگی برید کلاس رقص تا فشار روحیتون کمتر بشه گوش نمیکنند همون لحظه
مامانم رو به عمو کرد و گفت آقا شکور این چه حرفیه؟ مگه با کلاس رقص و آواز رفتن حال روحی این دوتا طفل معصوم خوب میشه؟
تنها کاری که اینطور کلاسها میکنه اینه که افسردگی و غم رو در لایههای زیرین روانشون پنهان میکنه.
برای رهایی از این احوال خیلی خوبه به آغوش طبیعت پناه ببرن... شادی سالم و واقعی داشته باشن به خدا پناه ببرن و با خوندن قران و گوش کردن روضهی اهل بیت و گریه بر مصایب اون بزرگواران غم و اندوه رو از دلشون بیرون کنند...
یاد اهل بیت شادی آورتر از هر کلاس رقص و آوازی هست.
ادامه دارد...
#پناه_بیپناهان ۳
به محض تموم شدن حرف مامانم دخترعموهام و عموم و خانوادهی اون یکی عموم و عمههام زدن زیر خنده و هرکدوم با تمسخر چیزی میگفتند...
وقتی به خونه برگشتیم سر همین موضوع با مامان بحثم شد که چرا دخالت کردی که مسخرهت کنند... بابا مداخله کرد و حق رو به مامان داد بعد هم از مامان تقاضا کرد دیگه در امورات دخترعموهام دخالت نکنه چون اونا فهمشون نمیرسه.
از اون ببعد دخترعموهام بیشتر از قبل رغبتی برای رفت و امد نشون نمیدادند و کمی بینمون فاصله افتاد تا ابنکه یه شب که برای خوابیدن آماده میشدم گوشیم زنگ خورد دخترعموم بود تماس رو که وصل کردم با گریه و التماس گفت پشت در خونتونیم لطفا بدون اینکه کسی متوجه بشه در رو باز کن تا من و عاطفه وارد خونتون بشیم.
طی یه فرصت ده دقیقهای تونستم اونا رو به اتاقم بیارم
ادامه دارد...
#پناه_بیپناهان ۴
هرچی ازشون میپرسیدم این وقت شب اینجا چکار میکنند فقط اشک میریختند همون لحظه عاطفه شروع به لرزیدن کرد و بعد از دقایقی دچار تشنج شد.
بیدرنگ مامان و بابا رو خبر کردم و به اورژانس زنگ زدیم.
همون شب فهمیدیم که چند وقته که عمو با یه دختر جوون اشنا شده و دارن ازدواج میکنند و عاطفه و خواهرش ببشتر از قبل برای رفع دلخوری و بیخیال شدن نسبت به وضعیت موجود با پارتی و مهمونی و رفاقت با اشخاص متعدد سرشون رو گرم کردند و اون شب هم با شرکت در یک پارتی عاطفه مورد تجاوز یه عوضی واقع شده و بعد از فرار از اون پارتی مستقیم به خونه ما اومدند
چون میدونستند اگه عمو متوجه موضوع بشه خون راه میندازه.
بابا و مامان با ملایمت و ارامش چند وقت درگیر موصوع پیش اومده بودند و کم کم تونستند عمو رو هم در جریان قرار بدن.
ادامه دارد...
#پناه_بیپناهان ۵
طبق پیش بینی دخترعموهام عموم اولش بلوای بزرگی به پا کرد اما بابا تونست آرومش کنه بعد هم با کلی شکایت و رفت و امد به دادگاه و دادسرا تونستند اون عوضی رو ادب کنند.
دخترعموم دچار افسردگی بیشتری شده بود و کلا غذا خوردن رو تعطیل کرده بود
ایام فاطمیه بود که یه شب مامانم زنگ زد به دخترعموهام و گفت حاضر شید امشب میخوام ببرمتون یه جای خوب
وقتی فهمیدم میحواد اونارو ببره مراسم عزاداری مسجد کلی التماسش کردم که بیخیال بشه اما کوتاه نیومد من که اون شب همراهشون نرفتم
چون میترسیدم دخترعموهام افکار و عقاید مامانم رو مسخره کنند...
وقتی بعد از مراسم هردوشون با مامان به خونه اومدند تعجب کردم
اون شب حال روحی خیلی خوبی داشتند ولی نه اونها چیزی گفتند و نه من چیزی پرسیدم
ادامه دارد...
#پناه_بیپناهان ۶
ولی وقتی چند روز بعد عاطفه زنگ زد و گفت به مامانت بگو هروقت دوبارع خواست به مراسم بره من رو هم خبر کنه کم مونده بود شاخام در بیاد
میگفت از اون شب حالم خیلی خوبه و دوست دارم تا ایام فاطمیه تموم نشده باز هم به مراسم برم.
سه جلسهی دیگه من هم همراهیشون کردم.
با شروع روضه دخترعموهام گریه سر میدادند
و جالب بود که بعد از پایان مراسم و تا چند روز سرحال بودند یه مدت که گذشت عاطفه گفت من و اجیم دیگه داروهای صد افسردگی نمیخوریم و هروقت دلمون میگیره سیدی نوحه و روضه میذاریم و گوش میدیم. گفت قدر مادرتو بدون چیزایی بلده که در همه حال زندگی ادم رو میتونه نجات بده.کاش وقتی مامان منم زنده بود این چیزارو یادمون داده بود.
#پناه_بیپناهان ۷
برام خیلی جالب بود مامانم تونسته بود افسردگی و خیره سری و حتی رفیق بازی دخترعموهام رو درمان کنه
حتی در بدترین شرایطی که عموم به یه دختر تقریبا همسن دختراش ازدواج کرده بود و سرگرم زندگی خودش بود اما دختر عموهام کم نیاوردن و بدون اینکه خودشون رو درگیر ازدواج غلط پدرشون کنند به زندگیشون ادامه دادند
دیگه نماز مبخوندن و حجاب و پوششون نسبت به قبل بهتر شده بود
حتی وقتی فهمیدند عمو همه داراییش رو به نام همسر دومش کرده و اون زن همه دارایی پدرشون رو بالا کشیده و درخواست طلاق داده هم ناراحت نشدند.
دخترایی که حسابی وابستهی پول و دارایی پدرشون بودند حالا دیگه کمترین اهمیت رو هم براشون نداشت.
همینکه فهمیدند هنوز باغ پدری سرجاش هست و عمو اون رو به همسرش نبخشیده خوشحال شدند که سرپناه دارن و اواره نمیشن.حاضر شدند برای زندگی به روستا و اون خونه باغ کوچک داخل روستا برن
یسال بعد با معرفی مامان آرزو با یه جوون لایق ازدواج کرد ولی عاطفه و عمو باهم زندگی میکنند ، رابطهها اونقدر صمیمی شده که ارزو و عاطفه هرروز تماس تلفنی با مامان دارن و باهم احوالپرسی میکنند.
پایان.