eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.2هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
4.9هزار ویدیو
90 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
[در پاسخ به داستانهای کوتاه و آموزنده] 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت70 رفتم تو اتاقم و دیدم ساسان داره نماز میخونه. لبخند مهربونی زدم و کنارش نشستم. به کمرش ضربه زدم --قبول باشه رفیق. خندید --قبولِ...چی بودا؟ --قبولِ حق؟ --آهان آره قبول حق باشه. خندیدم و بلند شدم وضو گرفتم و نمازمو خوندم... --آرمان پاشو داداش. --چیکار کنم؟ --پاشو برو لباسات رو از خاله مهتاب بگیر و بیا. --باشه. رفت بیرون و من و ساسان تنها شدیم. به ته ریش روی صورتش خیره شدم --چه بهت میاد. --جدی؟ --آره. بلند شد رفت سمت آینه و ژل رو برداشت تا موهاشو مدل بده‌ که در باز شد و آرمان اومد تو‌. با دیدن ساسان ذوق زده گفت --میخوای به موهات ژل بزنی؟ ساسان با ذوق گفت --میخوای واسه تو هم بزنم! --آره خیلییی دوس دارم. ساسان و حامد مشغول موهاشون بودن و منم لباسمو عوض کردم و عطر مخصوصم رو زدم. ساسان دست از کار کشید --حامد اینو از کی گرفتی؟ به عطر نگاه کردم و لبخند ژکوندی زدم. --داستان داره. بی هیچ حرفی به کارش ادامه داد... همه ی مهمونا و فامیلا واسه ناهار دعوت شده بودن و بعد از صرف ناهار همه واسه مراسم آماده شدن...... همین که رسیدیم سر مزار، آرمان بغض کرد و دوید طرف قبر مامانش. گریه میکرد و مامانش رو صدا میزد. مامان منم طاقت نیاورد و شروع کرد گریه کردن. اونجا غریبی و بی کسی رو به معنای واقعی حس کردم. نشستم پیش آرمان و سرشو بغل کردم. --آرمان داداشی! مگه قول ندادی گریه نکنی؟! --دلم واسه مامانم تنگ شده! سرشو بوسیدم و بهش لبخند زدم --میدونم عزیزم. اما اگه گریه کنی مامانت ناراحت میشه. موبایلم زنگ خورد و به ساسان اشاره کردم بیاد پیش آرمان. چند قدم رفتم اون طرف تر و جواب دادم --بفرمایید؟ صدای نفس نفس زدن میومد. --الو؟ بریده بریده گفت --ا....ا...لو...آقای...راد...منش! --شمایید خانم وصال؟ گریش گرفت --میشه کمکم کنید؟ نگران شدم --چیشده؟ صدای فریاد یه مرد همراه شد با قطع شدن تماس. شماره رو گرفتم و منتظر شدم --مشترک مورد نظر خاموش میباشد. کلافه موبایلمو گذاشتم تو جیبم و دویدم طرف ماشین. سوار ماشین شدم و با بیشترین سرعت ممکن شروع به رانندگی کردم..... تو مسیر با ساسان تماس گرفتم. --الو حامد کجایی تو؟ --ببین ساسان من یه مشکلی واسم پیش اومد. باید برم جایی و برگردم. --کجاااا حامد؟ --الان نمیتونم توضیح بدم. فقط خواهشاً حواست به آرمان باشه! --باشه حواسم هست. --به مامانمم بگو یه کاری واسش پیش اومد باید میرفت. --چی بگم آخه؟ کلافه گفتم --یه چیزی بگو دیگه. فعلا خداحافظ‌ --نفله شی حامد! خداحافظ. پامو روی پدال گاز فشار دادم و سرعتمو بیشتر کردم...... با سرعت پیچیدم تو کوچه و ماشینو جلوی خونه شهرزاد پارک کردم. با دیدن مردی که داشت سر شهرزاد فریاد میزد و اسباب و اساسیشو میرخت وسط حیاط. شهرزاد با دیدن من هرچی التماس بود ریخت تو چشماش و ملتمس نگاهم کرد. خونم به جوش اومده بود و اخمامو کشیدم تو هم. رفتم جلو --چی شده آقا چرا فریاد میزنی؟ --پولمو میخوام! الان ۵ ماهه که اجاره نداده. --خب این که داد و بیداد نداره آقای محترم! هولم داد عقب و خواست میزو بکوبه زمین که میزو کشیدم. تعادلش رو از دست داد و افتاد رو زمین...... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
10.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁦🖋️⁩ 🌸 موضوع: راهکارهای افزایش عزت نفس 💌 لطفا این فایل رو برای دوستانتون هم ارسال کنید 🌺 استاد کاظمیان { کارشناسی ارشد خانواده و مدرس} 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 «شعرخوانی صابر خراسانی در وصف حضرت زهرا (س)»🌺 💖ولادت‌حضرت‌زهراۜ و روز زن‌مبارکباد💖 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🔆 دنیای متفاوت زنان و مردان 💥 زنان خیلی وقت ها به دنبال درد و دل و بیان احساس شان هستند، در حالیکه مردان در چنین موقعیتی به دنبال ارائه راهکار اند. وقتی همسرتان بعد از یک مهمانی ابراز خستگی می کند صرفا با او همدلی کنید و از او تشکر کنید. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت71 صدای آه و نالش بلند شد --خیر نبینی! آی کمرم! آآآآی! زانو زدم روبه روش --حقت نبود؟! خجالت نکشیدی روز روشن اومدی تو خونه ی یه دختر؟ میدونی میتونم از دستت شکایت کنم؟! با یه حرکت بلند شد و با مشت کوبید تو صورت من‌. اومدم جا خالی بدم که مشت بعدی روی صورتم فرود اومد. حس میکردم سلولای صورتم در حال بند بند شدنه و قراره متلاشی بشه. شهرزاد شروع کرد التماس کردن --تورو خدا ولش کنید! آقای مهرابی! تو رو خدا! شهرزاد اومده بود نزدیک و سعی میکرد با کشیدن پیرهنش اونو عقب بکشه. یه دفعه بلند شد و شهرزاد رو هول داد باعث شد تعادلش رو از دست بده و محکم بخوره رو زمین. ته دلم خالی شد و خون تو رگام یخ بست. هر چی توان داشتم ریختم تو پاهام و بلند شدم. اول با یه لگد انداختمش رو زمین و زانو هامو رو دستاش گذاشتم. فکشو گرفتم تو مشتم و از لای دندونام غریدم. --تو غلط میکنی دست رو یه دختر بلند میکنی! نیم نگاهی به شهرزاد انداختم و دیدم به زحمت از رو زمین بلند شده و خیالم از بابت سالم بودنش راحت شد. تو صورتش فریاد زدم --کرایه ۵ ماه چقدره؟! خنده مسخره ای کرد --اگه گند کاریاتون تو خونه رو کنار بزارم..... از وقاحتش حالم به هم خورد و نزاشتم حرفش رو ادامه بده بیخ گلوشو گرفتم --چی گفتیییی! یه بار دیگه بگو! تو غلط میکنی تهمت میزنی! انقدر گلوشو فشار دادم تا چهرش سیاه شد و دستمو باز کردم. نیم خیز شده بود و با دستش قفسه سینشو ماساژ میداد. کارتمو درآوردم و انداختم جلوش. --همین امروز مبلغ و شماره کارت بفرست واریز میکنم. دستمو به طرف در گرفتم --همین الان هم از اینجا برو بیرون. رفت و در حیاط رو بست. نشستم لب حوض و خون گوشه لبمو شستم و به صورتم آب زدم. با فاصله خیلی زیادی از من نشست لب حوض و با شرمندگی گفت --ببخشید به خاطر من این همه کتک خوردین. --این حرف رو نزنید حقش بود کتک بخوره. سرمو بالا گرفتم و بدون نگاه کردن بهش گفتم --شما خوبید؟ --بله. به وسایلی که دور و بر حیاط ریخته بود نگاه کردم و ایستادم. --اگه اجازه بدین وسایل رو ببرم داخل. فقط شما بگید جاشون کجاس. --نه شما زحمت نکشید خودم میبرم. --زحمتی نیست. وسایل هم سنگینه. همه ی وسایل رو بردم و سرجاش گذاشتم. با دیدن خونش دلم قنج رفت. خونه نقلی که وسایلش قدیمی اما قشنگ بود و با وسواس چیده شده بود. ایستادم و سرمو انداختم پایین. --خب اگه امر دیگه ای نیست، من برم. -- شرمنده امروز مزاحم شدم. به ساسان زنگ زدم اما جواب نداد. واینکه..... مکث کرد و گفت --من الان نمیتونم کرایه خونه رو بهتون برگردونم. اگه میشه چند روز بهم فرصت بدین. --نه اشکالی نداره. بخاطر اینکه احساس ضعف نکنه گفتم --هر موقع تونستین پول رو بهم برگردونید.......... توی راه فکرم درگیر شده بود. چشمایی که ملتمس بهم خیره شده بود یه لحظه از حافظم نمیرفت. احساس خاصی نسبت بهش داشتم که نمیدونستم اسمش چیه..... ماشینو بردم تو حیاط و رفتم تو. مامان و بابا و آرمان با صدای در به من خیره شدن. سلام کردم. مامانم هراسون اومد نزدیکم --حامد معلوم هست تو کجایی؟! چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ اصلا کجا یهو غیبت زد؟ با خودم گفتم مرگ یه بار و شیون هم یه بار. نشستم رو مبل و سرمو انداختم پایین........ 🍁حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خواستگار خسیس.mp3
9.05M
💫✨پاسخ : استاد کاظمیان«کارشناس ارشد مشاور خانواده و مدرس» ✳️⚜️پرسش موضوع: ازدواج با مرد خسیس و تارک الصلوه سلام دختری ۲۱ ساله هستم خواستگارم از هر نظر به ویژه مسائل مادی خیلی خوبه و موقعیت مالی خوبی داره ولی دو مسئله هست که باعث شک و تردید من شده یکی اینکه ایشان نماز نمیخونند با اینکه بنده خیلی مقید به نماز هستم و دوم اینکه یکی از دوستانم به من گفته ایشون خسیس هستند به نظرتون من باهاشون ازدواج کنم به مشکل بر نمی‌خورم با تشکر فراوان ✳️🌹🌹 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شب و آرامشی دیگر ..‌‌. خداوند در کنار توست♥️ و آماده برای شنیدنِ حرف هایت پس آرزوهایت را با عشق❣ برایش تعریف کن و دل به مهرِ الهی بسپار ....❣ شبتون پر از مهرِ الهی ✨♥️ 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
💕✨سه شنبه تون زیبا و شاد ❄️✨روزتون پرنشاط ⛄️✨خونه هاتون پر از مهر و صفا 💕✨رابطه هاتون به رنگ عشق ❄️✨وجودتون سلامت ⛄️✨لباتون پر خنده 💕✨نگاهتون زیبا و پر عشق ❄️✨امروزتون زیبا و در پناه خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت72 از همون شبی که شهرزاد رو دیدم تا چند ساعت پیش رو تعریف کردم.... عکس العمل مامانم به حالت تعجب و ناراحتی و عصبانیت دائماً در حال تغییر بود. اما باباکه از همه چی باخبر بود، خیلی ریلکس به حرفام گوش میداد. اخر حرفام گفتم --اینم از ماجرای جدید زندگی من! مامانم ناباورانه گفت --حامد تو چطور تونستی چیزی نگی؟! --چی بگم مامان. فرصتش پیش نیومده بود. ناباورانه گفت --یعنی..... یعنی تو میخوای باهاش ازدواج کنی؟! تاسف وار سرمو تکون دادم --نمیدونم مامان! نمیدونم..! --بعد مردم چی میگن؟ --مامان جان الان مسئله مهم مردمه؟ بابا به دور از موضوع گفت و گوی من و مامان جدی پرسید --حامد نتیجه چیشد؟ کارِت مهم تره یا آیندت؟ مامانم ناراحت گفت --علی آقا این چه سوالیه! آخه چجوری با یه دختری که نه میدونه کیه و نه اصل و نسبش کجان... زبونم لال، ازدواج کنه؟ چشماش پر اشک شد و ادامه داد --از بچیگیش آرزو میکردم دامادیشو ببینم الان.... بلند شد و رفت تو اتاق و آرمانم با خودش برد. غمگین به بابام نگاه کردم --شما میگی چیکار کنم بابا؟ --حامد جان موضوع زندگی شخصیته! تویی که باید انتخاب کنی، من فقط میتونم تو راه انتخابیت بهت کمک کنم. --بله بابا. شما درست میگید. از رو مبل بلند شدم --من برم اتاقم استراحت کنم...... نشستم لبه ی تخت و سرمو گذاشتم رو زانو هام. یه لحظه دلم به حال خودم و شهرزاد سوخت. نه اون منو میشناخت و نه من اونو. نه اون به من علاقه داشت و..... تو فکرم دنبال یه نقطه مثبت واسه علاقمندی میگشتم! اما پیدا نشد...! آهی کشیدم و پنجره اتاقم رو باز کردم. نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو بلعیدم. صحنه ای که اون مرد شهرزاد رو هُل داد و افتاد زمین جلو چشمم ظاهر شد و میخواستم اون مرد رو خفه کنم! دوباره نشستم لب تخت. فکر کردم و فکر کردم تا اینکه... 🍁حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸