eitaa logo
کلید خوشبختی
3.3هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
5.7هزار ویدیو
24 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ خواهر من فیزیوتراپ تجربی بود جوری که تو یه فیزیوتراپی چند سال کار کرده بود و اون دکتر چیزهای زیادی بهش یاد داده بود تقریباً کارای بیشتر بیمارا رو خواهر من انجام می‌داد و اگه یه روز سر کار نمی‌رفت مطبشون به مشکل می‌خورد تا اینکه خواستگار خوبی براش اومد خواهرمم که دید موقعیت خوبیه با اینکه وابستگی زیادی به کارش داشت ولی قبول کرد ازدواج کنن و گفت که بعد از ازدواج می‌خوام برم سر کار اما شوهرش وضع مالیش خیلی عالی بود و گفت نیازی نیست که تو کار کنی بعد از ازدواجمون خودم سر کار میرم دوست ندارم زنم جایی کار کنه می‌خوام بشینی توی خونه. خواهرمم قبول کرد بهش گفتم تحمل یه همچین شرایطی برای تویی که عادت به کار داری سخته و ممکنه اذیت بشی ادامه دارد کپی حرام
۲ اما خیلی ریلکس گفت من با این موضوع راحت کنار میام مگه سر کار رفتن چقدر مهمه بیشتر از خوشبختیم که مهم نیست منم دیدم اگر بخوام بیشتر حرف بزنم ممکنه که فکر کنه دارم بهش حسودی می‌کنم برای همین هیچی نگفتم ۶ ماه بعد از عقدشون عروسی کردن و رفتن سر زندگیشون خواهرم می‌گفت خوشبخته و از زندگیش راضیه منم همینو می‌خواستم که خواهرم راضی باشه چند ماه بعد از عروسیشون خواهرم باردار شد و خدا بهش یه دختر داد خیلی دخترشو دوست داشتم خونه‌هامون نزدیک هم بود و بهش گفتم هر موقع کمک خواستی بگو من میام پیشت که یهو بهم گفت من دوست ندارم کسی برام کاری بکنه چون در برابر کاری که از من بکنی هزار و یک توقعم از من داری منم خوشم نمیاد از این چیزا، ناراحت شدم ولی حرفشو گذاشتم پای رابطه خواهریمونو خودم رو دلداری دادم ادامه دارد کپی حرام
۳ تا اینکه مادر شوهر خواهرم مریض شد و افتاد توی جا دکتر گفته بود باید هر روز بره فیزیوتراپی و زن بیچاره خیلی براش سخت بود با وجود مریضیش و دردایی که داره بره فیزیوتراپی خواهر شوهر خواهرم بهش گفته بود اگر برات ممکنه بیا روزی یک ساعت همون تمرینایی که فیزیوتراپی می‌خواد به مامانم بده رو تو بده که اذیت نشه هی بره و بیاد خواهر من خیلی رک بهش گفته بود به من ربطی نداره من نمی‌تونم از بچه‌مو زندگیم بزنم به خاطر مادر شما خودش مریض شده خودشم بره دکتر، اون بیچاره هیچی نگفته بود یه بارم شوهرش بهش گفته بود که برو و تو تمرینا به مامانم کمک کن که خواهرم با اونم دعوا کرده بود و گفته بود چطور گفته بودی سر کار نرم حالا برا مامانت بخوام کاری بکنم میشه کمک منم نمیرم، دیگه تقریباً همه از اینکه خواهرم براشون کاری بکنه ناامید شده بودن و انتظاری ازش نداشتن ادامه دارد کپی حرام
۴ خیلی دلم می‌سوخت که خواهرم یه هنری داره و می‌تونه به بقیه کمک کنه اما این کارو انجام نمیده دلم خواست یه جوری هوشیارش کنم که آدما باید به همدیگه کمک کنن اما هر بار که می‌خواستم بهش بگم یه جور دیگه‌ای ناراحتم می‌کرد منم دیگه ولش کردم و بیخیال شدم تا اینکه خواهرم تنهایی رفته بود خرید بچه‌اش رو گذاشته بود پیش شوهرش همین که می‌خواسته از خیابون رد شه یه ماشین بهش می‌زنه و خواهرم پاش میشکنه نگهداری از بچه‌اش چند روز افتاد گردن من از بچه اش عین بچه‌های خودم نگهداری می‌کردم اما شوهرم ناراضی بود می‌گفت این تقاص کارای زشت خواهر توئه تو نباید از بچه‌اش نگهداری کنی بچه‌شو ببر بده بهش بگو خودت نگه دار تا ببینه شرایط بد یعنی چی و اینکه آدما باید به هم کمک کنند چه معنی‌ای داره دلم نمی‌خواست خواهرمو تو این شرایط تربیت کنم می‌گفتم عیب نداره خودش درست میشه شوهرمم مخالف نگهداری بچه‌اش بود می‌گفت باید بهش یاد بدی که خودش از پس مشکلاتش بر بیاد دقیقاً حرفی که به همه می‌زنه یه روز شوهر خواهرم اومد خونمون و بچه رو از خونه ما برد ادامه دارد کپی‌ حرام
۵ وقتی ازش پرسیدم چرا گفت موقعی که تو مریض شدی خواهرت نیومد مراقبتت کنه مادر من مریض شد نرفت مراقبت کنه حتی وقتی مادرتون بیمار بود حاضر به نگهداری از مادرتون نشد یه همچین آدم خودخواهی الان باید ادب بشه ببینه که وقتی بقیه به همدیگه کمک نکنن چه اتفاقی می‌افته شاید تو الان از بچه ما نگهداری کنی به خواهرت لطف کرده باشی ولی ظلم بزرگ‌تری هم بهش کردی اون باید بفهمه که خودش باید از پس مشکلاتش بر بیاد بعدم بچه رو برد به منم اجازه نداد برم خونشون چند ماه گذشت و پای خواهرم خوب شد وقتی که رفتم پیشش تا ببینم حالش چطوره بهم گفت من خیلی از تو خجالت می‌کشم نه از تو از همه، موقعی که همه به کمکم نیاز داشتن من هیچ کاری براشون نکردم وقتی هم که من به کمک همه نیاز داشتم شوهرم اجازه نداد کسی بهم کمک کنه و می‌گفت باید ببینی که کارایی که برای دیگران انجام نمیدی چه تبعاتی داره ماها آدمیم و عین یه زنجیر به هم وصلیم الان خیلی پشیمونم امیدوارم بتونم برای همتون یه کاری انجام بدم که وقتی به کمک نیاز دارم شماها کمکم کنید براش توضیح دادم که شوهرش اجازه نداده برم پیشش گفت می‌دونم خودش برام گفته و یه جورایی حقم داشتید که نیاید از اون به بعد خواهرم دیگه یه آدم دیگه شد و خودش رو خیلی اصلاح کرد پایان کپی حرام
۱ من هجده ساله و برادرم بیست و چهار ساله بودیم که پدر و مادرم فوت شدن خب فوت پدر و مادرم واقعا برای ما ناراحت کننده بود مخصوصا که داداشمم هیچ هنری نداشت و تا اون موقع فقط بابام خرجمونو می داد وضع مالی آنچنانی هم نداشتیم اتفاقا معمولی بودیم برادرم عرضه سر کار رفتن نداشت و منم که چند جا رفتم سرکار با پیشنهادهای مختلف از طرف کارفرماهام روبرو شدم و قید کار رو زدم چون توی یه شهر توریستی زندگی می کردیم مسافرای زیادی اونجا میومدن یه روز برادرم اومد و بهم گفت من یه نقشه دارم اگه باهام همکاری کنی بدون کمترین زحمت میتونیم پول خوبی به دست بیاریم بهش گفتم چیکار کنیم؟ گفت مسافرایی که میان اینجا زیر نظر می گیریم اونایی که جوونن و تنهان پسرا یا مردای جوون یا حتی مردای سن و سالداری که تنها هستن رو توی دام میندازیم بهش گفتم چه دامی میتونی برام کامل توضیح بدی؟ لب باز کرده گفت خیلی راحته تو بهشون یه جوریی علامت میدی درخواست کمک می کنی اونام شک نکن که دلشون میسوزه و بهت کمک میکنن و فکر میکنن من شوهرتم که عذابت میدم بعد که به تو کمک میکنن بهشون میگی جایی نداری برای موندن و حداقل یکی دو شب باید بهت پناه بدن تا بتونی با یکی از اقوامت ارتباط برقرار کنی بعدم میگی که من شوهرتم و اذیتت می کنم اونم که حسابی دلش برات میسوزه و بهت پناه میده توام شب که خوابید یواشکی زنگ می زنی به من میام اونجا و از ویلاشون دزدی می کنیم یا اینکه بعده یه شب که اونجا موندی میگی یا به من باید پول زیادی بدی یا من پلیس زنگ میزنم میگم قصد سو استفاده از من داشتی خیلی ناراحت شدم به داداشم گفتم باید همین کارو بکنیم؟ یعنی راه دیگه ای نیست؟ گفتم اگه آدما تو تله نیافتن چی؟ با کمال وقاحت نگاهم کرد و گفت چرا تو تله نیافتن تو یه زنی از قدرت زنانه گیت استفاده کن و راحت گولشون بزن و اعتمادشون رو جلب کن این که کاری نداره به برادرم گفتم باید فکرامو بکنم این زندگیی نبود که پدر و مادرمون انتظار داشتن ما درست کنیم واقعا اینجوری نمیشه گف ببین آبجی من که سرکار نیستم تو هم که هر جا میری سرکار بهت پیشنهاده ناجور میدن ادامه دارد کپی حرام
کلید خوشبختی
#کمک_کردن ۱ من هجده ساله و برادرم بیست و چهار ساله بودیم که پدر و مادرم فوت شدن خب فوت پدر و مادرم
۲ مکثی کرد و گفت راهی جز این نیست بهم زمان داد چند روزی فکر کنم و هر چقدر فکر کردم دیدم نمیتونم این کارو انجام بدم اولا یه جورایی آسیب زدن به اعتماد مردم بود و باعث می شدم به آدمهایی که واقعا نیاز دارن دیگه کمک نکنم از طرفی هم به نظرم کار کثیفی بود که بخوام از خودم همچین استفاده ای بکنم و ممکن این وسط اتفاق بدی برام بیافته ولی برادرم هیچجوره قانع نشد وقتی بهش گفتم مخالفم شروع کرد به داد بیداد بهش گفتم هر کاری میخوای بکن ولی من به این کار تن نمیدم داداشمم منو حسابی کتک زد انقدر که سر و صورتم کبود شده بود بعد از اینکه کتکش تموم شد بهم گفت اگر رضایت ندی می کشمت میدونستم این کارو می کنه برای همین گفتم باشه هر کاری بگی انجام میدم انتظار داشتم بابت کتک هایی که خوردم ازم معذرت خواهی کنه ولی وقتی به صورتم نگاه کرد گفت آفرین این خیلی خوبه الان دقیقا آماده درخواست کمک از مردمی لباس پوشیدم و با هم رفتیم بیرونی یواشکی به مردم علامت خشونت خانگی نشون میدادم یه جوری بهشون می فهموندم که تحت خطرم اولین نفر یه پسر جوون بهم کمک کرد وقتی که منو از دست داداشم نجات داد بهش گفتم یه امشب رو بخوابم فردا به خانواده ام خبر میدم بیان دنبالم اونم قبول کرد اون شب توی ویلاش خوابیدم و تونستم کلی طلا و پول ازش بدزم و فرار کنم پول طلاها رو که خرج کردیم کبودی های منم بهتر شده بود داداشم گفت دیدی چقدر راحت بود الان چند روزه پولا رو خرج کردیم و بدون اینکه کاری بکنیم یه عالمه پول داشتیم بقیه پولام که مونده بود و برد و با دوستاش خرج خوشگذرونی و قمار کرد ولی من اصلا از این شرایط راضی نبودم و دلم نمی خواست اینجوری زندگی کنم هر چقدرم مخالفت می کردم خیلی بدش میومد و عصبانی میشد وقتی که از بیرون اومد نگاهش به صورتم افتاد از زوی دهنش فهمیدم که نجسی خورده افتاد به جونم تا میتونست منو کتک زد دوباره فردا صبح نگاهم کرد و گفت دیشب کتکت زدم بهش گفتم آره خیلی هم بدت زدی گف عیب نداره اما در عوض الان برا پروژه بعدی آماده ای باید بریم سراغ یه مرد دیگه چند سال گذشت و کارمون همین شده بود هر چند روز یه دفعه من یه کتک ناجور می خوردم که سر و صورتم کبود شه یه وقتاهم با چشمای اشکیم به مردم علامت میدادم که بهم کمک کنن همیشه کتک نمیخوردم تا اینکه یه مدت زیادی گذشت ادامه دارد کپی حرام
۳ یه روز بهش گفتم من دیگه واقعا کم آوردم این اصلا کار درستی نیست مردم گناه دارن خودتم که میدونی دیگه پلیس دنبالمونه و نمیتونیم راحت این کار رو انجام بدیم برادرم عصبانی شد و گفت تو اگه بذاری من درستش میکنم و منو برد سمت ویلاهایی که برای آدمای پولدار بود اونجا از یه مرد درخواست کمک کردم و اونم مثل بقیه توی دام ما افتاد و بهم کمک کرد اما خیلی آدم زرنگی بود وقتی بهش گفتم اینجا بخوابم گفت مشکلی نداره ولی درو قفل کرد نصفه شب وقتی که دیدم در قفله چند باری کوبیدم به در یه دفعه اومدو در رو باز کرد گفت چیزی میخوای؟ گفتم چرا درو قفل کردید؟ گفت خانم من شما رو نمی شناسم ممکنه ازم دزدی بکنی ازم کمک خواستی منم کمک کردم به بهانه ی دستشویی از اتاق خارج شدم ولی چون سایه به سایه ام میومد نمیتونستم چیزی بردارم صبح به بهانه ی اینکه باید برم شرمسار از خونه اش بیرون زدم داداشم کلی سرزنشم کرد گفت وقتی به بهونه دستشویی از اتاق اومدی بیرون باید از قدرت زنانگیت استفاده می کردی و یه جوری گولش می زدی می کشوندیش تو اتاق تا به هدفمون برسی از این همه بی غیرتی برادرم دیگه داشتم خجالت می کشیدم نمیدونستم باید چیکار کنم هیچ راه فراری هم نداشتم تمام اقوام به خاطر اخلاقای بابام و داداشم با ما قطع رابطه کرده بودن دقیقا توی چاهی افتاده بودم که برادرم برام کنده بود در نهایت بی غیرتی منو می فرستاد سراغ پسرا و معلوم نبود یکیشون این وسط به اسم کمک چه بلایی سرم بیاره خیلی دلم می خواست از این وضعیت دربیام و یکی پیدا بشه که بهم کمک کنه یا پناهم بده تا بتونم یه زندگی آبرومندانه برای خودم درست کنم اما هیچ کس نبود اگرم کسی می خواست بهم کمک کنه بدون شک از دست داداش نااهلی که داشتم این کار رو نمی کرد. روزها میگذشتن و من هر روز حس و حالم بدتر از قبل می شد شدید دنبال راهی برای فرار از برادرم بودم و هیچ راهی هم پیدا نمی کردم تا اینکه یه روز داداشم اومد خونه و بهم گفت باید یه پول زیادی به دست بیاری وگرنه تو بد مخمصه ای می افتم بهش گفتم چی شده ؟ گفت از یکی پول قرض کردم و ندارم بهش پس بدم طرفم گفته پولمو زود میخوام آدم شریه و ازش می ترسم با اینکه از دستش ناراحت بودم و از کاری که می کردیم حسابی خسته شده بودم ادامه دارد کپی حرام
کلید خوشبختی
#کمک_کردن ۳ یه روز بهش گفتم من دیگه واقعا کم آوردم این اصلا کار درستی نیست مردم گناه دارن خودتم که
۴ ولی به ناچار به خواسته اش تن دادم بهش گفتم این آخرین کاریه که دارم انجام میدم و دیگه به من ربطی نداره یه دفعه عصبانی شد و شروع کرد به زدنم گفت باید کاری که بهت میگم و انجام بدی یه مقدار که کتکم زد بهم نگاه کرد و گفت بهتره که توی این مورد خیلی کتک بخوری تا طرف حسابی دلش برات بسوزه شروع کرد به زدن من انقدر منو زد تا خودش خسته شد بعدم دستمو گرفت و بردم بیرون وقتی که داشتیم با هم راه می رفتیم یه پسری از دور بهم نشون داد و گفت باید از این کمک بخوای من نمیدونم چیکار می کنی ولی هر جوری که هست یه طوری باید اینو جذب خودت کنی که بیاد و تو رو از دست من نجات بده منم قبول کردم نزدیک پسره شدیم و با صورتم بهش اشاره کردم که بهم کمک کنه اومد جلو و به برادرم گفت تو چیکارشی؟ داداشم گفت شوهرشم و باید به حرفم گوش بده اون پسرم با داداشم درگیر شد شروع کردن همدیگه رو کتک زدن تا حالا تو موردایی که داشتم هیچ کدوم برادرم و کتک نزده بودن اولین بار بود که کتک خوردنشو می دیدم و دروغ چرا حسابی دلم داشت خنک می شد و لذت می بردم از اینکه داره کتک میخوره بعد اون پسر رو کرد بهم و گفت کمک لازم داری؟ گفتم خیلی، اون منو همیشه میزنه سر و صورتمم نشونگر همین بود و پسر بهم گفت با من بیا تا بتونی یه راهی پیدا کنی از دستش خلاص بشی منو به خونه اش برد حتی ازم نپرسید که داداشم راست گفته یا دروغ برای اولین بار یه نفر بهم زیادی احترام گذاشت و بهم ارزش داد گفت میتونی از بهترین اتاق خونمون استفاده کنی من تنها زندگی می کنم و گاهی اوقات برای تفریح میام به این شهر توی خونه اش خیلی احساس راحتی داشتم بهم گفت میتونی به من اعتماد کنی و برام دردو دل کنی ازش پرسیدم چرا تنها زندگی می کنی؟ لبخند زد و گفت سالها پیش مادرم فوت کرد و پدر من به خارج از کشور رفت من اینجا پیش مادربزرگم و عمه هام موندم الان بابام اونوره با هم در ارتباطیم ولی من اینجا رو بیشتر دوست دارم کلا این منطقه خیلی بهم آرامش میده نفس عمیقی کشیدم و بهم گفت تو برای اینجایی؟ سرم رو به معنی آره تکون دادم ادامه دارد کپی حرام
کلید خوشبختی
#کمک_کردن ۴ ولی به ناچار به خواسته اش تن دادم بهش گفتم این آخرین کاریه که دارم انجام میدم و دیگه به
۵ نفس عمیقی کشید و گفت خب تعریف کن چرا اون مرد تو رو اذیتت می کرد؟ توی چشماش نگاه کردم و هیچی نگفتم با مهربونی بهم گفت نترس من کاریت ندارم ازت هم حمایت می کنم خانواده داری؟ سرمو به چپ و راست تکون دادم یه لیوان آب مقابلم گذاشت و گفت حرف بزن اینجوری حداقل دردات تقسیم میشن و کمتر غصه می خوری بهش گفتم قضاوتم نمی کنی؟ حرفامو باور می کنی؟ با آرامش لب زد آره چرا که نه؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم چند سال پیش پدر و مادرمون توی تصادف فوت کردن چند ساله که من و برادرم با هم زندگی می کنیم داداشم آدمی نیست که بره سر کار منم هر جایی که رفتم سر کار یه اتفاقی افتاد و طرف بهم منظور داشت اونم که آدم نااهلیه و دنبال خوشگذرونیه بهم گفت من نمیتونم برم سرکار که تو راحت زندگی کنی بعدم خسته میشم و دلم پول مفت میخواد به خاطر همین منو کتک میزنه و به مردم میگه شوهرمه و مجبورم میکنه از بقیه کمک بخوام بعدم میاد از خونه هاشون دزدی میکنه یا حتی بهشون میگه اگه بهم پول ندید میگم خواهرمو دزدیدی توتم یکی از طعمه های برادرمی وقتی بهش نگاه کردم متعجب گفت واقعا اینجوریه؟ سرم و بالا پایین کردم و گفتم آره هر چقدر باهاش مخالفت می کنم منو بدتر کتک میزنه هر چی بهش میگم نمیخوام این کارو انجام بدم گوش نمیده هیچکسم نیستش که ازم حمایت کنه از ناچاری به خواسته اش تن میدم چون جایی رو برای موندن ندارم خیلی دلم میخواد ازدواج کنم ولی آخه با یکی مثل من کی میاد ازدواج کنه همه به چشم ی دزد و کلاهبردار بهم نگاه میکنن از نگاه و رفتارش مشخص بود که حسابی سردرگمه به اطرافش نگاهی انداخت گفت اگر میخوای الان بری میتونی بری هرچقدر که دلت میخواد دزدی کن پولهایی که توی این خونه هست برای من اهمیتی نداره ولی اگر میخوای نجات پیدا کنی من کمکت می کنم گفتم چجوری گفت ببین میتونی به من اعتماد کنی شرایطت بدتر از این قرار نیست بشه بیا با من بریم، من تهران شرکت دارم بهت کار میدم میتونی اونجا کار کنی حتی میتونی توی خونه ام زندگی کنی که شرایط خاصی داره اگر درست کار کنی و بهت حقوق میدم تکخندی زدم و گفتم آخه تو رو چه حساب بهم کمک میکنی؟ ادامه دارد کپی حرام
کلید خوشبختی
#کمک_کردن ۵ نفس عمیقی کشید و گفت خب تعریف کن چرا اون مرد تو رو اذیتت می کرد؟ توی چشماش نگاه کردم و
۶ اروم گفت فکر کن منو خدا فرستاده که به تو کمک کنم شایدم من با خدا یه قول و قراری داشتم و بهش گفتم یکی بفرست بهش کمک کنم در عوض اون چیزی که میخوام عملی بشه علیرضا برام مورد قبول بود به خاطر اینکه میدونست برادرم شب میاد اونجا دنبال من یواشکی شبونه از ویلا بیرون زدیم همونجا جلوی چشمش رفتم خونمون میدونستم که برادرم الان خونه نیست مدارکمو برداشتم و یه یادداشت گذاشتم و نوشتم من رفتم بعدم با علیرضت به تهران اومدم از علیرضا میترسیدم اما میدونستم قرار نیست بدتر از این بشه وقتی که به تهران اومدیم توی خونه علیرضا زندگی کردم بهم گفت من آدم بی بند و باری نیستم تو خونه منی باید بهم محرم بشی چون از حالا به بعد مدام قراره ما همدیگه رو ببینیم من نمیخوام گناه کنم منم قبول کردم یه محرمیت موقت خوندیم و با همدیگه زندگی می کردیم ولی کاری به هم نداشتیپ کم کم از کنار شغلی که بهم داده بود تونستم حسابی خودمو بالا بکشم و پول جمع کردم یه روز بهش گفتم میدونم پولی که دارم زیاد نیست ولی حداقل اون قدری هستش که بتونم مستقل بشم و از این وضعیت در بیام اگه اجازه بدی دیگه میخوام از اینجا برم وقتی حرف رفتن زدم نگاهم کرد و گفت تمام این سالها از تنهایی فرار می کردم تنها چیزی که از خدا خواستم این بود که یه جورایی من از تنهایی خلاص شپ همیشه سر نمازم و بعد از روزه هام ازش یه کمک می خواستم و حالا انگار خدا تو رو به من داده بود اما تو هم میخوای بری لبخند زدم و گفتم خب دیگه هر اومدنی یه رفتنی داره دیگه تو هم به من کمک کردی ازتم ممنونم ولی بیشتر از این موندن منم درست نیست مکث طولانی کرد و گفت نظرت چیه که همیشه اینجا بمونی؟ گنگ نگاهش کردم و لب زدم منظورتو متوجه نمیشم بهم زل زد و گفت واضحه زن من میشی؟ ادامه دارد کپی حرام
۷ مات زده نگاهش کردم و گفتم آخه من و تو؟ گفت میدونم تفاوتهای زیادی داریم ولی این چند وقته رو هم شناخت پیدا کردیم بهم ثابت کردی که واقعا قصد زندگی درسته و حسابی داری حالا میتونی تا صبح فکر کنی همون لحظه با اینک خیلی بهش علاقه داشتم ولی میدونستم که هیچ شانسی پیشش ندارم وقتی که این حرفو زد حسابی خوشحال شدم بهش گفتم آره قبول می کنم چند روز بعد من و علیرضا بدون اینکه هیچ خانواده ای داشته باشیم توی یه محضر خیلی غریبانه با همدیگه عقد کردیم الان سالها میگذره و بچه داریم منم دیگه از برادرم خبر نگرفتم فقط یه بار یه نفر بهم گفت که داداشم خونه پدریمونو فروخته و پولشو خرج کرده خوب میدونم که اگه برم سراغش میتونم پیداش کنم ولی سراغ برادرم رفتن یعنی بردن آبروی خودم جلوی شوهرم چون صد در صد دنبال پول گرفتن از شوهرمه برای همین سراغش نرفتم و چسبیدم به زندگیم با علیرضا شکر خدا وضع مالیمون خوبه و گاهی اوقات پدرش میاد بهمون سر میزنه الانم چند تا بچه داریم و حسابی دورمون شلوغ شده علیرضا معتقده چون که ما کسیرو نداریم باید تند تند بچه دار بشیم و برای خودمون یه خانواده خیلی بزرگ درست کنیم پایان کپی حرام