eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.3هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.9هزار ویدیو
91 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر نتوانستی خاطره ی كسی را از خاطرت پاک کنی بدان كه هميشه در خاطرش هستی مثل مادر..❤️ 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
باب الحرم _ میثم مطیعی.mp3
7.81M
|⇦•رسیده سورۀ کوثر.. ویژۀ ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و روز مادر _ حاج میثم مطیعی •ೋ لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّي تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ _آل‌عمران ۹۲ کـرامت این خاندان اِرثیۀ مادری است مـثلاً همانوقت که فاطـمه، لباسِ نو عـروسی‌اش را به آن زن مستمند کرد 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
از نور جمال توست نور مهدی میلاد تو عید پر سرور مهدی بردار تو دست بر دعا یازهرا تعجیل شود روز ظهور مهدی سلام الله
4_6023608512137923764.mp3
1.73M
🎙 یکی از عوامل مؤثر در فاسد شدن فرزندان در خانواده‌های مذهبی 🎙[استاد مسعود عالی] 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت64 رفتم تو هال و سلام کردم --سلام بابا. --به به! سلام آقا حامد. نشست رو مبل و دستشو دراز کرد طرف مبل --بشین بابا. نشستم رو مبل و سرمو انداختم پایین. --مهتاب خانم؟ --بله علی آقا؟ بیا بشین اینجا چند دقیقه. مامانمم نشست رو مبل و با اخم به من نگاه کرد. بابا خندید --میبینم که مادر و پسر از دست هم دلخورین! مامانم آه کشید --چی بگم علی! این پسرت هیچ جوره حرف تو کتش نمیره! --چیشده مگه؟ --مگه خودت دوسال پیش راجع به رستا با من حرف نزدی؟ بابا اخم کرد و جدی شد. --من دوسال پیش گفتم! الانم میگم، حامد و رستا به هم نمیخورن. --چی فرقی داشت؟ اصلاً مگه دختر خواهر من چه عیبی داره؟ --من کی گفتم رستا عیب و ایرادی داره؟ رستا مثل دختر منه. --خب پس حرفی نمیمونه. --بزار ببینم. شما اصلاً با حامد حرف زدی؟ شاید حامد نخواد بارستا ازدواج کنه. --خب خودش کیس مورد نظرشو انتخاب کنه به من بگه! اون موقع من حرف شمارو قبول میکنم. بابام به من نگاه کرد و چشمشو تایید وار باز و بسته کرد --آقا حامد دلش جای دیگه ای گیره. با شنیدن این حرف، خجالت زده سرمو انداختم پایین و علاقه ای که اصلاً وجودش معنا دار نبود رو تو ذهنم سرکوب کردم. --آره حامد؟ مبهوت سرمو آوردم بالا --چی میگی مامان؟ ذوق زده حرفشو تکرار کرد --میگم بابات راست میگه؟ لبخند تلخی زدم --بله. --واااای الهی قربونت برم مامان! کی هست این عروس خوشگل من؟ بابام به جای من حرف زد --مهتاب جان اجازه بده من میگم واست. بچه آب شد از خجالت. با گفتن ببخشید از رو مبل بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم. بغض عجیبی توی گلوم بود و حس میکردم داره خفم میکنه. دوست داشتم بابام حقیقت و به مامانم بگه اما خیال باطل بود. رفتم تو هال و نشستم رو مبل. --حامد؟ --جانم مامان؟ باذوق گفت --بزار بعد از هفت، خودم میرم باهاش حرف میزنم. --مختاری مامان جان. با اجازتون من برم اتاقم خستم. --شام چی؟ --نمیخورم مامان. میل ندارم. --باشه مامان جان، فقط آرمانو بیدار کن، خیلی وقته خوابیده. --چشم. رفتم تو اتاق و دیدم آرمان نشسته رو تخت و دوتا دستشو زده زیر چونش و داره فکر میکنه. با صدای در سرشو بلند کرد و لبخند زد --سلام داداشی. --سلام داداش گلم. خوبی؟ --بله. نشستم رو تخت و موهاشو به هم ریختم. --چطوری تو؟ --خوبم. --برو شام بخور. --تو نمیای؟ --نه من نمیخورم..... آرمان که رفت رو تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم. ذهنم خسته بود و دیگه قدرت تفکر رو از دست داده بود. چشمام گرم شد و خوابیدم.... با سر و صدایی که از هال میومد، چشمامو باز کردم و رو تختم نیم خیز شدم. موبایلمو برداشتم،ساعت ۹ صبح بود. بلند شدم و بعد از انجام کار های شخصیم رفتم تو هال. خاله با دیدن من به طرفم اومد و صورتمو بوسید --سلام حامد جان خوبی خاله؟ --سلام خاله جان. ممنون شما خوبی؟ --خداروشکر. --سلام حامد. اخم کردم و سرمو انداختم پایین --سلام رستا خانم. --بی زحمت این پرده رو آویزون کنید بالا. --چشم. رفتم تو آشپزخونه. --سلام مامان. --سلام. حامد مامان بیا صبححونتو بخور و بعد این پرده رو آویزون کن. --باشه چشم. بعدشم برو لیست خرید نوشتم بخر. --چشم. صبححونمو خوردم و با کمک مامان گوشه پرده هال رو آویزون کردم. لباسامو عوض کردم و لیست خرید رو برداشتم و خواستم از در برم بیرون که با صدای رستا همونجا ایستادم --حامد. --بله؟ --منم ببر فروشگاه یه سری خرید دارم انجام بدم. مردد از اینکه قبول کنم یانه. مامانم از اتاق اومد بیرون --باشه خاله جان برو عزیزم. ماشینو از حیاط بردم بیرون و نشستم تو ماشین. رستا در جلو رو باز کرد و نشست. از این کارش خوشم نیومد. یه آینه از تو کیفش درآورد و شالشو کشید عقب تر. --اووووف دیگه خسته شدم واقعا! همش شال بپوش روسری بپوش چیه بابا! عصبانیتمو روی فرمون ماشین خالی کردم و پامو رو پدال گاز محکم فشار دادم. هین بلندی کشید و ساکت شد. با سرعتی که رانندگی میکردم، ده دقیقه ای رسیدم فروشگاه وماشینو پارک کردم. از ماشین پیاده شدیم و رستا خواست سبد خرید برداره --میتونیم از یه سبد خرید هم استفاده کنیم. --باشه. میخواستم ترشی بردارم دیدم خانمی دستش به قفسه ترشی ها نمیرسید و ناراحت ایستاده بود. --میتونم کمکتون کنم؟ برگشت طرف من و با دیدنش تعجب کردم... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸