eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.3هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5هزار ویدیو
91 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت 50 همین که ماشینو توی حیاط پارک کردم باصدای جیغ و دادی که از هال میومد، دویدم در هالو باز کردم. با نازی چشم تو چشم شدم. --بفرما مهتاب خانم! اینم از شازده پسرتون! مامانم حراسون اومد پیش من و دستامو گرفت --حامد جان مادر این دختر راست میگه؟ مامانم ترسیده بود و این براش خطرناک بود. --چی شده مامان؟ به نازی اشاره کرد --والا مادر، من ایشون رو نمیشناسم. نیم ساعت پیش اومده و هرچی دلش خواسته در مورد تو گفته. عصبانی شدم و دستمو گرفتم طرف در. داد زدم --بفرمااااااایید بیرون. اومد نزدیک من و یقه کتمو گرفت توی دستش. با صدای هین مامانم خجالت کشیدم و هیچ حرفی نتونستم بزنم. پوزخند زد و یقمو تکون داد --چیهههه؟ روت نمیشه به مامانت بگی؟ اما نگران نباش‌. من همرو واسش گفتم. یقمو محکم تر گرفت. --اما من ولت نمیکنم! چون دوست دارم. اون لحظه حالم از خودم به هم خورده بود. مامانم دست نازی رو کشید و سرش داد زد --حیا کن دختر! حداقل اگه خودت خجالت نمیکشی، مراعات پسر منو بکن. همین الانم از خونه من برو بیرون......‌. با صدای بسته شدن در، نشستم رو زمین و سرمو بین دستام گرفتم. --پاشو مادر! پاشو قربونت برم. من که میدونم همه ی حرفاش دروغه. --مامان؟ --جانم؟ --میشه یه خواهش ازتون بکنم؟ هرچی که اون دختر بهتون گفت رو مو به مو واسم بگین؟ دستشو تو هوا تکون داد --یه مشت چرت و پرت بود.همین! --خواهش میکنم! --باشه حالا برو لباستو عوض کن....... در اتاقمو باز کردم و با دیدن آرمان لبخند زدم و دستامو باز کردم --سلام داداشی خودم. سرشو انداخته بود پایین و اومد پیش من. --خوبی داداشی؟ --سلام. --سلام قربونت برم. چشماش اشک آلود شد. --داداش! --جونم؟ --میشه منو ببری پیش مامانم؟ --اره چرا نمیشه.همین الان میبرمت خوبه؟ --اوهوم. از اتاق رفتیم بیرون. --مامان؟ من و آرمان میریم بیرون و میایم. --باشه. نگاه نگرانش رو دوخت به آرمان --مواظب آرمان باشیا. --چشم....... ماشینو پارک کردم و دست آرمانو گرفتم. بالا سر قبر ایستاده بود و فقط نگاه میکرد. نشستم رو زمین و آرمانو نشوندم. حلقه اشک،چشماشو شفاف کرد و نتونست طاقت بیاره. صورتشو گذاشته بود رو قبر و گریه میکرد. --ماماااان! مامااانیی! چرا منو تنها گذاشتی؟ مگه خودت همیشه نمیگفتی من تورو دارم توهم منو؟ الان من تنهایی چیکار کنم؟ حرفاش دل آدمو به آتیش میکشید. سرشو از رو قبر جدا کردم و بغلش کردم. سد اشکام باز شده بود و بی صدا گریه میکردم. --داداشیی؟ --جونم؟ --الان من تنهایی چیکاررر کنم؟ من مامانمو میخوااام! دلم واسش تنگ شدههه! سرشو گرفتم بین دستام و اشکاشو پاک کردم. -- کی گفته تو تنهایی؟ مگه من مردم؟ دوباره گریش گرفت و سرشو گذاشت رو قبر --ماماااان! مامان بلند شوووو! قول میدم لباسامو نریزم کف اتاق! دیگه سر به سر تیمور نمیزارم! مامان اصلا هرچی تو بگی! ماماااااان! نزدیک اذان بود و آفتاب غروب کرده بود. --آرمان؟ --هوم؟ --میای بریم مسجد نماز بخونیم؟ --اره اما فردا دوباره منو میاری اینجا؟ --هر وقت بخوای میارمت. نماز جماعت تموم شد و رفتیم خونه. ماشینو بردم تو حیاط. --سلام مامان. --سلام مهتاب خانم. --سلام آرمان جون.سلام حامد.بیاید شام آمادس. --چشم. --مهتاب خانم؟ --جانم؟ --میشه من شام نخورم؟ اخه اصلا میل ندارم. --آخه اینجوری تا صبح دلت ضعف میره. حالا یه کوچولو بخور. --چشم. سرمیز سکوت تلخی حکم فرما بود. مامان غمیگن به آرمان نگاه کرد و دست کشید رو سرش --آرمان جان؟ سرشو آورد بالا و با بغض به مامانم نگاه کرد. --چرا نمیخوری؟مگه قول ندادی یه کوچولو بخوری؟ سرشو انداخت پایین و اشکاش گونشو خیس کرد مامانم طاقت نیاورد و آرمانو بغل کرد. --الهی بمیرم اینجوری گریه نکن عزیزم. من و باباهم دست از غذا کشیده بودیم و به هم دیگه نگاه میکردیم. بلند شدم و آرمانو بردم بیرون. --بیا بریم داداشی. مرسی مامان خوشمزه بود..... خوابوندمش رو تخت و موهاشو نوازش کردم...... با صدای موبایلم چشماموباز کردم و همین که خواستم سرمو بلند کنم، گردنم درد گرفت. --الو..؟ --الو حامد؟ --سلام ساسان. --سلام کجایی؟ --خونم چی شده؟ --ببین حامد، دیشب با بچها رفته بودیم پاتوق،این دختره نازی یه چیزایی میگفت، که آدم نه میفهمید، نه نمیفهمید‌. --خب چی مثلاً؟ --والا میگفت حامدو از اون دختره جدا میکنم و خودم این قضیه رو ختم میکنم و یه سری چرت و پرت. حامد تو یه کاری کن، فقط گوش به زنگ باش، من از صبح راه افتادم دنبال این نازی هرجا میره تعقیبش میکنم، اگه اتفاقی افتاد، بهت زنگ میزنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت51 رفتم دوش گرفتم و یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیدم. دلم نیومد آرمانو بیدار کنم و خیلی آروم از اتاقم رفتم بیرون. --سلام مامان. --سلام.بیا بشین صبححونتو بخور. نشستم سر میز --مامان حالت خوبه؟ --نه حامد، عصابم ریخته به هم. از یه طرف این بچه، از یه طرف حرفای این دختره... موبایلم زنگ خورد --ببخشید مامان، میام الان. دکمه وصل رو زدم و از سر میز بلند شدم --سلام ساسان چی شد؟ --سلام حامد، ببین من نمیدونم این دختره پنج ساعته کجا رفته؟ --کجایی تو؟ --والا بعد از کلی گشت زدن تو شهر، نزدیک یه بیمارستان پارک کرد و هنوز نیومده. حس کردم بدنم یخ کرد و فقط پرسیدم --ساسان زود آدرسو بفرست..... لباسمو عوض کردم و دویدم برم بیرون --حامد کجا مامان؟ --مامان واستون توضیح میدم، الان باید برم. با مجاز ترین سرعت البته از نظر خودم رانندگی میکردم و فکرای بد به ذهنم هجوم آورده بود.... نگاهم افتاد به ساسان که جلوی در بیمارستان ایستاده بود. از ماشین پیاده شدم و سوییچو دادم بهش. --ساسان ماشینو پارک کن. دویدم طرف بخش و با دیدن پرستاری که دست پاچه داشت شماره میگرفت مواجه شدم. نگاهش افتاد به من و تلفنو قطع کرد --آقای رادمنش کجایید شما؟ --چیزی شده؟ --والا نزدیک نیم ساعت پیش یه خانم اومدن رفتن پیش همسرتون و گفتن تا شما نیای از اینجا نمیره. همین کلمه کافی بود تا حدسم تبدیل به واقعیت بشه. بدون در زدن وارد اتاق شدم و نگاه شهرزاد و نازی همزمان خیره به من شد. خجالت زده سرمو انداختم پایین و ببخشید زیر لبی گفتم. نازی از رو صندلی بلند شد و رفت کنار تخت ایستاد. --خبببب شهرزاد خانم، ببین عزیزم من و حامد خیلی همدیگه رو دوس داریم ومیخوایم باهم ازدواج کنیم. با خشم به شهرزاد نگاه کرد --اما وجود نحس یه آدمی مثل تو زندگی منو خراب کرده. خدایا این دختر چجور موجودی بود؟ یه دفعه با دستش گلوی شهرزاد و گرفت و فشار داد --ببین خانمی! یا همین الان قول میدی دور حامد و خط بکشی یا..... چشمم افتاد به شهرزاد که صورتش هر لحظه قرمز تر میشد. دویدم طرف نازی و سعی کردم با حرف بکشونمش کنار. --بزارید کنار این بچه بازیارو‌‌. تمومش کنید لطفاً! اما اون نمیشنید. صبرم لبریز شد و دستشو از روی آستین لباسش گرفتم و کشیدم عقب. روبه روش وایسادم و داد زدم --نمی خواید تمومش کنید؟ نگاه پر از خشم و نفرتی به من انداخت و سرنگی که روی میز کنار تخت بود و برداشت. همینجور که دستش میلرزید، سرنگو آورد بالا و گرفت جلوی گردن من. رفتم عقب و چسبیدم به دیوار! جیغ زد --با همین سرنگ میکشمت حامد، اگه قراره واسه من نباشی، میخوام کلاً زنده نباشی. همین که خواست سرنگو ببره نزدیک گردنم،دست شهرزاد جلوی صورتم ظاهر شد و با گریه جیغ زد --اگه دستت بهش بخوره هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! نازی هاج و واج دستشو کشید عقب و سرنگ از دستش افتاد روی زمین. همون موقع پرستارا اومدن توی اتاق و با دیدن اوضاع من و نازی رو از اتاق بیرون کردن. نشستم رو صندلی و سرمو بین دستام گرفتم. --حا...... با صدایی که سعی در کنترلش داشتم فریاد زدم --دیگه اسم منو نیارین لطفاً. از صدای ترق ترق پاشنه کفشش فهمیدم که رفته و نفس راحتی کشیدم.... از یه طرف رفتار نازی و از طرف دیگه هضم رفتار شهرزاد واسم سخت بود و حسی که نمیدونستم اسمشو چی بزارم. --آقای رادمنش؟ ایستادم --بفرمایید. --میشه لطف کنید مشکلات خانوادگیتون رو توی همون خانواده حل کنید! اصلا مراعات حال همسرتون رو میکنید؟ یادتون رفته ایشون تازه از کما خارج شدن؟ --ببخشید. واقعا شرمنده ام. --شرمندگی شما، مرزی که خانمتون با سکته رو طی کردن و رو از بین نمیبره. بریم خانم نوروزی. سکته؟ یعنی چی؟ خدایا نه! خواستم برم توی اتاق اما منصرف شدم و از بخش خارج شدم...... نفهمیدم مسیر بیمارستان تا خونه رو چجوری طی کردم و بعد از اینکه نمازمو خوندم خوابیدم.... --داداشی؟ حامد؟ بیدار شدم و اولین چیزی که دیدم صورت آرمان بود. بهش لبخند زدم و نشستم --سلام آرمانم خوبی؟ گوشیمو گرفت سمتم. --با تو کار داره. از اتاق رفت بیرون --سلام بفرمایین. --سلام. از بیمارستان تماس میگیرم. همسرتون همین الان مرخص شدن. باید بیاید کارهای ترخیص رو انجام بدین. --چشم میام حتماً. رفتم بیرون --مامان؟ --جانم حامد. تو اتاقم. توی چهارچوب در ایستادم. --این حامده آرمان ببین چقدر کوچولو بوده. آرمان دستشو گذاشت رو یه عکس --این کیه خاله؟ مامانم خندید --این رستاس آرمان جان. عمیق لبخند زد --آخییی از بچگیم باهم جور بودن. ای خدا این مادر ما دوباره گفت! صدامو صاف کردم --سلام مامان. --عه حامد تو اینجایی. سلام مامان خوبی؟ --اره مامان، من باید برم بیرون. --کجا بری؟ صبح که صبحونه نخوردی و سر منو شیره مال کردی! ظهرم که اصلاً غذا نخوردی! از رو تخت بلند شد --بزار برات غذا بکشم بخور بعد برو............. 🍁نویسنده حلما🍁
👌چگونه به طرف مقابل بگوييم رفتار او باعث ناراحتي ما شده؟ ✍️ مثلا همسرتان دير به خانه برگشته، به تلفنهاي شما پاسخ نداده يا دير امدن خود را اطلاع نداده است. شما نگران هستيد اما با ديدن او نگراني شما تبديل به خشم و عصبانيت ميشود. ✅رفتار اشتباه 🌻به محض ديدن او بدون هيچ كلمه ايي پرخاشگري ميكنيد: سلام كردنت بخوره تو سر من، يه زنگ نميتونستي بزني؟ 🌻استفاده از كلمات هميشه يا هيچ وقت: تو هميشه بي فكر و بي خيالي، هيچ وقت من برات مهم نيستم. 🌻به جاي رفتار اشتباهش، شخصيت او را نشانه بگيريد: يه كم شعور داشتي يه زنگ ميزدي 🌻مشكلات گذشته را بازگو ميكنيد: يادته روز خواستگاري هم دير اومدي؟ همون موقع بايد ميشناختمت ✅روش درست ▫️لحظه ايي درنگ كنيد. نفس عميق بكشيد. جمله خود را با كلمه وقتي كه شروع كنيد،،، سپس احساس خود را بيان كنيد و در اخر دليل خود را بگوييد. ▫️"وقتي" تو دير ميايي و جواب تلفنتو نميدي "احساس نگراني ميكنم" چون فكر ميكنم برات اتفاق بدي افتاده كه جواب نميدي. ✅ وقتي .... احساس ميكنم .... چون .. ✍️ يك متد موفق در داشتن رابطه موفق است. به جاي آنكه انگشت خود را به سمت طرف مقابل بگيريد از احساس خود حرف بزنيد: 🔻وقتي غر ميزني حس ميكنم برات كافي نيستم 🔻وقتي قهر ميكني حس ميكنم خيلي ازت دورم 🔻وقتي داد ميزني حس ميكنم منو دوست نداري 🔻وقتي گريه ميكني حس ميكنم با من خوشبخت نيستي 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌻جای خدا نباشیم ✅ روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود . بعد از نماز همه او را سرزنش کردند و او دیگر آنجا به نماز نرفت . ✅ همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست . مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره ، فدای سرت ... او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد . 🔸 حکایت ماست : ⚜ جای خدا مجازات میکنیم ⚜ جای خدا میبخشیم ⚜ جای خدا ... ✅ اون خدایی که من میشناسم اگه بنده اش اشتباهی بکنه ، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه ، شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره . ✅ چقدر خوبه که اگه کسی اشتباهی میکنه با خوشرویی باهاش برخورد کنیم نه این که با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک اعمال خوب بشیم ... 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دلم می‌خواهد خانه‌ای داشته باشم پُرِ دوست کنج هر دیوارش دوست‌هایم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو … هر کسی می‌خواهد وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند شرط وارد گشتن : شست و شوی دل‌هاست شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست بر درش برگ گلی می‌کوبم روی آن با قلم سبز بـهار می‌نویسم : ای یـار خانه‌ی ما اینجاست تا که سهراب نپرسد دیگر : خانه دوست کجاست؟ 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
💑 به همــسرتان انرژی بدهیــد تا مایـه آرامـش تان شــود! 🔸وقتی همـسرت رو می‌بینی اگه بخنــدی، اونم می‌خنــده و اگـه داد بزنی، اونم داد میزنه! دوست داری وقتی دیدیـش چیکار کنـه؟ پس تو با بهترین اخلاقت یادش بده چیکار کنه. 🔸زن در خانه مایه‌ی آرامش است. مایـه‌ی آرامــش شوهـــر و فرزندان! اگر خود زن برخوردار از آرامش روانی و روحی نباشد، نمی‌تواند این آرامش را به خانواده بدهد. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
♥️‏مےدونے قشنگے زندگے بہ چیہ؟ وقتے تو سرگرم لحظہ‌های خودتے ، یڪی توی لحظہ‌هاش داره واسہ قشنگے لحظہ‌های تـو دعـا مےڪنه زنـدگـےتـون پُـر از دعـای . . ♥️دیگران♥️ . . 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
💑 با کلام به همـسرتان بفهمانیـد که تلاش هایش مفیـد و تاثیــرگــذار است! 🔸مردان دوست دارند برای خانواده و شریک زندگی خود یک قهرمان واقعی باشند، این شما هستــید که می توانیــد با کلام خوب و القاب مناسب به همــسرتان قدرت دهیــد. 🔸سعی کنید در صحبت هایتان حس تکیــه گاه بودن همسرتان را تامین کنید چرا که این کار تاثیر مثبتی بر رفتـــار آینــده او دارد. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt