eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.2هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
4.9هزار ویدیو
90 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تعصب همسر.mp3
5.36M
💢 با تعصب همسر چگونه برخورد کنم؟ سوال: ⁉️ همسرم بعد از ده سال زندگی مشترک هنوز تعصب دارد، با اینکه یک پسر ده ساله هم دارم، هر جایی که بخواهم بروم باید با خواهرم یا مادرم بروم، چگونه با این برخورد کنم؟ 🔈 پاسخ کوتاه و شنیدنی از استاد توفیقی را در صوت بالا بشنوید 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست شاید آن خنده که امروز دریغش کردیم آخرین فرصت خندیدن ماست زندگی همهمه ی مبهمی از خاطره هاست هر کجا خندیدیم ، زندگی هم آنجاست زندگی شوق رسیدن به خداست خنده کن بی پروا ، خنده هایت زیباست🌺🍃 شبتان بخیر 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت28 --خیلی کار درستی کردی بهمون اطلاع دادی. راستش بچهای یه کلانتری دیگه دنبالشن و الان یه کمک بزرگ بهشون کردی. -- نه بابا این چه حرفیه! من ازتون ممنونم. شما جون منو نجات دادین. --این وظیفه ماست. انشاالله بعد از بهبودیتون باید بیاید کلانتری و هرچیزی که از غلام میدونید رو بگید‌. --بله چشم...... آمبولانس ایستاد. دونفر اومدن و من گذاشتن روی یه تخت دیگه. اولش فکر میکردم اشتباه شده، ولی بعدش به اطراف دقت کردم، همون بیمارستانی بود که اون شب اون دختر و بعدش آرمان بستری بود‌. جالب بود برام که برای بار چندم میرفتم توی اون بیمارستان. توی اورژانس بهم سرم وصل کردن و دکتر بعد از معاینه کمرم گفت گرفتگی عضلانیه و خداروشکر مشکل جدی واسه دنده هام پیش نیومده. سرمم تموم شد و پرستار اونو از دستم خارج کرد. با اینکه هنوزم درد خفیفی توی کمرم حس میکردم، از روی تخت پایین اومدم و کاپشنم رو پوشیدم. چند دقیقه ای از اذان گذشته بود و من تصمیم گرفتم نمازم رو همونجا توی بیمارستان بخونم...... از نماز خونه خارج شدم و به بخش CCUرفتم. روبه پرستار پذیرش --سلام وقتتون بخیر. --سلام بفرمایید. --راستش میخواستم....... همون موقع پرستار همیشگی اومد --سلام آقای رادمنش. بفرمایید میخواید همسرتون رو ببینید؟ انگار بدن من به کلمه همسرتون آلژی داشت و زود هنگ میکرد. سرمو پایین انداختم و آروم گفتم بله‌. --بفرمایید اتاقشون روکه بلدید، فقط زودتر از بخش خارج بشید. --بله چشم...... با چشمم دنبال شماره اتاقش میگشتم که چشمم به خانمی که پشت شیشه اتاقش ایستاده بود افتاد. نمیدونستم باید برم نزدیک یا نرم. هینجور که سرمو پایین انداخته بودم، وسط سالن ایستادم. --سلام پسرم. شما با ایشون نسبتی دارین؟ از حرفی که زده بود دستپاچه شده بودم‌ --من؟ نه.....نه....فقط... --پس نسبتی باهاش نداری. ولی ایکاش نسبتی باهاش داشتی. آهی کشید و ادامه داد --لااقل اگه فامیلی ، دوستی، آشنایی، یکدوم از اینا بودی تا حدی خیالم راحت بود‌. آخه این دختر هیچ کسو نداره‌. --پس نسبتشون با شما چیه؟ --ما فقط باهم همسایه هستیم. راستش چند روزی بود خونه نمیمومد، منم نگران شدم. تا اینکه اینجا پیداش کردم. رفت طرف شیشه اتاق و شروع کرد به گریه کردن. --کی تورو به این روز انداخته؟ کی شهرزاد من رو اینجوری کرده؟ چرا چشماتو باز نمیکنی؟ پاشو باهام حرف بزن! پاشو دردودل کن! چرا اینجوری خوابیدی آخه دختر قشنگم! از کاری که میخواستم انجام بدم مردد بودم. آروم آروم رفتم و با فاصله از اون خانم کنارش ایستادم. --آروم باشید. با گریه کردن شما کاری درست نمیشه. فقط باید واسشون دعا کنید. --آخه شهرزاد مثل دخترمه! چجوری میتونم آروم باشم. بعد از کلی گریه و زاری رفت و روی صندلی نشست و ازم خواست برم پیشش بشینم..... --خب نگفتی پسرم‌. اگه نسبتی باهاش نداری پس؟ --راستش وقتی ایشون تصادف کردن هیچ کس توی خیابون نبود و منم ایشون رو آوردم بیمارستان. همین. --خدا خیرت بده! خیر از جوونیت ببینی. --ممنونم مادرجان. --راستش من به دلایلی باید از اینجا برم. دکتر گفته اب و هوای اینجا واسم مناسب نیست و باید تا آخر عمرم برم جایی که آب و هواش مناسب باشه‌. واسه همین گفتم کاش نسبتی باهاش داشتی. آخه شهرزاد خیلی تنهاس، پدر و مادرش رو توی کودکی از دست داده و هیچکس رو نداره، فقط یه خاله داشت که پیشش زندگی میکرد که اونم عمرشو داد به شما. --خدابیامرزه‌. --خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه. هییی! چه میشه کرد. راستش همیشه واسه شهرزاد آرزوی خوشبختی میکردم‌. پیش خودم میگفتم اگه شهرزاد پدر و مادر نداره، لااقل درآینده یه همسر خوب داسته باشه تا بتونه بهش تکیه کنه. نمیدونستم که قراره این اتفاق واسش بیفته. ای کاش میتونستم بیشتر پیشش بمونم. --انشاالله که حالشون بهتر بشه. --انشاالله مادر. راستش میشه یه خواهش ازت بکنم؟ --بله بفرمایید. --ببین پسرم، این دختر خیلی تنهاس، میخواستم اگه انشاالله به هوش اومد و سلامتیش روبه دست آورد، مراقبش باشی‌. درخواستمم از تو بخاطر اینه که به ظاهرت نمیخوره از این جوونای شیطون و بی حدو مرز باشی..... --چشم.خیالتون راحت. --الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده! راستش کلید خونش رو هم میدم بهت، تا ازت بگیره. ولی یادت باشه، اگه از کاری که میخوای انجام بدی یه موقع خدایی نکرده سوءاستفاده بکنی یا اینکه شهرزاد رو اذیت کنی، به همون خدایی که بالا سرمونه قسم، امیدوارم یه روز خوش نبینی. --چشم. خیالتون راحت. --چشمت بی بلا. راستش من فردا بعد از ظهر باید برم، اگه برات زحمتی نیست آدرسو یادداشت کن تا فردا کلید خونه رو بهت بدم. --باشه چشم. راستی مادر کسی هست برسونتتون؟ --نه اشکالی نداره تاکسی میگیرم‌. --خب پاشید من واستون تاکسی میگیرم تا آدرس خونتون رو هم یاد بگیرم. --خیر ببینی مادر.............. 🍁نویسنده حلما 🍁
❄️✨دوشنبه تون زیبا و شاد 💗✨الهي 🌲✨امروزتون 💗✨پر از بهترينها ❄️✨و غرق خوشبختی باشيد 💗✨الهی بی دلیل 🌲✨دلِ مهربونتون شاد بشه 💗✨الهی کاراتون ❄️✨راس و ريس بشه 💗✨الهی تنتون سالم 🌲✨و عاقبتتون بخیر باشه 💗✨روزتون زیبا و در پناه خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت29 همراه اون خانم از بیمارستان خارج شدم. باهم سوار یه تاکسی شدیم و اونم آدرس رو داد. نزدیک به نیم ساعت توی راه بودیم و بالاخره ماشین توقف کرد. راننده روبه خانمه --بفرمایید اینم ازآدرسی که میخواستی حاج خانم. --دستت درد نکنه. کرایتون چقدر شد؟ سرمو برگردوندم طرف صندلی عقب. --حاج خانم شما بفرمایید من حساب میکنم. --نه مادر آخه...... --آخه نداره شما بفرمایید. --باشه پس من میرم. از راننده تاکسی تشکر کرد و رفت. کرایه رو حساب کردم وپیاده شدم. تقریبا یه محله ای توی پایین شهر بود. وهمینطور هم خلوت. چند تا خونه اونور تر، همون خانم ایستاده بود و داشت منو صدا میزد. --اومدم حاج خانم. در حیاط رو باز کرد و ازم خواست برم داخل. --نه حاج خانم بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. همینجا میمونم شما بیاید. --وا پسرم این حرفا چیه؟ نمیشه که همینجوری تو این سرما اینجا بمونی. --آخه دیر وقته‌. --طوری نیس مادر.توام مثل پسرمی. سرمو پایین انداختم و خواستم وارد بشم که کلمه ی یاالله اومد روی زبونم،و وارد حیاط شدم. درختایی که کنار مسیر ورود به خونه بود و حوضی که وسط حیاط بود، زیبایی خونه رو بیشتر میکرد. حس خوبی که وقتی روی برگای خشک پا گذاشتم روهیچ وقت فراموش نمیکنم...! از سه چهار پله ای که به بالکن ختم میشد بالا رفتم و وارد هال شدم. یه خونه نقلی و قدیمی، که وسایل ساده و زیبایی داشت. اون موقع یاد خونه مادربزرگم افتادم. --بشین کنار بخاری گرم شی پسرم. -- چشم. --الان میرم واست فسنجون درست میکنم. دوست داری؟ --بله. ولی نمیخواد به خودتون زحمت بدین. من باید برم. --ای وا! کجا پسرم؟ این همه راهو تا اینجا اومدی، تازه پول کرایمم حساب کردی،‌بزارم گرسنه بری؟ --آخه... --آخه نداره. نیم ساعت دیگه آماده میشه. همون موقع گوشیم زنگ خورد. ببخشیدی گفتم و رفتم توی بالکن. --سلام مامان. --سلام! معلوم هست تو کجایی پسر؟ آخه این تلفنو میخوای واسه سر قبر من؟ --عه مامان جان خدانکنه. --اتفاقا خدابکنه! چیکار کنم از دست تو! اصلا میگی این بچه اینجا غریبه؟ --ای وای مامان! اصلا حواسم به آرمان نبود! راستش من الان اومدم یه جا نمیتونم زیاد صحبت کنم، فقط مامان، حواست به آرمان باشه! --خیالت راحت با بابات دارن فوتبال میبینن! تو فقط بیا خونه ببین چیکارت میکنم. --چشم مامان جان. فعلا کاری نداری؟ --نه. خداحافظ. گوشیمو توی جیب کاپشنم و دوتا دستامو روی نرده های چوبی بالکن گذاشتم. دیدن آسمون بین شاخه های درختا واسم جذاب بود. فکرم درگیر اون دختر شده بود. یاد اسمش افتادم"شهرزاد" شاید ۱۰۰ بار این اسمو توی ذهنم مرور کردم، ولی ذهنم خستگی ناپذیر از مرورش شده بود. با پتویی که روی شونه هام انداخته شد سرمو برگردوندم. نگاهم به حاج خانم که با لبخند نگاهم میکرد افتاد‌. همونجور که سرمو پایین انداخته بودم --خیلی ممنون حاج خانم.این چه کاریه؟ --راستش از اون موقعی که دیدمت، انگار پسرم رو دیدم. --پسرتون هم سن منه؟ --اره هم سن توبود. قیافشم شبیه توبود. ولی ۳۵ ساله که ندیدمش! این جمله همراه شد با قطره های اشکی که روی صورتش فرود اومد. --۳۵ سال؟ ایشون فوت کردن؟ این جمله حالشو بد کرد، نشست روی زمین و همونطور که سرشو به ستون چوبی میکوبید ادامه داد --نمیدوووونم! نمیدووونم! خدایاااااا! چند بار گفتم تحملش رو دارم! چند بار گفتم حد اقل یه خبر ازش بیاد‌. پس چرا نیومد؟ خدایا یعنی پسرم کجااااست؟ رنگ صورتش پریده بود و چشماش هر لحظه بی جون تر میشد. دستپاچه رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب و چند تا قند توش حل کردم. وقتی اومدم بیرون، چشماش بسته بود و هیچی نمیگفت. آروم صداش زدم --حاج خانم!حاج خانم! فایده ای نداشت! دویدم طرف آشپزخونه و یه کاسه پرآب کردم. نشستم روبه روش و با دستم آب رو روی صورتش پاشیدم. چند ثانیه گذشت تا به هوش اومد. انگار توی شوک بود، لیوان آب قندو بالا بردم و ازش خواستم بخوره. چند تا قلوپ خورد و لیوان رو پس زد. --ببخشید پسرم! تو زحمت افتادی، به خدا دست خودم نیست! هرموقع درمورد حامدم حرف میزنم اینطوری میشم. پاشو مادر ، پاشو بریم غذات یخ کرد. --شما نمیخواد بلند بشین. من سفره رو میندازم. --زحمتت میشه پسرم. --نه این چه حرفیه.... همه چی آماده روی سرویس گذاشته بود. سفره رو پهن کردم و وسایل رو داخلش چیدم. توی همون حالت صدا زدم --حاج خانم! حاج خانم! --اومدم پسرم. شام اونشب خیلی بهم چسبید. نمیدونم چرا توی اون خونه بودن حس خوبی بهم میداد. بعد از تموم شدن شام ظرفارو جمع کردم و شستم‌.......... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸