eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.2هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
4.9هزار ویدیو
90 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
اگرحتى از زندگى يكديگر رفتنى شديد، اندكى "حرمت" بين خودتان به يادگار بگذاريد همه اش را نبرید شايد خاطره اى ،عکسی آهنگى... جا گذاشته باشيد و مجبور شويد برگرديد 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
صبورانه در انتظار زمان بمان! هر چیز در زمان خودش رخ میدهد. باغبان حتی اگر باغش را غرق آب کند درختان خارج از فصل خود میوه نمیدهند. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
خوشبختی دیگران، از خوشبختی توکم نمیکند وثروت آنان رزق تو راکم نمیکند وصحت آنان هرگز نمی گیردسلامتی تو را پس مهربان باش.. وآرزو کن برای دیگران آنچه را که، آرزو میکنی برای! خودت 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت75 --اما حامد این درست نیست که تو رو با یه دختر غریبه تنها ببینن. خواستم بحث محرمیت که بابا گفت رو به مامانم بگم اما پشیمون شدم و سکوت کردم. --بله شما درست میگید. اگه اجازه بدین من برم بخوابم. --باشه مامان جان.برو بخواب. رو حرفم فکر کن! --چشم مامان جان.شب بخیر...... رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم به تصمیم مهمی که گرفته بودم فکر میکردم. صدای زنگ موبایلم بلند شد. --الو؟ --سلام حامد خوبی؟ خواب که نبودی؟ --سلام یاسر جان. نه خواب نبودم. --راستش زنگ زدم جوابتو بگیرم. سرهنگ گفته که بهت زنگ بزنم. یه مکث کوتاهی کردم و گفتم --راستش من تصمیممو گرفتم. اما نه اون تصمیمی که تو فکرشو بکنی. --یعنی چی؟ ماجرای دیروز و رفتن خونه شهرزاد و تصمیمی که گرفته بودم رو به طور خلاصه گفتم. نفس صداداری کشید --که اینطور. --ولی هنوزم نمیدونم چی قراره بشه؟! --حامد از نظر من تصمیم بدی نیست. اما خب باید با سرهنگ در میون بزاری. --اره حتماً! -- زنگ زدم بگم فردا یادت نرت بری! --نه میرم خیالت راحت. --خب شبت بخیر. با من کاری نداری؟ --نه خداحافظ..... نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد. با صدای آلارم موبایلم بیدار شدم. نماز صبحمو خوندم و دوش گرفتم. لباسامو پوشیدم و سوییچ و موبایلم رو برداشتم. یه یادداشت گذاشتم روی اپن و رفتم بیرون........ بار پنجمی بود که آدرس رو مرور میکردم. مطمئن بودم که آدرس گلستان شهداس. هوا گرگ و میش بود و آفتاب تازه میخواست طلوع کنه. ماشینو پارک کردم و رفتم تو. به شماره سنگ قبر نزدیک شدم و خواستم برم جلو که با دیدن شهرزاد بالا سر قبری که خودم میرفتم منصرف شدم و سرجام ایستادم. نمیدونستم منظور سرهنگ از این ماموریت چیه!؟ با شنیدن صدای گریه خفیفی سربلند کردم و به شهرزاد خیره شدم. صداش خفیف بود اما به گوشم میخورد که داشت باگریه حرف میزد --توروخدا کمکم کن! بخدا دیگه کامران رو دوس ندارم! بخدا دیگه برام تموم شده! نمیدونم چرا دست از سرم بر نمیداره! توروخدااا کمکم کن! خیلی تنهام! خیلـــــی! سرشو گذاشته بود روی قبر و گریه میکرد. انگار داشتن قلبمو مچاله میکردن دلم میخواست بهش بگم تنها نیست! اما چی میگفتم؟ راه رفته رو برگشتم و سوار ماشین شدم. با شنیدن حرفای شهرزاد حسم نسبت بهش عوض شده بود. یه حسی بهم میگفت شهرزاد بی گناهه! موبایلم زنگ خورد --الو حامد سلام. --سلام یاسر جان. --رفتی؟ --آره. --خب چیشد؟ --نمیدونم یاسر.حس میکنم اون دختر بی گناهه! -- امروزبیا مرکز بگو چیشد. --باشه...... ماشینو روشن کردم و خواستم راه ببفتم که بادیدن صحنه روبه روم اخمام رفت توهم و از ماشین پیاده شدم. شهرزاد رنگ پریده و یه 206 سفید روبه روش ایستاده بود یه پسر سرشو از ماشین آورده بود بیرون. --بیا دیگه ناز نکن عزیزدلم. رفتم جلو وفریاد زدم. --چی گفتی!یه بار دیگه بگو! دوستش با خنده گفت --بریم رامین مثل اینکه صاحاب داره. با سرعت از جلو چشمم رفت. برگشتم و به شهرزاد نگاه کردم --حالتون خوبه؟ سرشو انداخت پایین و اشک چشمشو گرفت. --سلام. شما؟ اینجا؟ --اتفاقی اومدم اینجا. میرسونمتون. همین که خواست ممانعت کنه --خواهش میکنم..... از آینه بهش نگاه کردم. سرشو به شیشه چسبونده بود و نم نم اشک میریخت. --حالتون خوبه؟ سریع اشکاشو پاک کرد و صداشو صاف کرد --بله. --ساسان از اون شب به بعد دیگه نیومده پیشتون؟ خجل گفت --نه. بدنم داغ بود و حس میکردم دارم از درون میسوزم. شیشه رو پایین دادم. حتی سرمای هوا هم از گرمای بدنم کم نکرد. بی مقدمه گفتم --میتونم در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟ 🍁حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت76 --بفرمایید. --میشه هر موقع که مشکلی واستون پیش اومد یا کاری داشتین بهم بگین؟ --آخه شما موظف کمک به من نیستین. تا اینجاشم خیلی لطف کردین. --نمیدونم قبلا بهتون گفتم یانه؟ اما من به حاج خانم قول دادم. جسارت نشه اما من قول دادم مراقبتون باشم. در هر شرایطی! امیدوارم از جنبه ی مثبت به حرفام نگاه کنید. دیگه رسیده بودم به خونش. همین که دستش رفت سمت در صداش زدم --خانم وصال؟ نگاهشو آورد بالا و سوالی بهم نگاه کرد نمیدونم چی تو نگاهش بود که دلم لرزید و تپش قلبم روی هزار رفت. حرفی که میخواستم بزنم یادم رفت وبا صدای لرزونی گفتم --به حرفام فکر کنید. چشمی گفت و مثل جت از ماشین پیاده شد. با خودم گفتم --خدایا یعنی اونم همین احساس رو داشت؟ کلافه تو موهام دست کشیدم و عرق روی پیشونیم رو پاک کردم. موبایلم زنگ خورد --الو سلام مامان. --سلام حامد کجایی؟ --یه ماموریت واسم پیش اومد. --اهان باشه مامان یادداشت گذاشته بودی زنگ زدم بگم ما نیستیم خونه اومدی نگران نشی. --کجا میخواید برید؟ --داریم میریم واسه آرمان شناسنامه بگیریم. تقریباً با صدای بلندی گفتم --چیــــــــی؟؟! --حامد جان تا حالا اسم شناسنامه نشنیدی؟ خب گناه داره بچه جایی رو نداره بره. اتفاقاً طی چند روز با بابا این تصمیم رو گرفتیم که آرمانو به فرزند خوندگی قبول کنیم. با خوشحالی گفتم --اینکه خیلی خوبه!! --خب پس من دیگه برم. --باشه مامان برو به سلامت..... رفتم خونه و صبححونه آماده کردم. لیوان چایی دستم بود و همین که یه جرعه خوردم، نگاه شهرزاد جلوچشمم اومد و چایی پرید تو گلوم. تقریباً داشتم خفه میشدم! سرمو گذاشتم رو دستام و اون لحظه رو جلوی چشمام مجسم کردم. لبخند عمیقی روی لبام نقش بست میز رو جمع کردم و با برداشتن موبایلم و سوییج ماشین رفتم بیرون...... رفتم مرکز و اجازه ورود به اتاق سرهنگ رو گرفتم. با باز کردن در اتاق احترام نظامی گذاشتم و وارد شدم. --سلام جناب سرهنگ. --سلام حامد جان بشین. نشستم رو صندلی و صدامو صاف کردم. -- امیدوارم که تصمیمت رو گرفته باشی. --بله جناب سرهنگ تصمیمم رو گرفتم اما قبلش باید یه کاری انجام بدم. --چه کاری؟ --ببینید جناب سرهنگ همونجور که خودتون میدونید خانم وصال تنهاس و همسایشون قبل از اینکه به شهرستان بره ازمن خواسته که مراقبش باشم. اما محله ای که توش زندگی میکنه امنیت کاملی نداره و ممکنه هر اتفاقی بیفته. --درسته. --خودتون هم میدونید که تو باغمون خونه داریم و اونجا کسی به غیر از نگهبان و خانمش اونجا نیست. اگه شما صلاح میدونید خانم وصال رو ببرم اونجا. چند ثانیه مکث کرد و با جدیت گفت --از نظر خودت صلاحه که تو با دون دختر. منظورم اینه که.... --بله متوجه منظورتون هستم. اما نمیدونم قبول میکنید یانه. --حامد چرا طفره میری؟ --به نظر شما یه محرمیت موقت بین من و خانم وصال کار درستیه؟ متفکر گفت --محرمیت موقت؟ ببین حامد جان اگه به منظور کمک باشه و اینکه گناهی درکار نباشه اشکالی نداره. ولی....... --ولی چی جناب سرهنگ؟ --خب اون دختر باید راضی باشه. نفس عمیقی کشیدم --بله همینطوره. از رو صندلی بلند شد و رو به پنجره ایستاد. بدون اینکه سرشو برگردونه گفت... 🍁حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‍ بدنبال زندگی خوب نباش... بلکه خوب زندگی کن این دو معنایشان متفاوت است. خوب زندگی کردن یک شعور متعالی است، اما در آرزوی زندگی خوب حسرت خوردن، یک حماقت محض است، از دست دادن نقدِ زندگی است آنان که همواره در آرزوی زندگی خوب و کامل بسر می برند، هرگز در این دنیا به آن دست نخواهند یافت. هیچ کس دست نیافته است. زیرا خصلت ذاتی حیات دنیوی، نقصان و کمبود است. به قول مولانا آن یکی خر داشت پالانش نبود یافت پالان گرگ خر را در ربود کوزه بودش آب می نامد بدست آب را چون یافت خود کوزه شکست کسی خوب زندگی می کند که این دنیا را شناخته و مقهور داشتن ها و نداشتن هایش نمی شود. در حسرت چیزی نیست و همواره با نقد زندگی اش کار می کند. چنین کسی هماهنگ ترین انسانها با جریان حیات است. 🌸🍃
✨﷽✨ 🌼داستان کوتاه و پندآموز ✍مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن. روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد . پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست!! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا