eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.3هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5هزار ویدیو
91 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️هفت سؤال پرسیدنی قبل از ازدواج ازدواج يکي از بزرگترين تصميم هايي است که در طول عمر خود مي گيريد، بنابراين ارزش آن را دارد که در مورد زندگي با همسر آينده خود کمي بيشتر تفکر کنيد. از خود اين سؤالات را بپرسيد: ⁉️ آيا ما يکديگر را دوست داشته و به هم اعتماد و احترام متقابل داريم؟ ⁉️ آيا انتظارات هر دوي ما از ازدواج، يکسان است؟ ⁉️ آيا داراي سليقه يکساني هستيم که باعث سکوت، گريه کردن و يا خنديدن شود؟ ⁉️ در مورد مسائل عمده زندگي مانند بچه، خانواده، دوستان، اين که در کجا و چگونه زندگي کنيم توافق داريم؟ ⁉️ آيا همانطور که امروز به يکديگر علاقه داريم، بدون اين که بخواهيم چيزي را از همسرمان مخفي کنيم در آينده نزديک نيز زندگي توأم با عشق و محبت خواهيم داشت؟ شما لزوماً نبايد با همه اين سؤال ها موافق باشيد. مهم اين است که شما و همسرتان اين موضوعات را با هم در ميان بگذاريد و صحبت کنيد و اطمينان داشته باشيد که مي توانيد در کنار هم زندگي و کار کنيد در حالي که از اعتقادات طرف مقابل خود آگاهي داريد. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌷مردى که با شما قصد ازدواج دارد: شما را به خانواده خود معرفی می کند. پس از شناخت کامل ، اقدام زود هنگام رسمی . برای رابطه وقت و انرژی می گذارد. شرایط و محدودیت های شما بعنوان یک دختر را می پذیرد. مدام راجع به مسائل جنسی صحبت نمی کند. به دنبال ارتقاء شرایط خود از نظر شغلی - تحصیلی- خدمت سربازی می باشد. برای ازدواج با شما شتاب می کند. با شما صادق است . همه روش های شناخت را درا ختیار شما می گذارد . با شما درد و دل می کند . از خودش و افكار و مسائل زندگيش مي گويد. ثبات در تصمیم گیری دارد و تصميم در مورد شما قاطع است . در خصوص خانواده شما سوال زیاد می پرسد. سعی در شناخت بیشتر شما دارد. برای شما وقت می گذارد . 💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌 🌷 مردى که قصد ازدواج ندارد: 🔴برای اقدام رسمی مدام بهانه می آورد. 🔴باوجودى كه زمان زيادى از آشناييتان گذشته، هميشه می گوید بهتر است قبل ازخواستگاری خوب همدیگر رو بشناسیم و هر دفعه به یک بهانه ای اقدام به خواستگاری به تاخیر می افتد. 🔴شناخت زیادی از علايق وی ندارید . 🔴مدام در زمینه مسائل جنسی صحبت می کند . 🔴شرایط شما بعنوان یک دختر را زیاد جدی در نظر نمی گیرد. 🔴وضعیت مشخصی ندارد. 🔴صادق نیست. 🔴از لحاظ عاطفى ثبات ندارد. 🔴تصمیماتش ثابت و پایدار نیست. 🔴نمیتوانید روی حرفش حساب باز کنید. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت41 --نه حاج خانم بخدا اگه بزارم بری. --نه مهتاب جون، دیگه باید برم خونه خودم. --آخه شما هنوز حالتون کامل خوب نشده. --نگران نباش. من باید برم شهرستان. اونجا حالم خوب بشه. --خب لااقل شام بمونید. --نه دیگه. متوجه حضور من شد. --عه حامد جان، خوب شد اومدی، میخواستم ازت تشکر کنم. سرمو انداختم پایین --این چه حرفیه شما میزنید. وظیفم بود. --حامد جان، حاج خانم رو برسون. --چشم مامان..... بعد از چند دقیقه سکوت توی ماشین صدام زد --حامد جان --بله حاج خانم. --راستش اون روزی که منو بردی گلستان شهدا، از شب قبلش دلهره و اضطراب داشتم. اون موقعی که اون حرفارو زدی، قلبم آروم شد. انگار که دنیارو بهم داده بودن. نمیدونم اما حس میکنم، اون شهید حامد من بود. خدایا شکرت که بعد ۳۵ سال جوابمو دادی. رسیده بودیم به خونش. --دستت درد نکنه پسرم. انشاالله که خدا مزدتو بده. --شرمنده نکنید حاج خانم. از توی کیفش یه جعبه درآورد و گرفت طرف من. --این یه چیز کوچیک واسه تشکره. --حاج خانم این چه کاریه. جعبه رو با تشکر ازش گرفتم و درشو باز کردم. بوی آشنا و گرما بخشی که ذهنمو به فکر واداشته بود. انگار سال ها بود که اون بو رو گم کرده بودم. --راستش اون روزی که اومدی خونم، از نگاهت فهمیدم که از عطر حامد خوشت اومده، واسه همین بعد از رفتنت رفتم یه شیشه گرفتم تا وقتی اومدی بهت بدم که، دیگه نشد. --خیلی ممنونم، راضی به زحمت نبودم. --نه مادر زحمتی نیست. منم برم بعد از ظهر پسر خواهرم قراره بیاد دنبالم. همینطور که از ماشین پیاده میشد --راستی مادرجان، یادت نره به خونه اون دختر سربزنی! یادت نره من بهت اعتماد کردما. --چشم حاج خانم. خیالتون راحت. --باشه. پس برو خدا به همراهت..... توی راه انقدر فکرم مشغول بود که وقتی ترمز کردم ماشین روبه روی گلستان شهدا بود. یه شیشه گلاب و چندتا شاخه گل رز خریدم.... قبر رو با گلاب شستم و شاخه های گل رو روی قبر گذاشتم. اون روز فقط سکوت کردم. دلم میخواست، دلم از خجالت دست برداره و از زبونم اجازه حرف زدن بگیره. انقدر به قبر خیره شدم که نفهمیدم کی شب شد. بعد از خوندن نماز از گلستان شهدا اومدم بیرون و ساسانو منتطر کنار ماشین دیدم. جلو رفتم و باهاش دست دادم. همینطور که ماشینو دور میزد تا سوار بشه کنایه زد --میبینم که فیلتون باز یاد قبرستون کرده. پوزخندی زد و سوار ماشین شد سوار شدم و حرکت کردم‌. --خب ساسان، اینجا چیکار میکردی؟ --والا زنگ زدم به اون ماسماسک دکوریه که البته دکوریه حیفه بخوای جواب بدی! بعدشم پیش خودم گفتم شاید اینجا باشی، اومدم دیدم بلهههه. --خب حالا چیکارم داشتی؟ --کار که چه عرض کنم، میخوایم آخر هفته با بچه ها بریم شمال گفتم بهت بگم وقتتو خالی بزاری. ---مرسی از اینکه گفتی، اما من نمیام. --عههههه حامددد، تو انقدر گیر نبودی، چیشد حالا یهویی میگی من نمیام. --نمیخوام بیام ساسان. --چرا دلیلش چیه؟ --دلیلش؟ میخوای دلیلشو بدونی؟ ماشینو زدم کنار خیابون و به طرفش برگشتم. ---واسه اینکه حالم از هرچی شمال و مهمونیو و باغ و پارتی و این چیزاس به هم میخوره. خنده مسخره ای کرد --چی؟ حالت از مهمونی و باغ به هم میخوره؟ والا تا پریروز همه بیرون رفتنا با هماهنگی جناب عالی بود اما الان...... سرشو تاسف بار تکون داد --الان میگه حالم به هم میخوره. والا خدا شفات بده. --اره من سر دسته باغ رفتنا بودم، اما الان دلم نمیخواد بیام. --باشه نیا، اما جواب اون نازی بیچاره رو هم خودت بده. --من جوابی ندارم به اون خانم بدم. --او او! اون خانم. چه با تربیت بودی ما نمیدونستیم. بد بختتتتت! دختره برداشته شاهرگشو زده ، الان رو تخت بیمارستان داره اشهدشو میگه. اونقوت تو میگی جوابی ندارم به اون خانم بدم. --چی؟واضح حرف بزن ببینم. --والا انگار اون روز تو رستوران رفتار جناب عالی بدجوری توی ذوقش زده، رفته اون کارو کرده. مسخره وار خندیدم --بخاطر من؟ --هر هر هر ، بله بخاطر تو. خندم بیشتر شد و یدفعه، ساکت شدم. --کدوم بیمارستانه؟ --نه میبینم هنوزم، رگی از غیرت در گردن خویش پرورش میدهید. --ساسان چرت نگو، کدوم بیمارستانه؟...... به اصرار های ساسان اهمیت ندادم و بردم دم خونشون پیادش کردم. توی راه به کار مسخره نازی و علاقه ای که بقیه واسمون بریده بودن فکر میکردم، تصمیم گرفته بودم خیلی جدی حرفمو بهش بزنم.... بعد از اینکه شماره اتاقش رو از پرستار گرفتم، در زدم یاالله گفتم و رفتم تو......... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⁉️ احترام به شخصیت افراد یا داریی آن‌ها ✍️ همواره سعی کنید احترامتان به دیگران به‌خاطر ایمان و شخصیتشان باشد، نه دارایی‌های آن‌ها مثل مدل ماشین یا نوع خانه‌شان و ... . این‌ها چیزهایی است که می‌تواند «یک شبِ» به دست آید و در یک شب نیز از دست برود؛ آنچه ما واقعاً مالک آن هستیم و برایمان ماندگار است، ایمان و شخصیت ماست نه دارایی و اموال ما. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🍂❤ شوهرانی که عشق را در زندگی می کُشند... چند دسته از همسران هستند که بنا به ساختار شخصیتی و خانوادگی، و خواستگاه اجتماعی شان، متاسفانه عشق را در زندگی مشترک ناخواسته از بین می برند ... ۱) شوهرهایی که تعصب بی جا را با غیرت اشتباه گرفته اند. ۲) شوهرهای سلطه جو، زورگو و کنترل کننده ۳) شوهران بی مسئولیت. ۴) شوهران بی احساس و سخت کوش ۵) شوهران وابسته و غیر مستقل ۶) شوهران کمالگرا و خسیس 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
✅✅حق طلاق چیست؟ ❌حق طلاق به دست مرد است، اما مرد می‌تواند اجرای حق خود در طلاق را به همسرش یا هر شخص دیگری وکالت دهد. 🔷 بر طبق ماده ۱۱۳۳ قانون مدنی و شرع، حق طلاق به دست مرد است. اما مرد می‌تواند اجرای حق خود در طلاق را به همسرش یا هر شخص دیگری وکالت دهد؛ و این توضیح ساده اصطلاح حق طلاق است 🔶اگر زوج (مرد) به زوجه (زن) وکالتنامه بلاعزل طلاق داده باشد حق طلاق مرد هنوز پابرجاست و شوهر هم می‌تواند برای طلاق از طرف مرد اقدام کندوکالت حق طلاق یا همان گرفتن حق طلاق به دو صورت است👇👇 🔷اول این که به صورت شرط ضمن عقد در سند نکاحیه نوشته شود (نمونه شرط وکالت طلاق ضمن عقد نکاح) 🔶دوم این که زوج (مرد) به یکی از دفاتر اسناد رسمی مراجعه می‌کند و وکالت در طلاق به همسرش یا دیگری بدهد. اگر زوج خارج از کشور باشد می‌تواند به سفارت یا کنسولگری ایران مراجعه کند و حق طلاق را به هر کس که تمایل داشته باشد اعطا کند. اما مورد شایع این است که مرد به همسرش وکالت در طلاق می‌دهد. ولی همانطور که گفته شد زوج می‌تواند این وکالت طلاق را به هر کس که بخواهد فرضا پدرش، دوستش و یا همسرش واگذار کندوکالت طلاق بایستی حتما محضری باشد. ✅داشتن حق طلاق و گرفتن مهریه👈آنچه که در حق طلاق برای زن اهمیت دارد حدود اختیارات است. به عنوان مثال مرد می‌تواند از سردفتر بخواهد که در وکالت قید کند طلاق در قبال بذل (بخشیدن) تمام مهریه باشد و یا نه می‌تواند وکالت در طلاق را با بذل هر مقدار از مهریه یا غیر آن قرار دهد؛ لذا در خصوص این پرسش که اگر حق طلاق با زن باشد مهریه تعلق می‌گیرد؟ باید گفت که بستگی به حدود اختیارات وکیل در وکالت زن در طلاق دارد. وکالت برای طلاق اگر در ضمن عقد نکاح (سند ازدواج) شرط شده باشد، غیر قابل عزل از جانب مرد است و اگر اعطای وکالت در طلاق در دفترخانه داده شده باشد، می‌تواند بلا عزل و یا قابل عزل و یا مدت دار باشد که همه این موارد بستگی به مرد دارد که چه نوع وکالت در طلاقی بخواهد اعطا کند 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر بخواهید دائم در مورد انسان ها قضاوت کنید هرگز فرصت دوست داشتن آنهارا نخواهید داشت. پس بجای قضاوت همدیگر را دوست داشته باشید 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت42 با گروه دخترایی که دورتادور نازی رو گرفته بودن، مواجه شدم و سر به زیر اخممو بیشتر کردم. اما اونا از کنایه انداختن دست بردار نبودن. --وااا حامد، مگه عصا قورت دادی؟ --بمیرم واسه نازی ناراحتی؟ --آخیییی چقدر رنگت پریده؟ با صدای بلندی داد زدم --میشه برید بیرون؟ من با نازنین خانم کار دارم. بعد از اینکه رفتن، روی صندلی کنار تخت نشستم. --ببینید نازنین خانم، من از قبل هم بهتون گفته بودم، الانم میگم. من از روز اولی که شمارو دیدم، نه علاقه ای بهتون داشته و نه دارم. این کاریم که شما با خودتون کردین، خیلی... صداشو بالا برد و شروع کرد داد زدن --خیلی چی؟ هاااان؟ نه بگوووو؟ اصلا کی بهت گفته بیای اینجا؟ تو غلط کردی اومدی! همینطور که داد میزد، بلند بلند گریه میکرد. یهو در اتاق باز شد همه دوستاش ریختن تو. یکی از همون دخترا که اسمش میترا بود نازی رو بغل کرد و شروع کرد دلداری دادن. از اینکه نازی به خودش اجازه داده بود سرم داد بزنه، خیلی عصبانی بودم، اما نمیخواستم عصبانیتمو بروز بدم. از روی صندلی بلند شدم وهولش دادم عقب، که باعث شد صدای بلند و خشنی ایجاد شه. میترا از ترس جیغ خفیفی کشید و عقب رفت، ایستادم روبه روی نازی و همینجور که سعی در کنترل صدام داشتم، داد زدم --ببینید خانم محترم، بین من و شما هیچی نبوده و نیست، امیدوارم که معنای حرفم رو خوب فهمیده باشین. برگشتم طرف در اتاق و همین که خواستم در رو باز کن صدایی متوقفم کرد --حامد! برگشتم وبا دیدن نازی که در فاصله چند سانتی متریم ایستادبود تعجب کردم. اما همین که دو قدم عقب رفتم چسبیدم به در اتاق و دیگه هیچ راهی نداشتم. همین گه خواست دستمو بگیره، چشمامو بستم و دستمو گرفتم بالا --خواهش میکنم از من فاصله بگیرید! دوباره صداشو برد بالا --بگیرید، بفهمید، باشید، حامد نمیفهممت، واقعا نمیفهممت! چرا بامن اینجوری میکنی؟ حامد.....من! حامد....من! حامد من دوست دارم! این جملش همراه شد با افتادنش روی زمین. تو اون لحظه داشتم دیدن اون دختر و دیدن نازی رو مقایسه میکردم، اما هیچ حسی جز خشم و عصبانیت در من نبود. در اتاقو باز کردم و با شدت کوبیدم به هم. به سرعت از بخش خارج شدم و رفتم طرف ماشین. همین که نشستم توی ماشین، عرق سرد روی پیشونیمو پاک کردم و سرمو گذاشتم روی فرمون. اون لحظه از شنیدن این جمله توسط نازی، عصبانی بودم! اما انگار دلم میخواست اون جمله رو از زبون یه نفر دیگه میشنیدم. رفتم خونه و ماشینو بردم توی حیاط. در هال رو باز کردم و رفتم تو خونه. سعی در کنترل عصبانیتی که کمتر شده بود داشتم و رفتم آشپزخونه و آب خوردم. روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو گذاشتم روی دستام. بعد از چند دقیقه مامانم نشست روی صندلی کنار من. --عه حامد، اومدی مامان جان. چرا انقدر دیر کردی؟ سرمو از روی دستام برداشتم و لبخند کمرنگی زدم. --سلام مامان جان. با ساسان بودم. با ناباوری هینی کشید --حامد خوبی مامان؟ --اره مامان فقط یکم سرم درد میکنه. --وا چرا صورتت رنگ گچ شده؟ از دست کسی عصبانی شدی؟ با ساسان دعوات شده؟ حالمو فهمیده بود و این منوخوشحال میکرد. دستاشو گرفتم و لبخند زدم. --نه مامان جان چیزی نیست. --باشه. نمیخوای بگی لا اقل دروغ نگو. شام خوردی؟ --نه مامان میل ندارم. --نه دیگه میل ندارم و این حرفا رو بزار کنار، پاشو واست غذا بکشم بخور بعد بخواب. دستامو شستم و نشستم سر میز. --حامد. --بله مامان. غذارو گذاشت روی میز و خودشم نشست روی صندلی، با صدای آرومی حرف میزد --حامد جان، راجب موضوعی که بهت گفتم فکر کردی؟ --بله مامان میرم باغ. --وااای مامان جان، الهی خیر ببینی. این مادر و پسرم یه چند روزی میتونن راحت باشن، تا ببینیم خدا چی میخواد. یه تیکه مرغ بزرگ و با چنگال برداشتم و گذاشتم توی دهنم. در همون حالت میخواستم حرف بزنم که یدفعه پرید تو گلوم. مامانم دستپاچه شدو لیوان آبو گرفت جلوی دهنم و خودش بهم آب داد. --حامد جان، خب یکم کمتر. با صدایی که میخواست من نشنوم زیر لب گفت --حالا خوبه آقا میل نداشتن. از این حرفش مثل بم خنده منفجر شدم و شروع کردم به خندیدن. مامانمم خندش گرفته بود. همون موقع آرمان اومد توی آشپزخونه و با دیدن من با ذوق اومد طرفم. --سلااام داداشی. --سلااااام آرمان جون. لپشو کشیدم و ادامه دادم --چطوری تو؟ --خوب خوبم راستی من امروز با کامپیوترت یکم بازی کردم. سرشو انداخت پایین --اشکالی نداره؟ --نه دیگه شما که بازی کردی حالا خجالت واسه چیه؟ ظرفارو گذاشتم توی سینک و با آرمان رفتیم توی اتاقم..... 🍁 نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸