اگر نتوانستی
خاطره ی كسی را
از خاطرت پاک کنی
بدان
كه هميشه
در خاطرش هستی
مثل مادر..❤️
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
باب الحرم _ میثم مطیعی.mp3
7.81M
|⇦•رسیده سورۀ کوثر..
#سرود ویژۀ ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و روز مادر _ حاج میثم مطیعی •ೋ
لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّي تُنْفِقُوا
مِمَّا تُحِبُّونَ _آلعمران ۹۲
کـرامت این خاندان
اِرثیۀ مادری است
مـثلاً همانوقت که فاطـمه،
لباسِ نو عـروسیاش را به
آن زن مستمند #انفاق کرد
#عادتکم_الاحسان
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت دکتر انوشه از معنای کدبانو
بانو روزت مبارک 🌺
از نور جمال توست نور مهدی
میلاد تو عید پر سرور مهدی
بردار تو دست بر دعا یازهرا
تعجیل شود روز ظهور مهدی
#میلاد_حضرت_زهرا سلام الله
4_6023608512137923764.mp3
1.73M
🎙 یکی از عوامل مؤثر در فاسد شدن فرزندان در خانوادههای مذهبی
🎙[استاد مسعود عالی]
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت64
رفتم تو هال و سلام کردم
--سلام بابا.
--به به! سلام آقا حامد.
نشست رو مبل و دستشو دراز کرد طرف مبل
--بشین بابا.
نشستم رو مبل و سرمو انداختم پایین.
--مهتاب خانم؟
--بله علی آقا؟
بیا بشین اینجا چند دقیقه.
مامانمم نشست رو مبل و با اخم به من نگاه کرد.
بابا خندید
--میبینم که مادر و پسر از دست هم دلخورین!
مامانم آه کشید
--چی بگم علی! این پسرت هیچ جوره حرف تو کتش نمیره!
--چیشده مگه؟
--مگه خودت دوسال پیش راجع به رستا با من حرف نزدی؟
بابا اخم کرد و جدی شد.
--من دوسال پیش گفتم! الانم میگم، حامد و رستا به هم نمیخورن.
--چی فرقی داشت؟ اصلاً مگه دختر خواهر من چه عیبی داره؟
--من کی گفتم رستا عیب و ایرادی داره؟ رستا مثل دختر منه.
--خب پس حرفی نمیمونه.
--بزار ببینم. شما اصلاً با حامد حرف زدی؟ شاید حامد نخواد بارستا ازدواج کنه.
--خب خودش کیس مورد نظرشو انتخاب کنه به من بگه! اون موقع من حرف شمارو قبول میکنم.
بابام به من نگاه کرد و چشمشو تایید وار باز و بسته کرد
--آقا حامد دلش جای دیگه ای گیره.
با شنیدن این حرف، خجالت زده سرمو انداختم پایین و علاقه ای که اصلاً وجودش معنا دار نبود رو تو ذهنم سرکوب کردم.
--آره حامد؟
مبهوت سرمو آوردم بالا
--چی میگی مامان؟
ذوق زده حرفشو تکرار کرد
--میگم بابات راست میگه؟
لبخند تلخی زدم
--بله.
--واااای الهی قربونت برم مامان! کی هست این عروس خوشگل من؟
بابام به جای من حرف زد
--مهتاب جان اجازه بده من میگم واست. بچه آب شد از خجالت.
با گفتن ببخشید از رو مبل بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم.
بغض عجیبی توی گلوم بود و حس میکردم داره خفم میکنه.
دوست داشتم بابام حقیقت و به مامانم بگه اما خیال باطل بود.
رفتم تو هال و نشستم رو مبل.
--حامد؟
--جانم مامان؟
باذوق گفت
--بزار بعد از هفت، خودم میرم باهاش حرف میزنم.
--مختاری مامان جان.
با اجازتون من برم اتاقم خستم.
--شام چی؟
--نمیخورم مامان. میل ندارم.
--باشه مامان جان، فقط آرمانو بیدار کن، خیلی وقته خوابیده.
--چشم.
رفتم تو اتاق و دیدم آرمان نشسته رو تخت و دوتا دستشو زده زیر چونش و داره فکر میکنه.
با صدای در سرشو بلند کرد و لبخند زد
--سلام داداشی.
--سلام داداش گلم. خوبی؟
--بله.
نشستم رو تخت و موهاشو به هم ریختم.
--چطوری تو؟
--خوبم.
--برو شام بخور.
--تو نمیای؟
--نه من نمیخورم.....
آرمان که رفت رو تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
ذهنم خسته بود و دیگه قدرت تفکر رو از دست داده بود.
چشمام گرم شد و خوابیدم....
با سر و صدایی که از هال میومد، چشمامو باز کردم و رو تختم نیم خیز شدم.
موبایلمو برداشتم،ساعت ۹ صبح بود.
بلند شدم و بعد از انجام کار های شخصیم رفتم تو هال.
خاله با دیدن من به طرفم اومد و صورتمو بوسید
--سلام حامد جان خوبی خاله؟
--سلام خاله جان. ممنون شما خوبی؟
--خداروشکر.
--سلام حامد.
اخم کردم و سرمو انداختم پایین
--سلام رستا خانم.
--بی زحمت این پرده رو آویزون کنید بالا.
--چشم.
رفتم تو آشپزخونه.
--سلام مامان.
--سلام.
حامد مامان بیا صبححونتو بخور و بعد این پرده رو آویزون کن.
--باشه چشم.
بعدشم برو لیست خرید نوشتم بخر.
--چشم.
صبححونمو خوردم و با کمک مامان گوشه پرده هال رو آویزون کردم.
لباسامو عوض کردم و لیست خرید رو برداشتم و خواستم از در برم بیرون که با صدای رستا همونجا ایستادم
--حامد.
--بله؟
--منم ببر فروشگاه یه سری خرید دارم انجام بدم.
مردد از اینکه قبول کنم یانه.
مامانم از اتاق اومد بیرون
--باشه خاله جان برو عزیزم.
ماشینو از حیاط بردم بیرون و نشستم تو ماشین.
رستا در جلو رو باز کرد و نشست.
از این کارش خوشم نیومد.
یه آینه از تو کیفش درآورد و شالشو کشید عقب تر.
--اووووف دیگه خسته شدم واقعا! همش شال بپوش روسری بپوش چیه بابا!
عصبانیتمو روی فرمون ماشین خالی کردم و پامو رو پدال گاز محکم فشار دادم.
هین بلندی کشید و ساکت شد.
با سرعتی که رانندگی میکردم، ده دقیقه ای رسیدم فروشگاه وماشینو پارک کردم.
از ماشین پیاده شدیم و رستا خواست سبد خرید برداره
--میتونیم از یه سبد خرید هم استفاده کنیم.
--باشه.
میخواستم ترشی بردارم دیدم خانمی دستش به قفسه ترشی ها نمیرسید و ناراحت ایستاده بود.
--میتونم کمکتون کنم؟
برگشت طرف من و با دیدنش تعجب کردم...
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
AUD-20220122-WA0096.mp3
4.66M
🔴 #سرود_جدید_بسیارزیبا
اومده اون که ساکن تو آسمونا بود...
بانوای: #کربلایی_وحید_شـکـری
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt