مهارتهای زندگی «۱».mp3
15.22M
🖋️#فایل_آموزشی ۸
💢راهکار مهم ؛ آرامش در زندگی
⭕⁉️ چکار کنیم فرزندمون گرفتار آسیبهای اجتماعی نشود!!
🌺 استاد کاظمیان { مشاور و مدرس حوزه خانواده}
💌 لطفا این فایل رو برای دوستانتون هم ارسال کنید
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💫پروردگارا🙏
⭐️هیچ قلـ❤️ـبی راخالی از
💫عشـ❤️ـق مگذار
⭐️هیچ خـ🏠ـونه ای را
💫بی سرپرست نکن
⭐️هیچ چشـ😔ـمی را
💫گریان نکن
⭐️خدایا🙏دستهایت پناه
💫تاریکی دنیاوآخرتمان باشد
⭐️شبتون بهشت❤🌙
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت21
ملتمس توی چشمام زل زد
--میتونی کمکم کنی داداش؟ بخدا قول میدم هرچقدر خواستی واست کار کنم، فقط کمک کن مامانمو یه دکتر ببرم.
تو اون لحظه فقط به کمک کردن به آرمان فکر میکردم، دلم میخواست هرجور شده بهش کمک کنم!
--باشه آرمان قول میدم کمکت کنم مامانتو ببری دکتر.
--یعنی جدی جدی کمکم میکنی؟
--اره دیگه مرده و قولش.
--وااااای چقدر تو خوبی، قول میدم هرکاری بخوای واست بکنم.
--باشه، فقط تو باید قول بدی استراحت کنی و زود خوب بشی.
خندید--باشه داداش قول قول.
کمپوت گیلاس رو باز کردم و با قاشق بهش دادم تا بخوره.
چنتا قاشق که خورد دلشو زد و ازم خواست دیگه بهش ندم.
همون موقع دکترش اومد و با لبخند روبه آرمان
--به به! آقا آرمان! حالت چطوره؟
--سلام. ممنون بهترم.
--خب خداروشکر.
با دستش موهای آرمانو به هم ریخت و ازم خواست همراهش برم بیرون.
--ببینید، من نمیدونم نسبت شما با این پسر بچه چیه؟ یا اینکه چرا این بلا به سرش اومده، هرچی که بوده اهمیتی نداره، ولی حال روحی این بچه در خطره،همینطور بدنش در اثر ضرب و شتم خیلی ضعیف شده.
خواهشی که از شما دارم اینه که تا میتونید غذاهای مقوی بهش بدین، یه سری قرص واسه تجدید ویتامین بدنش هم تجویز کردم.
و موضوع اصلی هم کمبود خون توی بدنشه، خواهش میکنم دیگه نزارید این اتفاقا واسش بیفته چون متاسفانه شاید دیگه نتونه دووم بیاره.
تو اون لحظه نمیدونستم باید چیکار کنم.
تازه یاد هزینه عمل افتادم.
--بله آقای دکتر همه ی اینایی که فرمودین درسته و منم قول میدم ازش محافظت کنم، راستش پرستار چیزی راجب هزینه عمل به من نگفتن، میشه بگین هزینش چطور تامین شده؟
--نگران هزینه عملشون نباشید.
راستش بنده جراحم و چند وقت نه یک بار هم هزینه جراحی یه بیمار رو به عهده میگیرم.
امروزم قسمت این پسر بچه شد.
تو اون لحظه خیلی از این بابت خوشحال بودم که دیگه نگران این موضوع نیستم.
--واقعا ازتون ممنونم آقای دکتر لطف بزرگی در حق این بچه کردین.
--خواهش میکنم این حرف رو نزنین، فقط حرفایی که زدم رو فراموش نکنید. مریضا منتظرن دیگه باید از حضورتون مرخص شم.
از پشت سر به دکتر فداکاری نگاه میکردم که این کار بزرگ رو واسه آرمان کرده بود.
برگشتم پیش آرمان ولی خوابش برده بود.
ذهنم باز درگیر اون دختر شده بود، به ساعت نگاه کردم، ۱۰ و نیم بود.
از بخش اورژانس خارج شدم و به بخش CCUرفتم.
روبه پرستاری که بین یه کوه کاغذ دنبال چیزی میگشت
--سلام خانم. خسته نباشین. میتونم بپرسم حال....
حال کی؟ چی میگفتم؟ یعنی میگفتم همسرم؟ اون دختره؟
--آقا! آقا! حال کی؟
دلو زدم به دریا
-- حال همسرم چطوره؟
--همسرتون کیه دیگه؟
به صورتم دقیق شد
--آهااان شمایید آقای رادمنش. شرمنده نشناختم.
با حالت فکری جواب داد
--همسرتووووون؟بزارید ببینم.
بله حالشون، بهتر از قبله. میشه گفت هوشیاریشون روبه بهبوده.
تو دلم خدارو شکر کردم و نمیدونم تو اون لحظه چه فکری بود من کردم که باعث شد اون حرف رو بزنم.
--میتونم ببینمش؟
--الان که وقت ملاقات نیست ولی خب در حد ۱۰ دقیقه اشکالی نداره ولی اگه میخواید برید داخل باید لباس مخصوص بپوشید.
پیش خودم گفتم دیگه جرئت نزدیک شدن بهش رو ندارم. حسی که اون موقع از خجالت توی دلم بود رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
--خیر از پشت شیشه میبینمشون.
--باشه هرجور راحتید فقط یادتون نره که حرف زدن با بیماری که توی کماس میتونه حالش رو بهتره کنه...
من تو چه فکری بودم پرستار چه فکری میکرد.
با چشم دنبال آدرسی که پرستار داده بود میگشتم. سکوتی که توی سالن پیچیده بود، نه خیال شکسته شدن داشت و نه توان شکستن.
به اتاق مد نظرم رسیدم، آروم قدم برداشتم و پشت شیشه اتاق رسیدم.
یه حسی مثل خجالت و شرم اجازه نگاه کردن به اون دختر رو بهم نمیداد و باعث شده بود سرمو بندازم پایین.
توی ذهنم داشتم صورتش رو میکشیدم ولی هرچی تلاش میکردی تصوری به دست نمیمومد.
با حس شنیدن صدایی سرمو بلند کردم و برا اولین بار نگاهش کردم، ولی چشمام مقصدش رو عوض کرد و به دستگاهی که خط های مورب و شکستش داشت صاف میشد خیره شد.
واسه یه صدم ثانیه ذهنم قفل کرده بود و وقتی به خودم اومدم، داشتم با سرعت به طرف پذیرش میدویدم!
با صدایی که از بلندیش گوشای خودمم هنگ کرده بود داد میزدم
--پرستاااااار! پرستاااار!
به میز پذیرش رسیده بودم و نفس نفس میزدم.
--چی شده آقاااا؟ چه خبرته بخشو گذاشتی رو سرت.
با دستم به اتاقش اشاره کردم.
--تورو خدا! توروخدا ! کم...مکش کنید.
توروووووخدااااااااااااااا
پرستارا هول شده بودن و سریع از جلوی چشمام محو شدن.........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
كلمات را با دقت خرج كنيم...
کلمه میتواند ؛تو را مشتاق کند مثل: "دوستت دارم"
تو را ویران کند مثل: "از تو بیزارم"
تو را تلخ کند مثل: "خسته ام"
تو را سبز کند مثل: "خوشحالم"
تو را زیبا کند مثل: "سپاسگزارم"
تو را سست کند مثل: "نمیتوانم"
تو را پیش ببرد مثل: "ایمان دارم"
تو را خاموش کند مثل: "شانس ندارم"
کلمه میتواند تو را آغاز کند مثل:
از همین لحظه شروع میکنم ،
از همین نقطه تغییر میکنم ،
از همین دم یک طرح نو میزنم ،
می توانم ، می خواهم ، می شود.🌺
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❤️ #کافه_همسران
🍃 نشانه های علاقه مردان
↜زنان تلفن زدن و پیام دادن از جانب مرد را نشانه ای برای عشق و علاقه مرد می دانند. بنابراین، زنان نمی توانند زمان زیادی منتظر بمانند تا مرد با آنها تماس بگیرد یا پاسخ پیام آنها را بدهد.
↜اگر تماس تلفنی یا پیام دادن از جانب مردان کم باشد، به تدریج احساس زن نسبت به مرد کاهش می یابد.
↜حتما حداقل روزی یک الی دو بار جویای احوال طرف مقابلتان باشید و پیامهای وی را زمانی که می بینید پاسخ دهید.
↜تماس نداشتن با زن یا دیر جواب دادن پیامهایش هرگز باعث نمی شود یک زن فکر کند شما شخص مهمی هستید بلکه باعث میشود که زن احساسش را به شما از دست بدهد.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
آمدن هر صبح،
پیام خداوند برای آغاز
یک فرصت تازه است...
برخیز و در این فرصت تازه
زندگی را زندگی کن
و از یک روز دوست داشتنی
لذت ببر! بخند و شاکر باش...
صبحتون بخیر و سرشار از آرامش
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
9.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ببینید
📩 چگونه زندگی با صفا می شود؟
📺 پاسخ به این سوال را با بیان استاد ملکی در کلیپ بالا ببینید👆
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت22
وسط سالن وایساده بودم و دستامو دو طرف بدنم ول کرده بودم.
دلم نمیخواست اون دختر بمیره!
از خدا میخواستم کمکش کنه!
همین که قدم از قدم برداشتم، پرده سیاهی جلوی چشمام کشیده شد و دیگه نفهمیدم چی شد......
چشمامو باز کردم، نور زیاد لامپ چشمامو میزد.
چند بار پلکامو باز و بسته کردم.
حس سوزشی که توی دستم پیچیده بود، مانع میشد دستمو بالا بیارم.
به دستم که سرم توش بود نگاه کردم و مات و مبهوت به اطراف نگاه کردم.
تازه ذهنم داشت اتفاقات امروز رو مرور میکرد که در اتاق باز شد و یه پرستاراومد تو اتاق
-- خب آقای رادمنش. به سلامتی به هوش اومدین.
--بله میتونم بپرسم واسه چی من اینجام؟
--توی سالن CCUضعف کرده بودین و این باعث شد تا از حال برین.
ذهنم شروع به بازسازی اتفاقات کرده بود.
یادم افتاد لحظه آخر امیدی به اون دختر نبود و آرمانم توی اورژانس بود.
با سرعت از روی تخت بلند شدم،که پرستار مانعم شد.
--کجااا آقا؟ شما هنوز فشارت تا ۱۰ نیومده کجا با این عجله؟
--ببینید خانم، من الان همراه دوتا بیمارم.
خواهش میکنم اجازه بدین برم.
--با اینکه چشمم آب نمیخوره بتونی راه بری ولی باشه با دکترت صحبت میکنم.
لباسام رو مرتب کردم و از اتاق رفتم بیرون.
از بخش خارج شدم و به بخش CCUرفتم.
اولش میخواستم حال اون دختررو از پرستار بپرسم ولی بعدش پشیمون شدم.
خودم باید قضیه رو میفهمیدم....
به طرف اتاقش حرکت کردم و پشت شیشه ایستادم اینبار دیگه ترس خجالت توی وجودم نبود، انقدر از فهمیدن حالش کنجکاو بودم که به خودم اجازه دادم به داخل اتاق نگاه کنم.
با دیدن تختی که خالی بود تعجب کردم.
به شماره اتاق نگاه کردم، درست بود، یادم بود که پرستار همین شماره اتاق رو بهم داد.
با دقت به اتاق نگاه کردم، تخت که خالی بود و هیچ کس روی اون نبود.
تو اون لحظه حس میکردم، یه سطل آب یخ روم خالی کرده بودن. هرچی توی سالن میگشتم هیچ پرستاری نبود تا ازش بپرسم واسش چه اتفاقی افتاده.
حیرون و سرگردون توی بخش میچرخیدم و ترسی توی وجودم ریشه کرده بود، همینطور که به اطراف نگاه میکردم چشمم افتاد به جسدی که توی کاور بود.
اولش ترسیدم ولی حسی که میگفت شاید اون جسد همون دختر باشه منو به طرف کاور کشوند آروم آروم قدم برمیداشتم.
روبه روی نایلون سیاه ایستاده بودم و داشتم واسه باز کردن در نایلون با خودم کلنجار میرفتم.
دستامو آروم ، آروم به طرف نایلون دراز کردم و درش رو باز کردم.
همین که نایلونو پایین کشیدم چهرش جلو روم نقش بست، یه ترسی تموم وجودم رو گرفته بود که باعث شد دستمو عقب بکشم.
خواستم برگردم عقب که یهو.....
چشمامو باز کردم و خودمو تو حالت نشسته روی تخت بیمارستان دیدم.
با پشت دست عرق پیشونیم رو پاک کردم. نگاهم به اطراف افتاد.
تازه یادم اومده بود که توی بیمارستانم ولی خوابی که دیده بودم باعث هجوم ترسی توی دلم شده بود.
به سرم خالی توی دستم نگاه کردم.
با دستم سوزن سرمو درآوردم و از روی تخت پایین اومدم.
از بخشی که توش بودم خارج شدم و به طرف بخش CCUدویدم.
بدون اینکه از پرستار اجازه ای بگیرم وارد سالنی که اتاقش اونجا بود شدم.
دوییدم طرف اتاق، چیزی که میدیدم رو نمیتونستم باور کنم.
یه حسی میگفت خوابم تعبیر شده ولی نه! حتما بازم خواب میدیدم، چند بار پشت سر هم پلک زدم و چند تا ضربه به صورتم زدم، ولی من خواب نبودم!
درست بود، تختش خالی بود و این یعنی؟............
نه نباید اینطوری میشد! اون امروز حالش خوب بود!
حس میکردم پاهام تحمل وزنمو نداره، همونجا کنار دیوار سر خوردم و سرمو بین دستام گرفتم.
همش خودمو مقصر میدونستم و با خودم میگفتم اگه زودتر به پرستارا خبر داده بودم این اتفاق نمی افتاد.
گوشیمو در آوردم!
ساعت ۳ونیم نصف شب بود! تماسای بی پاسخی که از مامان بابام بود رو چک کردم ولی میدونستم اگه صدای هرکدومو میشنیدم، گریم میگرفت.
تو اون لحظه به نسبتی که بین من و اون دختر وجود نداشت فکر میکردم ولی هرچی بود تهش به سرزنش خودم توسط خودم ختم میشد!
نمیدونستم باید چیکار کنم! نه میتونستم بلند بشم و نه میتونستم بشینم.
فکر آرمان منو از جا کند و با سرعت به طرف اورژانس برد.
با سرعت خودمو به تختش رسوندم.
از اینکه آروم و بی صدا خوابیده بود خیالم راحت شد و کنارش نشستم.
ولی فکر اون دختر ولم نمیکرد....
--سلام وقتتون بخیر.
--سلام آقای رادمنش. واقعا متاسفم! غم آخر.......
انگار گوشام نمیشنید.
همون جمله متاسفم کافی بود!
ولی چطور میتونست اینجوری بشه؟
با اینکه منظورش رو فهمیده بودم ولی سوال کردم.
--متاسف؟ واسه چی؟ اتفاقی افتاده؟
با حالت شرمندگی سرشو پایین انداخت
--بله. متاسفم اینو میگم ولی..........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11