🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت51
رفتم دوش گرفتم و یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیدم.
دلم نیومد آرمانو بیدار کنم و خیلی آروم از اتاقم رفتم بیرون.
--سلام مامان.
--سلام.بیا بشین صبححونتو بخور.
نشستم سر میز
--مامان حالت خوبه؟
--نه حامد، عصابم ریخته به هم.
از یه طرف این بچه، از یه طرف حرفای این دختره...
موبایلم زنگ خورد
--ببخشید مامان، میام الان.
دکمه وصل رو زدم و از سر میز بلند شدم
--سلام ساسان چی شد؟
--سلام حامد، ببین من نمیدونم این دختره پنج ساعته کجا رفته؟
--کجایی تو؟
--والا بعد از کلی گشت زدن تو شهر، نزدیک یه بیمارستان پارک کرد و هنوز نیومده.
حس کردم بدنم یخ کرد و فقط پرسیدم
--ساسان زود آدرسو بفرست.....
لباسمو عوض کردم و دویدم برم بیرون
--حامد کجا مامان؟
--مامان واستون توضیح میدم، الان باید برم.
با مجاز ترین سرعت البته از نظر خودم رانندگی میکردم و فکرای بد به ذهنم هجوم آورده بود....
نگاهم افتاد به ساسان که جلوی در بیمارستان ایستاده بود.
از ماشین پیاده شدم و سوییچو دادم بهش.
--ساسان ماشینو پارک کن.
دویدم طرف بخش و با دیدن پرستاری که دست پاچه داشت شماره میگرفت مواجه شدم.
نگاهش افتاد به من و تلفنو قطع کرد
--آقای رادمنش کجایید شما؟
--چیزی شده؟
--والا نزدیک نیم ساعت پیش یه خانم اومدن رفتن پیش همسرتون و گفتن تا شما نیای از اینجا نمیره.
همین کلمه کافی بود تا حدسم تبدیل به واقعیت بشه.
بدون در زدن وارد اتاق شدم و نگاه شهرزاد و نازی همزمان خیره به من شد.
خجالت زده سرمو انداختم پایین و ببخشید زیر لبی گفتم.
نازی از رو صندلی بلند شد و رفت کنار تخت ایستاد.
--خبببب شهرزاد خانم، ببین عزیزم من و حامد خیلی همدیگه رو دوس داریم ومیخوایم باهم ازدواج کنیم.
با خشم به شهرزاد نگاه کرد
--اما وجود نحس یه آدمی مثل تو زندگی منو خراب کرده.
خدایا این دختر چجور موجودی بود؟
یه دفعه با دستش گلوی شهرزاد و گرفت و فشار داد
--ببین خانمی! یا همین الان قول میدی دور حامد و خط بکشی یا.....
چشمم افتاد به شهرزاد که صورتش هر لحظه قرمز تر میشد.
دویدم طرف نازی و سعی کردم با حرف بکشونمش کنار.
--بزارید کنار این بچه بازیارو.
تمومش کنید لطفاً!
اما اون نمیشنید.
صبرم لبریز شد و دستشو از روی آستین لباسش گرفتم و کشیدم عقب.
روبه روش وایسادم و داد زدم
--نمی خواید تمومش کنید؟
نگاه پر از خشم و نفرتی به من انداخت و سرنگی که روی میز کنار تخت بود و برداشت.
همینجور که دستش میلرزید، سرنگو آورد بالا و گرفت جلوی گردن من.
رفتم عقب و چسبیدم به دیوار!
جیغ زد
--با همین سرنگ میکشمت حامد، اگه قراره واسه من نباشی، میخوام کلاً زنده نباشی.
همین که خواست سرنگو ببره نزدیک گردنم،دست شهرزاد جلوی صورتم ظاهر شد و با گریه جیغ زد
--اگه دستت بهش بخوره هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
نازی هاج و واج دستشو کشید عقب و سرنگ از دستش افتاد روی زمین.
همون موقع پرستارا اومدن توی اتاق و با دیدن اوضاع من و نازی رو از اتاق بیرون کردن.
نشستم رو صندلی و سرمو بین دستام گرفتم.
--حا......
با صدایی که سعی در کنترلش داشتم فریاد زدم
--دیگه اسم منو نیارین لطفاً.
از صدای ترق ترق پاشنه کفشش فهمیدم که رفته و نفس راحتی کشیدم....
از یه طرف رفتار نازی و از طرف دیگه
هضم رفتار شهرزاد واسم سخت بود و حسی که نمیدونستم اسمشو چی بزارم.
--آقای رادمنش؟
ایستادم
--بفرمایید.
--میشه لطف کنید مشکلات خانوادگیتون رو توی همون خانواده حل کنید!
اصلا مراعات حال همسرتون رو میکنید؟
یادتون رفته ایشون تازه از کما خارج شدن؟
--ببخشید. واقعا شرمنده ام.
--شرمندگی شما، مرزی که خانمتون با سکته رو طی کردن و رو از بین نمیبره.
بریم خانم نوروزی.
سکته؟ یعنی چی؟ خدایا نه!
خواستم برم توی اتاق اما منصرف شدم و از بخش خارج شدم......
نفهمیدم مسیر بیمارستان تا خونه رو چجوری طی کردم و بعد از اینکه نمازمو خوندم خوابیدم....
--داداشی؟ حامد؟
بیدار شدم و اولین چیزی که دیدم صورت آرمان بود.
بهش لبخند زدم و نشستم
--سلام آرمانم خوبی؟
گوشیمو گرفت سمتم.
--با تو کار داره.
از اتاق رفت بیرون
--سلام بفرمایین.
--سلام. از بیمارستان تماس میگیرم.
همسرتون همین الان مرخص شدن.
باید بیاید کارهای ترخیص رو انجام بدین.
--چشم میام حتماً.
رفتم بیرون
--مامان؟
--جانم حامد. تو اتاقم.
توی چهارچوب در ایستادم.
--این حامده آرمان ببین چقدر کوچولو بوده.
آرمان دستشو گذاشت رو یه عکس
--این کیه خاله؟
مامانم خندید
--این رستاس آرمان جان.
عمیق لبخند زد
--آخییی از بچگیم باهم جور بودن.
ای خدا این مادر ما دوباره گفت!
صدامو صاف کردم
--سلام مامان.
--عه حامد تو اینجایی. سلام مامان خوبی؟
--اره مامان، من باید برم بیرون.
--کجا بری؟ صبح که صبحونه نخوردی و سر منو شیره مال کردی! ظهرم که اصلاً غذا نخوردی!
از رو تخت بلند شد
--بزار برات غذا بکشم بخور بعد برو.............
🍁نویسنده حلما🍁
May 11
👌چگونه به طرف مقابل بگوييم رفتار او باعث ناراحتي ما شده؟
✍️ مثلا همسرتان دير به خانه برگشته، به تلفنهاي شما پاسخ نداده يا دير امدن خود را اطلاع نداده است. شما نگران هستيد اما با ديدن او نگراني شما تبديل به خشم و عصبانيت ميشود.
✅رفتار اشتباه
🌻به محض ديدن او بدون هيچ كلمه ايي پرخاشگري ميكنيد: سلام كردنت بخوره تو سر من، يه زنگ نميتونستي بزني؟
🌻استفاده از كلمات هميشه يا هيچ وقت: تو هميشه بي فكر و بي خيالي، هيچ وقت من برات مهم نيستم.
🌻به جاي رفتار اشتباهش، شخصيت او را نشانه بگيريد: يه كم شعور داشتي يه زنگ ميزدي
🌻مشكلات گذشته را بازگو ميكنيد: يادته روز خواستگاري هم دير اومدي؟ همون موقع بايد ميشناختمت
✅روش درست
▫️لحظه ايي درنگ كنيد. نفس عميق بكشيد. جمله خود را با كلمه وقتي كه شروع كنيد،،، سپس احساس خود را بيان كنيد و در اخر دليل خود را بگوييد.
▫️"وقتي" تو دير ميايي و جواب تلفنتو نميدي "احساس نگراني ميكنم" چون فكر ميكنم برات اتفاق بدي افتاده كه جواب نميدي.
✅ وقتي .... احساس ميكنم .... چون ..
✍️ يك متد موفق در داشتن رابطه موفق است. به جاي آنكه انگشت خود را به سمت طرف مقابل بگيريد از احساس خود حرف بزنيد:
🔻وقتي غر ميزني حس ميكنم برات كافي نيستم
🔻وقتي قهر ميكني حس ميكنم خيلي ازت دورم
🔻وقتي داد ميزني حس ميكنم منو دوست نداري
🔻وقتي گريه ميكني حس ميكنم با من خوشبخت نيستي
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌻جای خدا نباشیم
✅ روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود .
بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر آنجا به نماز نرفت .
✅ همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست . مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره ، فدای سرت ...
او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد .
🔸 حکایت ماست :
⚜ جای خدا مجازات میکنیم
⚜ جای خدا میبخشیم
⚜ جای خدا ...
✅ اون خدایی که من میشناسم
اگه بنده اش اشتباهی بکنه ، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه ، شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره .
✅ چقدر خوبه که اگه کسی اشتباهی میکنه با خوشرویی باهاش برخورد کنیم نه این که با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک اعمال خوب بشیم ...
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دلم میخواهد
خانهای داشته باشم پُرِ دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو …
هر کسی میخواهد
وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن :
شست و شوی دلهاست
شرط آن
داشتن یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی میکوبم
روی آن با قلم سبز بـهار
مینویسم :
ای یـار
خانهی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر :
خانه دوست کجاست؟
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💑 به همــسرتان انرژی بدهیــد تا مایـه آرامـش تان شــود!
🔸وقتی همـسرت رو میبینی اگه بخنــدی، اونم میخنــده و اگـه داد بزنی، اونم داد میزنه! دوست داری وقتی دیدیـش چیکار کنـه؟ پس تو با بهترین اخلاقت یادش بده چیکار کنه.
🔸زن در خانه مایهی آرامش است. مایـهی آرامــش شوهـــر و فرزندان! اگر خود زن برخوردار از آرامش روانی و روحی نباشد، نمیتواند این آرامش را به خانواده بدهد.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
♥️مےدونے قشنگے زندگے بہ چیہ؟
وقتے تو سرگرم لحظہهای خودتے ،
یڪی توی لحظہهاش
داره واسہ قشنگے لحظہهای تـو دعـا مےڪنه
زنـدگـےتـون پُـر از دعـای
. . ♥️دیگران♥️ . .
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💑 با کلام به همـسرتان بفهمانیـد که تلاش هایش مفیـد و تاثیــرگــذار است!
🔸مردان دوست دارند برای خانواده و شریک زندگی خود یک قهرمان واقعی باشند، این شما هستــید که می توانیــد با کلام خوب و القاب مناسب به همــسرتان قدرت دهیــد.
🔸سعی کنید در صحبت هایتان حس تکیــه گاه بودن همسرتان را تامین کنید چرا که این کار تاثیر مثبتی بر رفتـــار آینــده او دارد.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
تردید بین دو خواستگار.mp3
10.61M
💫✨پاسخ :
استاد کاظمیان«کارشناس ارشد مشاور خانواده»
#تردید_بین_دو_خواستگار
💫✨پرسش
عرض سلام و احترام دارم بنده من دختر خانمی هستم ۲۴ ساله که دو تا خواستگار دارم همزمان که باعث شک و تردید شده و انتخاب از بین این دو گزینه رو برای بنده خیلی سخت کرده یک خواستگارم آدم متدین و خانواده داری ست ولی به لحاظ مادی موقعیت خوبی ندارند ولی دومین موقعیش خوبه ولی آدم متدین و خوش اخلاقی نیست و خانواده سالمی هم نداره لطفا من رو راهنمایی کنید با تشکر و سپاس
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت52
نشستم پیش آرمان و آلبومو ازش گرفتم.
--میبینی آرمان!
آخه کی گفته من از این رستا خوشم میومده؟
لباش به خنده کش اومد اما محو شد.
--میخوای شب بریم شهربازی؟
--نه.
--با ساسان میریما!
--نمیخوام.
دستشو گرفتم
--آخه داداش من، اینقدر غصه میخوری مریض میشیا!
چشماش اشکی شد و سرشو گذاشت روسینم.
--حامد، من دلم واسه مامانم تنگ شده.
چرا ولم کرد، چرا تنهام گذاشت؟
گریه میکرد و حرف میزد
--الان من چیکار کنم بدون اون؟
از بچگی یه آرمان بود و یه مامان.نه بابایی نه خاله ای نه دایی...!
سرشو بوسیدم و اشکاشو پاک کردم
--پس من چیکارم؟
کی گفته تو تنهایی؟ تو اول از همه خدارو داری،بعدم،منو داری، مامانم، بابام، ساسان....
پس اینا کین؟
بی هیچ حرفی بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
--حامد؟
--جانم مامان اومدم.
رفتم تو آشپزخونه و غذامو خوردم.
سوییچ و موبایلمو از رو اپن برداشتم.
--مامان، من رفتم......
رفتم توی بخش و اولین چیزی که به چشمم اومد، شهرزاد بود که نشسته بود رو صندلی و داشت بی صدا گریه میکرد.
دوتا پسر ۱۷_۱۶ ساله روبه روش بودن و داشتن مسخرش میکردن.
عصبانی شدم و رفتم پیش شهرزاد.
تا نگاهشون خورد به من نیششون بسته شد و بلند شدن رفتن.
میخواستم اسمشو صدا بزنم اما نمیدونستم باید چی بگم.
--سلام.
با دیدنم اشکاشو پاک کردن و بلند شد ایستاد.
--سلام.
--میتونم بپرسم چرا اینجا نشستین؟
هاج و واج منو نگاه کرد
--چی؟
--چرا نموندین تو اتاقتون؟
--خب چون گفتن باید بیام بیرون.
خداروشکر لباس بیمارستان، بلند بود و حجابشو کامل کرده بود.
پوفی کشیدم
--دنبالم بیاین.
بردمش پیش ماشین
--بشینید تو ماشین تا من برگردم.
سوییچو دادم بهش
--لطفاًدر رو قفل کنید......
برگشتم و کارهای ترخیصو انجام دادم.
اما از اینکه توی ماشین با شهرزاد تنها باشم، خجالت میکشیدم.
با بسم الله در ماشینو باز کردم و نشستم.
چشماش بسته بود و خوابیده بود.
رسیدم دم خونش.
کلیدو از داشبورد برداشتم و خواستم از ماشین پیاده شم که بیدار شد.
--سلام.
--سلام، ببخشید من خابم برده بود.
هیچ جوره اخمم باز نمیشد.
--اشکالی نداره.
کوچه خلوت بود از این بابت خوشحال بودم.
نمیخواستم سوء تفاهمی پیش بیاد.
--بفرمایید.
درخونه رو باز کردم
--بفرمایید برید داخل.
به در و دیوار خونه و حیاط نگاه کرد.
--میشه بپرسم اینجا کجاس؟
--چیزی یادتون نمیاد؟
--نه.
نقشه خونه شبیه خونه همون پیرزن بود. ولی با این تفاوت که این خونه رو گرد و غبار گرفته بود و برگای درختا هم زمین رو پوشونده بود.
سرمو آوردم بالا و باهاش چشم تو چشم شدم.
قلبم داشت از جا کنده میشد.
سرمو انداختم پایین و استغفراللهی زیر لب گفتم.
--آقای رادمنش؟
--بفرمایید.
یه قدم اومد نزدیک تر
--میشه بپرسم من و شما....
یعنی.....چیزه....
خجالت کشیده بود و بریده بریده حرف میزد.
--من و شما...،با هم ازدواج کردیم؟
خدایا این دیگه چه سوالی بود؟ چی باید جوابشو میدادم؟
--نه...یعنی..ببینید،شما میگید هیچی یادتون نمیاد درسته؟
--بله حتی شمارو.
چه گیری داده بود به من!
--راستش شما حدود دو ماه پیش،یه شب تو خیابون یه ماشین زد بهتون و فرار کرد.
از قضا من اونجا بودم و شمارو بردم بیمارستان.
--یعنی... یعنی شما هیچ نسبتی با من ندارین؟
--بله همینطوره.
خجالت زده دستش رفت طرف روسریش و مرتبش کرد.
-- کلید خونتون رو هم یه پیرزنی که ظاهراً چند سالیه که همسایتونه، دادن به من تا بهتون بدم.
رفتم و از ماشین نایلون وسایل شخصیش رو آوردم.
--بفرمایید، اینم وسایل شخصیتون.
نایلونو گرفت و با دیدن چادر، تعجب کرد.
--این مال منه؟
--بله.
--آهان! اخه تا حالا نپوشیدم و حس میکنم اولین باره اینو میبینم.
--من دیگه باید برم.
از حرفی که میخواستم بزنم خجالت کشیدم اما راهی نداشتم.
کارتمو گرفتم مقابلش.
--اگه...اگه احیاناً مشکلی داشتین، میتونید با این شماره تماس بگیرید.
--چشم....
سوار ماشین شدم و رفتم فروشگاه.
از مواد غذایی گرفته تا میوه و...
نایلونارو بردم تو ماشین و رفتم طرف خونه شهرزاد.
اما همین که خواستم از ماشین پیاده شم، چشمم افتاد به چند تا خانمی که داشتن میومدن.
خدا خدا میکردم، سریع تر برن و منم بتونم نایلونارو ببرم داخل.
اون لحظه دلم از هر لحظه بیقرار تر بود و دل تو دلم نبود.
بالاخره کوچه خلوت شد و نایلون خریدارو برداشتم و زنگ رو فشار دادم...............
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸