eitaa logo
کلید خوشبختی🇮🇷
3.1هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
6.7هزار ویدیو
33 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
کلید خوشبختی🇮🇷
#ازدواج ۵ بالاخره شب خواستگاری فرا رسید و خونه رو مرتب کردیم مامانم بهم گفت باید میوه های آنچنانی
۶ چشمهام چهارتا شد بهم گفت بعد از ازدواج من مخالف کار کردنت یا ادامه تحصیلت نیستم خودت میتونی انتخاب کنی که کار کنی یا درس بخونی یا حتی بشینی توی خونه من فقط از شما صداقت و وفاداری میخوام زندگی خوبی ام برات درست می کنم اون شب تازه فهمیدم اگر خدا بخواد چجوری زندگی آدم عوض میشه بهشون جواب مثبت دادم و خانواده شوهرم گفتن خودمون برات جشن عقد و عروسی می گیریم خیلی خوشحال بودم حتی شوهرم بهم گفت من ازت انتظار جهیزیه ام ندارم یه خونه کامل تهیه می کنم و تو بیا توش زندگی کن تمام وسایل زندگی رو با همدیگه مهیا کردیم تمام اون وسایل رو خودمون دوتایی با عشق چیدیم با اینکه انتظار داشتم خانواده شوهرم بهم سرکوف بزنن یا شرایط مالی خانوادمو به روم بیارن اما اصلا این اتفاق نیفتاد خیلی قشنگ و طبیعی باهام برخورد میکردن انگار نه انگار که من از اونا حسابی پایین ترم بعد از ازدواجمون شوهرم خونه ای که توش زندگی می کردیم و به نامم زد ماشین مدل بالایی ام برام خرید یه روز اومد و بهم گفت وقتیه که خستگی تمام این سالهای سختی کشیدن پدرتو در بیاری پرسیدم یعنی چی؟ بهم گفت الان خودت می فهمی یه خونه برای پدر و مادرم توی یه محله ای که از محله خودمون خیلی بهتر بود خرید حتی مغازه سوپر مارکت هم برای پدرم زد و بهش گفت اونجا میتونه کار کنه خونه و مغازه پدرم به نام منه خیلی خوشحال شدم وضع مالی پدر و مادرم بهتر از قبل شده بود و خواهرا و برادرام دیگه مشکل مالی آنچنانی نداشتن الان چند تا بچه داریم و پدر مادرم دستشون باز شده و بعد سالها تازه رفتن به مسافرت خواهرا و برادرام زندگی خوبی دارن منم از شوهرم خیلی راضیم و تا عمر دارم ازش ممنونم که همچین زندگی رو برا من ساخته پایان کپی حرام
🍃🍂 🔴 روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت: را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم. من زیبایی این دختر و جادوی چشمانش شده ام . پدر با خوشحالی گفت:بگو این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم و به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر او شد و به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمیتوانی او را خوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی در زندگی دارد کند تا بتواند به او تکیه کند. 😳 پسر حیرت زده جواب داد: امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما..... پدر و پسر با هم شدند و کارشان به اداره پلیس کشید.🚔 🔸ماجرا را برای افسر تعریف کردند. افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس با دیدن دختر شیفته جمال و محو اوشد و گفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است و این بار سه نفری باهم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد رفتند وزیر با دیدن دختر گفت: او باید با وزیری مثل من ازدواج کند...و...قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید با شخص ، 🔹امیر نیز مانند بقیه گفت: این دختر فقط با من ازدواج میکند... بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت: راه حل مسئله نزد من است. من و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او خواهم کرد. ...و بلافاصله شروع به دویدن کردو پنج نفری: پدر؛ پسر؛ افسر پلیس؛ وزیر و امیر بدنبال او... 🔻ناگهان ...هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند. ⚠️دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت: آیا میدانید من کی هستم؟! من هستم!! ☑️من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم باهم میکنند و در راه رسیدن به من از خود و اطرافیان و غافل میشوند تا زمانیکه در گذاشته می شوند درحالی که هرگز به من نمیرسند...!!!🌹 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱 @khoshbakhtiii 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱
👌ویژگی های مردایده آل برای 👈تکیه گاه شماست 🔹️بیشتر بانوان در زندگی مجردی دوست دارند زمانی که ازدواج می کنند به همسر خود تکیه کنند. مرد ایده آل تمام زنان مردی قوی است که همواره مراقب آنهاست و از آنها محافظت می کند. زنان دوست دارند تکیه گاه محکمی داشته باشند. اگر این تکیه گاه متزلزل شود و مرد ضعیف باشد قطعا زن امیدی به آینده با او نخواهد داشت. توصیه ما به شما این است این ویژگی را مورد توجه قرار دهید. ✨الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّكِينَ بِوِلاَيَةِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْأَئِمَّةِ عَلَيْهِمُ السَّلاَمُ✨ 🌱🌱🌱 خـُدایا ؛ مـا رو مـُورد پسـَند امـام زمان ارواحنافداه ، قــَرار بدھ. با آموزش های همسران بهشتی حال زندگیت رو متحول کن 🦋 ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج @Hamsaran_Beheshti http://eitaa.com/joinchat/2125922307C9dc10bacde
۱ بچه بودم و یادمه که مامان بابام با هم کنار نمیومدن بارها توی دعواهاشون میگفتن که اگر سعیده نبود طلاق میگرفتیم با این حرفشون من حس سر خوردگی شدیدی داشتم ی شب که خوابیده بودم تو بغل فاطمه خواهر بزرگترم خوابیده بودم ازش پرسیدم چرا همش میگن من مانع طلاقشون شدم؟ با ارامش گفت مامان بابا میخواستن طلاق بگیرن اما مامان تو دادگاه فهمید تورو بارداره و نتونستن جدا بشن اما تو اهمیت نده مهم اینه الان کنار منی چند سالی از اون شب گذشت و بالاخره تو سن نوجوونیم مامان و بابام طلاق گرفتن بعد از طلاق ما موندیم پیش پدرم و اونم با ی خانم ازدواج کرد انتظاز داشتم‌ نامادریم بدجنس باشه اما برعکس خیلی مهربون و دلسوز بود و در کنارش ارامش داشتیم مامانمم بلافاصله بعد از طلاق ازدواج کرد و گلا رفت فقط گاهی به دیدن ما میومد روبروی خونه ما ی خونه بود که ی دختر همسن من داشتن به نام پروانه منو پروانه مثل خواهر بودیم گاهی شب ها هم کنار هم میخوابیدیم هر روز که از مدرسه میخواستیم با پروانه بیایم خونه ی پسر موتوری میافتاد دنبالمون هیچ وقت جرات نمیکردم برگروم و نگاهش کنم تا اینکه ادامه دارد کپی حرام
کلید خوشبختی🇮🇷
#ازدواج ۱ بچه بودم و یادمه که مامان بابام با هم کنار نمیومدن بارها توی دعواهاشون میگفتن که اگر سعید
۲ تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم نترسم و ببینم کیه این آدمی که دنبالمه برگشتم عقب و نگاهش کردم دیدم پسری با پیراهن زرد صورت سبزه با موهای موج دار روی موتور نشسته و با لبخند بهم خیره شده اخمی کردم و بدون توجه بهش کلید انداختم رفتم داخل حیاط از خودم بخوام بگم دختر خیلی مغروری بودم که اصلا به هیچ پسری توجه نداشتم درسم خوب بود ولی خیلی شیطون بودم توی مدرسه اونموقع کلاس زبان هم میرفتم خلاصه از اون روز به بعد که نگاهش کردم هرجا میرفتم دنبالم میومد. دیگه از دستش کلافه بودم چون من گوشی نداشتم. بنابراین به طریقی شماره ی دوست صمیمیم رو پیدا کرده بود و دائم برام پیغام میفرستاد منم به پروانه میگفتم حتی یه کلمه ام جوابش رو نده فقط بلاکش کن اما هر روز با یه اکانت جدید توی تلگرام پیام میداد. خیلی برای خودم ارزش قائل بودم اصلا نمیخواستم درگیر همچین روابطی بشم. بخصوص که بچه ی طلاق بودم دلم نمیخواست توی محله کوچیکمون بپیچه من با کسی دوست شدم و آبرو ریزی بشه و بگن خانواده بالای سرش نبوده خلاصه از من انکار از اون اصرار اسمش حمید بود توی امتحانهای خرداد ماه بودیم که با دوستم فاطمه رفتیم جزوه کپی کنیم توی یک کوچه ی خلوت جلومون رو گرفت و گفت تا شمارتو ندی نمیرم خیلی عصبانی شدم و همزمان استرس هم گرفته بودم یادمه حتی یک بار هم توی صورتش نگاه نکردم با صدای بلند گفتم برو کنار اما نمیرفت حالم داشت بد میشد می ترسیدم اتفاقی بیفته تا صدای فاطمه رو شنیدم که با جدیت بهش گفت: داری اذیتش میکنی برو و گرنه میزنم توی گوشت حميد لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت گفت: بزن ولی شماره ام رو باید بگیره نفهمیدم چیشد که یک دفعه فاطمه با تمام وجود خوابوند توی صورتش هینی کردم و همون لحظه چشمم افتاد به صورتش که جای انگشتهای فاطمه روش مونده بود. صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و مشخص بود داره خودش رو کنترل میکنه اما کم نیاورد. شماره اش رو به زور داد به فاطمه که بده به من نگاهی گذرا بهم انداخت و سوار موتورش شد و رفت ادامه دارد کپی حرام
کلید خوشبختی🇮🇷
#ازدواج ۲ تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم نترسم و ببینم کیه این آدمی که دنبالمه برگشتم عقب و نگاهش کردم
۳ ی روز پروانه هراسان اومد سراغم پرسیدم چی شده؟ چرا این شکلی ای؟ دستم رو کشید و منو برد سمت خودش آروم کنار گوشم گفت: سعیده توروخدا این خط رو با این شماره بگیر یک زنگ به حمید بزن هر روز به من پیام .میده میترسم بابام اینا بفهمن گفتم: خب بهش بگو من نمیخوامش دندونهاش رو بهم فشرد و گفت: هزار بار گفتم اما میگه باید خود سعیده بهم بگه نمیخوامت منم عصبانی شدم. نفس عمیقی کشیدم و شماره رو از دست پروانه گرفتم و گذاشتم بین صفحات کتابم شب شد و بابام اینا قرار شد برن شب نشینی خونه ی عموم منم قبل رفتن به بابام گفتم گوشیش رو بده میخوام به دختر خالم زنگ بزنم و راجعبه درسها ازش سوالی بپرسم خیلی بهم اعتماد داشتن گوشی رو بدون هیچ حرفی داد و با زن بابام راهی خونه ی عموم شدن من موندم و شک و دو دلی که بالاخره دل رو زدم به دریا با استرس خط خودم رو گذاشتم داخل گوشی بابا و به حمید زنگ زدم قلبم داشت توی دهنم .میزد خیلی ازش عصبانی بودم باید دق و دلی مزاحمتهای این چند وقته رو روی سرش خالی میکردم بوق چهارم که خورد صداش توی گوشم پیچید اصلا نذاشتم نفس بکشه سریع بهش پریدم و گفتم چه فکری راجب من کردی فکر کردی من مثل بقيه دخترام من آبرو دارم اگه یک بار دیگه مزاحمم بشی به بابام میگم دیدم آروم گفت: اجازه میدی منم حرف بزنم سعیده خانوم؟ از لحن آروم صداش جا خوردم و هیچی نگفتم شروع کرد به حرف زدن که من خیلی وقته دنبالتم. خیلی میخوامت نمیتونم از فکرت بیرون بیام و بیخیالت شم ببین ازت میخوام ناراحت نشی ولی بیا چند وقت باهم در ارتباط باشیم اگه بدی ازم دیدی یا خوشت نیومد یک خطه دیگه خاموشش کن و بعد برو پی زندگیت منم قول میدم دیگه مزاحمت نشم اما بهم فرصت بده خواهش میکنم یک لحظه انگار داشتم قبول میکردم که یک حسی بهم گفت به خودت بیاد دوباره عزمم رو جزم کردم و گفتم اصلا فکرشم نکن ادامه دارد کپی حرام
کلید خوشبختی🇮🇷
#ازدواج ۳ ی روز پروانه هراسان اومد سراغم پرسیدم چی شده؟ چرا این شکلی ای؟ دستم رو کشید و منو برد سم
۴ بدون اینکه منتظر جوابی باشم قطع کردم و خط رو از داخل گوشی در آوردم از اون شب به بعد یک حسی داشتم. حس خوبی که کسی هست انقدر دوستم داشته باشه و برام پر پر بزنه مدام به فکرش بودم تا بالاخره سماجت و پیغام پسغام هاش باعث شد گوشی و دوباره بعد از چند روز به بهانه ی استفاده از ماشین حساب از بابام بگیرم و خط رو بذارم داخلش دو دل بودم اما اون حس خوبی که داشتم انگار داشت هولم میداد سمت حميد خط رو گذاشتم و گوشی رو روشن کردم حمید هم یک پیام داده بود سلام و تا گزارش تحویل براش رفت سریع دیدم داره زنگ میزنه انگار پشت گوشی نشسته بود و منتظر من بودش اما دوباره با لحن بد جوابش رو دادم حمید سعی داشت آرومم کنه و من اصلا کوتاه نمیومدم تا اینکه با حرفی که گفت انگار تیر خلاص رو همونجا زد. همون جمله اش باعث شد یک جرقه توی قلبم ایجاد شه فهمیدم دقیقا همون روزی که من دنیا اومدم اونم با اختلاف دو سال بزرگتر به دنیا اومده اول باورم نمیشد تا قرار شد برام کپی از شناسنامه اش بیاره همون شب اومد توی کوچمون و کپی شناسنامه دادیم به هم دیگه چون نه من نه حمید هیچکدوممون باورمون نمیشد و دقیقا همین موضوع باعث شروع عشق بین ما شد. تقریبا هر روز با گوشی خانواده ام بهش زنگ میزدم کم کم باعث شد اعتمادم جلب شه و قرار شد همدیگرو بیرون ببینیم و قرار گذاشتیم خیلی خوشحال شد انگار باورش نمیشد. منم حس عجیبی داشتم استرس همراه با ذوق و شوق. با حساسیت زیاد لباسم رو انتخاب کردم و با اتوبوس رفتم سر قرار اونم با موتور اومده بود از قبل براش یک عطر و یک دستبند چرم خریده بودم و منتظر فرصت بودم بهش بدم و حالا همین فرصت بود تا وقتی توی کافی شاپ نشسته بودیم بهم زل زده بود و میگفت: باورم نمیشه که خودتی انگار دارم خواب میبینم سعیده خیلی دوستت دارم قول میدم هیچوقت تنهات نذارم با این جمله اش ته دلم لرزید و انگار قلبم توی دهنم میزد لبخندی زدم و دیدم پاکت هدیه اش رو سمتم گرفت ادامه دارد کپی حرام
کلید خوشبختی🇮🇷
#ازدواج ۴ بدون اینکه منتظر جوابی باشم قطع کردم و خط رو از داخل گوشی در آوردم از اون شب به بعد یک
۵ با خوشحالی بازش کردم و دیدم یک ادکلن با یک مجسمه ی دختر و پسر برام خریده منم هدیه اش رو دادم واقعا خوشحالی توی چهره اش مشخص بود. اون روز کلی حرف زدیم و بستنی خوردیم ساعت رو نگاه کردم و باید میرفتم خونه، ازش خداحافظی کردم و رفتم خونه خیلی سعی داشت راضیم کنه بیشتر پیشش باشم اما واقعا نمیشد ولی عجیب مهرش به دلم نشسته بود حمید یک پسر خیلی با ادب و مهربون بود. کارش رو خوب بلد بود با رفتارهایی که داشت دلم رو راضی کرد تا عاشقش بشه. من هم روز به روز بیشتر عاشقش میشدم چون گوشی ،نداشتم بیشتر وقتها براش نامه مینوشتم خیلی بهش وابسته شده بودم و عمیقا دوستش داشتم یک روز رفتم بیرون و با عشق حلقه ی ست خریدم برای جفتمون هر شب هم ساعت دوازده، زیر پنجره ی اتاقم میومد و فقط بهم دیگه نگاه میکردیم یادمه از سرما گوش هاش سرخ میشد ولی از دیدن من دل نمیکند که بره یادمه یک روز گفت: سعیده با خانواده ام راجب تو صحبت کردم خشکم زد شوکه شدم دوباره استرس اومد سراغم اصلا دلم نمیخواست بيرسم نظرشون چیه گفت: نمیخوای بدونی چی گفتی؟ با این جمله اش نگرانیم بیشتر شد. آب دهانم رو به سختی فرو دادم و گفتم چی گفتن؟ یک دفعه صدای خنده هاش توی گوشم پیچید. فکر کردم داشت مسخره ام میکرد. اما آروم شد و گفت: خیلی خوشحال شدن و از انتخابم کاملا راضی هستند توی دلم عروسی بود. خیلی خوشحال شدم از اون روز به بعد هر از گاهی میگفت که خانواده اش مدام بهش میگن که من دختر خوبی ام و خیلی اصرار میکنن که ما حتما باهم ازدواج کنیم ولی نه الآن باید بزرگتر بشیم منم دلم به همین ها خوش بود و احساس خوشبختی زیادی میکردم روزها میگذشت ادامه دارد کپی حرام
کلید خوشبختی🇮🇷
#ازدواج ۵ با خوشحالی بازش کردم و دیدم یک ادکلن با یک مجسمه ی دختر و پسر برام خریده منم هدیه اش رو
۶ تا اینکه خواهرم متوجه رابطه ما شد و بعد از کلی تهدید و صحبت قرار شد که باهاش قطع رابطه کنم بعد از کلی صحبت با حمید متقاعدش کردم که باید قطع رابطه کنیم با اینکه راضی نبود و تا لحظه اخر التماس میکرد که اینکارو نکنم اما من توجهی نکردم و با بی رحمی رهاش کردم مدتی گذشت که پروانه بهم خبر داد حمید تصادف کرده خیلی نگرانش شدم با اینکه تلاش میکردم خودمو قانع کنم سراغش نرم اما طاقت نیاوردم و رفتم بیمارستان وقتی دیدمش دلم اروم‌ گرفت به محض دیدنش از بیمارستان خارج شدم اما خانواده اش منو دیدن یک سال گذشت و دورا دور خبر داشتم که حالش بهتر شده و خودشو جمع و جور کرده که ی روز همسر پدرم بهم‌گفت برات خواستگار اومده بابات گفته نظرتو بپرسم گفتم من سنم کمه اونم‌ با خوش رویی گفت حالا تو گوش کن شاید خوشت اومد وقتی شرایط زندگی اون شخص رو گفت و مشخصاتش رو داد شکم رفت به سمت حمید یک دفعه گفت عکسشم دارم وایسا نشونت بدم عکسو که نشونم داد شکم‌ به یقین تبدیل شد خود حمید بود زن بابام لب زد نظرت بابات مثبته و گفته این مورد خوبیه اما حالا توام باید بگی بدون فکر کردن جواب مثبت دادم تو کمترین زمان ممکن مراسم عقدمون برگزار شد لحظه ای که بله رو گفتم در گوشم پچ زد گفته بودم تا ابد کنارتم الان چند سال گذشته و دخترمون یک ساله شده و منتظر بدنیا اومدن پسرمم هستم پایان کپی حرام
✍ از آیت الله بهجت (ره) سؤال شد 🌸 دختری سر نمی گیرد و به اصطلاح بختش باز نمی شود و از شما راهنمایی می خواهد.؟ 🍁 فرمودند : بخواند و پس از آن دعائی که در کتاب مفاتیح الجنان آمده که در این هنگام خوانده شود بخواند و در پی آن به سجده رود و تلاش کند که حتما گریه کند گر چه به مقدار کم و همین که چشمش را اشک گرفت. حاجتش را از خدا بخواهد. 🌷 همچنین حضرت استاد بار دیگر در پاسخ به چنین سوالی فرمودند : 🤲 آیه "رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَ ذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَ اجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا " را فراوان بخوانید. 🌹 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱 @khoshbakhtiii 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱
✍ از آیت الله بهجت (ره) سؤال شد 🌸 دختری سر نمی گیرد و به اصطلاح بختش باز نمی شود و از شما راهنمایی می خواهد.؟ 🍁 فرمودند : بخواند و پس از آن دعائی که در کتاب مفاتیح الجنان آمده که در این هنگام خوانده شود بخواند و در پی آن به سجده رود و تلاش کند که حتما گریه کند گر چه به مقدار کم و همین که چشمش را اشک گرفت. حاجتش را از خدا بخواهد. 🌷 همچنین حضرت استاد بار دیگر در پاسخ به چنین سوالی فرمودند : 🤲 آیه "رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَ ذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَ اجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا " را فراوان بخوانید. 🌹 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱 @khoshbakhtiii 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱
✅در زندگی مشترک چیزهایی مهم تر از عشق و علاقه هم هست : مثل مدارا با یکدیگر ، مهربانی ، تفاهم ، احترام ،و...... .و صد البته از همه مهم تر ، چیزی که لازمه زندگی زناشویی است ،:بخشندگی، صبر و گذشت ! اگر ازتان بر می آید ، که باید بر بیاید ، وقتی شوهر تان اشتباهی کرد ، که ممکن است بکند ، باید هر جور شده ، ببخشیدش ببخشیدش...