صبح آغاز عشق،
انتهای غفلت،
و زمان پرستش پاکی است
در خانه ی صبح
هم خدا هست و هم آفرینش
و هم زلال مهربانی
سلام دوستان خوبم✋
صبحتون بخیر و پر از شادی 🌸
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌹خانمها بدانند
مردها غالبا غم و غصههای خود را پنهان و عصبانیت خود را آشکار میسازندتا میتوانید چشمهایتان رابه روی غمهای پنهان شوهرتان باز کنید و به روی عصبانیت آشکار او ببندید
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌹آقایان بدانند
خداوند توانی به خانم شما داده است که اگر تنها یک آرامش را به او هدیه کنید او دَه برابر آن را به شما و فرزندان شما هدیه خواهد نمود. پس از این تجارت پرسود غافل نشوید
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🍃🌸🍃
❤️ #کافه_همسران
💛آقایون لطفا به عنوان یک مرد و یک همسر، به بانوی خود عشق بورزید. بگذارید بداند که محبوب و مورد تایید شما است.
👈 قلب و ذهن یک زن دائما به شنیدن و دانستن آن که دوست داشتنی و خواستنی و مطلوب است، نیاز دارد. با این کار عشقتان را همیشه زنده نگه میدارید و کاری میکنید تا همسرتان با همه توان سعی در جبران عشق شما داشته باشد.
👈 برای یک زن، کم دوست داشته شدن بدترین اتفاق است. زنها را باید زیاد دوست داشته باشید و این عشق رو مرتب به او یاد آوری کنید. فکر نکنید که خودش میفهمد یا باید بداند که دوستش دارید. عشق با ابراز شدن زنده میماند. این ابراز حس، محبت خودتان را هم عمیقتر میکند.
👈 همیشه در دسترس او باشید و به او نشان دهید که در هر شرایطی از او حمایت می کنید. هم جایی که زور بازوی شما نیاز است و هم جایی که توان و مقاومت روانی شما باید از همسرتان حمایت کند، در کنار او باشید.
.🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت85
همینجور که موبایل تو دستش بود لرزش خفیفی رو توی دستاش حس کردم.
حس کنجکاویم گل کرده بود.
--مشکلی پیش اومده؟
با ترس بهم زل زد
--آقای رادمنش بخدا من دیگه کاری به کار کامران....
بغضش ترکید و یه قطره اشک از گوشه چشمس پایین چکید.
--بخدا من دیگه کاری باهاش ندارم!!
حس میکردم هیچ جوره نمیتونم گریشو تحمل کنم.
--میشه گریه نکنید بگید چی شده!
همون موقع صدای زنگ موبایلش قطع شد
موبایل رو گرفت سمت من
--ببینید این شماره چند روزیه با من تماس میگیره.
دفعه اولی که زنگ زد جواب دادم
گفت یا میری.....
چشماش خیس اشک شد و با بغض گفت
--کامرانو از زندان در میاری یا اینکه کاری میکنم کلاغای آسمون به حالت غار غار کنن.
تهشم گفت به من میگن جمشید عقرب!
مواظب باش منو دور نزنی که بدجوری نیشت میزنم.
با اخم و جدی به حرفاش گوش میدادم.
دیگه تقریباً مطمئن شده بودم که شهرزاد بی گناهه.
هرچی اطمینان بود توی صدام ریختم
--تا وقتی که پیش من هستین اجازه نمیدم احدی بهتون حرفی بزنه یا بخواد تهدیدتون کنه!
جمشید که سهله....!
کنجکاو پرسید
--شما مگه این آقارو میشناسید؟
--ببخشید اما حد و مرز کاری من این اجازه رو بهم نمیده که بخوام از شناخت افراد حرفی بزنم.
--بله متوجه ام.
چاییو برداشتم و گرفتم سمتش
--بفرمایید.
فنجون رو گرفت و تشکر کرد.
--اگه موبایلتون رو نیاز ندارین بدین به من تا این موضوع رو بررسی کنم.
--باشه اشکالی نداره.
بلند شدم و رفتم اتاق بالا.
هوای اتاق گرم شده بود...
--اتاقتون گرم شده.
میتونید برید اتاقتون استراحت کنید.
موذب گفت
--شما میرید؟
--با اینکه درست نیست اینجا بمونم اما خب نمیتونم بزارم تنها بمونید.
شما برید بالا اتاق خودتون.
منم پایین میمونم.
گلای سرخ و صورتی گونه هاش شکفت
--باشه هرجور راحتین.
بعد از گفتن این حرف پله هارو دوتا یکی رفت بالا.
چراغای هال رو خاموش کردم و شبخواب رو روشن کردم.
با موبایلم هرچی که باید فردا میخریدم رو لیست کردم.
رفتم تو اتاقم و با دیدن وسایلش خاطراتم زنده شد.
نگاهم روی گیتارم خیره موند.
برگشتم به روزایی که با مخالفت های سرسخت بابا تونستم برم کلاس گیتار و ۴ سال ادامه دادم.
اما از یه جایی به بعد دیگه سراغش نرفتم و خودمم هیچ وقت دلیلش رو نفهمیدم.
پرده رو کنار زدم و به آسمون خیره شدم
سیاهی آسمون منو به یاد چشماش انداخت.
چشمایی که جدیداً گیرایی خاصی واسم داشت.
چشمامو بستم و ذکر لاحول ولا قوه الا بالله رو زمزمه کردم.
ذکری که در هر حالتی بهم آرامش میداد.
رو تخت دراز کشیدم و با صدای آلارم موبایلم چشمامو باز کردم.
ساعت۴صبح بود.
بلند شدم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم.
آرامشی که بعد از خوندن نماز صبحم داشتم رو هیچ چیز جایگزین نمیکرد.
یه یادداشت چسبوندم رو در یخچال و رفتم بیرون.........
رفتم از نزدیک ترین سوپرمارکت شبانه روزی که توی راه بود نون وپنیر و مربا و عسل و کره و...
برگشتم تو باغ و ماشینو بردم تو.
یه سری اطلاعات باید از طریق جیمیل های مختلف ردیابی میکردم.
نزدیک به یک ساعت کارم طول کشید.....
ساعت ۶ صبح بود
رفتم تو آشپزخونه و میز صبححانه رو آماده کردم.
شهرزاد اومد پایین
--سلام صبحتون بخیر.
--سلام ممنون.
--بفرمایید.
نشست رو صندلی و تشکر کرد.
--بفرمایید نوش جان.
صبحانه خوردیم وشهرزاد با اصرار خودش میز رو جمع کرد.
صدامو صاف کردم
--آماده اید بریم.؟
با تعجب گفت
--کجا؟
--دیشب که گفتم بهتون بریم خرید کنیم.
--اهان. یه موقع مشکلی واستون پیش نیاد؟
--نه نگران نباشین.
به یاسر پیام دادم و گفتم دارم میخوایم بریم خرید.
جواب داد
--باشه اما باید بری پایین شهر اونجا زیاد کسی روتو شناختی نداره....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت86
--الو یاسر؟
--سلام حامد سریع برگرد.
آروم پرسیدم
--چی شده؟
--ببین الان نمیتونم توضیح بدم فقط برگرد!!!
نفسمو صدادار بیرون دادم
--باشه....
شهرزاد کنجکاو پرسید
--اتفاقی افتاده؟
لبخند مصنوعی زدم
--نه.
اما خب انگار امروز قسمت نیست بریم رستوران.
-- باشه اشکالی نداره.
--واقعاً شرمنده.
--نه این حرفو نزنید.
عینکمو به چشمام زدم و عینک شهرزاد رو هم بهش دادم.
ایرپاد (هدست) رو تو گوشم گذاشتم.
زنگ زدم به یاسر
--الو یاسر؟
--الو حامد با ایرپادی؟
--اره.
--ببین از صبح که اومدی بیرون یه موتور سوار دنبال ماشینت میاد به سرهنگ گفتم گفت بچها دنبالشن.
حامد یه خرید اومدیا!!
خندیدم
--حق من محفوظه داداش.
--الانم خونسرد باش. سکته ندی دختر مردمو.
--نترس من خودم میدونم چیکار کنم.
یعنی الان کسی راه باغ رو نفهمیده؟
--فکر نمیکنم. چون از تو محوطه شمال پیداش شد.
راستی حامد کلتت همراهته؟
--اره چطور.
--هیچی. بازم تاکید میکنم مراقب باش.
--چشــــم!
خیره به جاده بودم و فکرم جای دیگه بود.
ترس اینکه اتفاقی براش بیفته به جنون میرسوندم.
در باغ رو باز کردم و ماشینو بردم تو حیاط.
--بفرمایید انتهای مقصد.
خنده ی ریزی کرد و از ماشین پیاده شد.
--آقای رادمنش؟
--بله؟
--میشه یه سوسیس بدین به جسی؟
--اره خوب شد گفتین!
رفتم طرف صندوق عقب و خواستم سوسیس بردارم که شهرزاد صدام زد
--صبر کنید.
سوالی نگاهش کردم
دیدم با سرعت دوید و رفت تو خونه.
صدای خندم بلند شد و جسی خواب آلو از
لونش اومد بیرون.
سوسیو انداختم روبه روش.
همه ی خریدارو با دوتا دستم برداشتم و رفتم تو خونه.
-- ای وای ببخشید.
--خواهش میکنم.
به ساعت نگاه کردم
--نردیک به یه ساعت از اذان گذشته.
من میرم نماز بخونم بعد میام کمکتون خریدارو جمع میکنیم.
--نه نیازی نیست خودم جمع میکنم.
اینو گفت و رفت تو آشپزخونه.
رفتم وضو گرفتم و تو اتاقم نمازم رو خوندم.
زنگ زدم به یاسر
--الو؟
--سلام یاسر منم کجایی؟
--سلام داریم برمیگردیم مرکز.
نگاهم به گوشی شهرزاد افتاد
--یاسر یه اتفاقی افتاده.
--چیشد؟
--دیشب شهرزاد گوشیش زنگ خورد.
اما جواب نداد.
دلیلش رو پرسیدم انگار که چند باری اون مردک سرلک مزاحمش شده و تهدیدش کرده به اینکه کامرانو از زندان آزاد کنه.
--مطمئنی جمشید بوده؟
--خودش خودش رو معرفی کرده.
--که اینطور.
چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد
--ببین موبایل شهرزاد رو ازش بگیر و کارایی رو که میگم بکن.
موبایل رو برداشتم
--موبایلش پیشمه بگو.
--ببین اول درصد شارژ برقیش رو چک کن.
--88درصد.
--خب برو تو لیست پیاما.
--یاسر چندتا پیام مرتب به یه شماره ارسال و دریافت شده.
--نتشو روشن کن
نتشو روشن کردم و دیدم چند تا نرم افزار باهم درحال نصبن
--یاسر چندتا نرم افزار دارن باهم نصب میشن
--ببین بروز رسانی نیست؟
--یاسر اصلا من تا حالا ندیدم همچین نرم افزارایی رو.
--حامد شارژ برقیش چقدره؟
--گفتم که....
رسیده بود به 55
--یاسر این همین الان 88 درصد داشت.
با صدای تقریبا بلندی گفت
--الان چقدره؟
--55درصد.
پشت موبایل هر لحظه داغ تر میشد
با ترس گفتم
--یاسر نکنه؟
--به احتمال خیلی زیاد هک شده.
ببین حامد من به بچها میگم برگردن همین الان پاشو بیا مرکز.
شهرزادم با خودت بیار اشکالی نداره.
--باشه.
موبایلش رو خاموش کردم و با برداشتن کاپشنم دویدم بیرون.
خریدا روی اپن نبود و بوی غذا تو هال پیچیده بود.
--خانم وصال؟
سوالی بهم خیره شد
خجالت زده پرسیدم
--غذا گذاشتین؟
--بله چطور؟
--میشه زیرشو خاموش کنید؟
--آخه......
حرفشو قطع کردم
--خواهــش میکنم!
زیر شعله رو خاموش کرد
--چیزی شده؟
--بریم تو راه بهتون میگم......
از قضا جسی تو حیاط بود و با دیدن شهرزاد با عصبانیت بهش خیره شد.
با آرامش گفتم
--خواهش میکنم نترسید.
همون موقع جسی پارس کرد و دوید.
شهرزاد جیغ زد و خواست فرار کنه که چادرش رو گرفتم
--خواهش کردم ازتون!
پشت سر من قایم شد و شروع کرد صلوات فرستادن.
--جسی!!
وسط راه ایستاد
دستوری گفتم
May 11
🛑چطور همسرم رو نقد کنم؟
⭕نقد کردن طرف مقابل و گوشزد کردن گاهی باعث ناراحتی و عکسالعمل نامناسب از سمت همسرمون میشه.
❇️گاهی لحن و گفتن صحبت ما در نقد میتونه این ناراحتی و آزرده خاطری رو کم کنه.
1⃣ مثلا بجای اینکه مستقیم و با پرخاش بگید: خونه رو کثیف میکنی، از همسرتون زمانهایی که نظافت رو رعایت میکنه تعریف و تمجید کنید، شما با این کار درواقع غیرمستقیم تاثیر میذارید و بعد از مدتی خودش متوجه میشه که بیشتر باید حواسش رو جمع کنه.
2⃣ قبل از نقد همسرتون به این فکر کنید آیا نیت من از گفتن واقعا برای اصلاحه یا اینکه میخوام مثلا دلم خنک بشه؟ با خودتون روراست باشید وگرنه قید نقد رو بزنید. این رو بدونید نیت و لحن گفتن خیلی تاثیر میذاره.
3⃣ مراقب باشید هرگز شخصیتش رو نقد نکنید. شما میخواید رفتار همسرتون درست بشه و نقد میکنید، نه همه شخصیتش رو.
4⃣ با در نظر گرفتن همه این جوانب سعی کنید نقدتون خیلی کوتاه باشه، زیاد شاخ و برگ ندید و موضوعات رو با هم قاطی نکنید.
5⃣ مبهم صحبت نکنید. مثلا نگید من از رفتاری که با من داری ناراضیم. رک و دقیق نسبت به موضوعی که شما رو ناراحت کرده صحبت کنید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💢پدر چه کند که مربی خوبی برای
فرزند خود باشد؟
شرط اول این است که دل همسرش را بدست بیاورد.
❇️ این سنگ اول تربیت اولاد است.
💢هر کس توانست همسر خودش را قانع کند به اینکه خدمتگزار اوست، به او عشق میورزد و برای سعادت او آرزوی توفیق دارد؛ آن وقت است که میتواند نقشۀ تربیتی فرزندان خودش را ترسیم کند.
💢هر جا پدری در تربیت موفق نشد، مشکل در عدم همکاری با مادر بود!
🔖آیت الله حائری شیرازی
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت87
از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه نایلون بزرگ برگشت
--اینا چیه مامان؟
--یه خرده خوراکی و این جور چیزا گذاشتم ببری باغ.
به اون دختر هم بده.
--دستت دردنکنه مامان.
یادت نره دعا کنی واسم.
لبخند مهربونی زد
--امیدت به خدا باشه
خدا حافظی کردم و رفتم بیرون.
وسایلم رو گذاشتم صندوق عقب و با سرعت رفتم طرف مرکز....
رفتم تو اتاق یاسر.
--سلام.
--سلاااام.آقا حامد چه خوشتیپ کردن.
خندیدم
--چیکار کنیم دیگه.
به صورتم خیره شد
--چته حامد انقدر عصبانی؟
نامرو گذاشتم رو میز
--بخونش.
نامه رو برداشت و با خوندنش اخماش حسابی رفت تو هم.
--اینو کی به تو داده؟
--قبل از اینکه برم خونه پیک آروده بود.
نفسشو صدادار بیرون داد و کنار پنجره ایستاد.
--هک کم بود تهدیدم میکنه.
--راستی موبایل شهرزاد چی شد؟
--یه روز قبل اینکه تو باهاش قرار بزاری موبایلمو هک کرده بودن
سرهنگ میگه احتمال اینکه آتشسوزی هم کار همونا باشه خیلی بالاس.
--الان باید چیکار کنیم؟
بدون اینکه نگاهش رو از بیرون برداره گفت
--نقطه اصلی شهرزاده.
فکر کنم کار تو از بقیه سخت تر باشه.
--یعنی چی؟
--با توجه به حرفایی که امروز شهرزاد گفت و این نامه به شهرزاد مثل به طعمه نگاه میکنن.
غیرتی شدم
--غلط کردن.....لا اله الا الله.
--خیلی خب حالا که هنوز اتفاقی نیفتاده.
سرهنگ چندتا مامور بسیج کرده واسه محوطه بیرون باغ.
--یاسر من به اون خانمه قول دادم.
--میدونم.
--اما الان....
--ببین حامد خیال ما از بابت شهرزاد هم هنوز کامل کامل راحت نشده.
نباید تنها بمونه.
--چجوری تنها نمونه.
--باید یه چند وقتی بری باغ. چاره ای نیست.
--مشکل منم همینه.
--نگرانش نباش. سرهنگ حلش کرد.
با تعجب گفتم
--چیو حل کرد؟
--بلند شو برو اتاقش میفهمی.......
با شنیدن حرفی که سرهنگ زد با تعجب گفتم
--یعنی همینجا؟
--اره.
--مطمئنید خانم وصال....
در اتاق باز شد و شهرزاد اومد تو اتاق و با صدای آرومی گفت
--منم راضیم
با بهت بهش خیره شدم.
سرهنگ دستشو زد رو شونم و دم گوشم گفت
--راضیش کردم اما به یه شرط.
اونم اینه که محرمت باشه فقط واسه اینکه مواظبش باشی.
تکیه گاهش باشی مثل یه برادر!
خجالت زده و سربه زیر گفتم
--چشم هرچی شما بگید.
--برو تو اتاقت الان میام......
نشسته بودم رو صندلی روبه روی شهرزاد.
حس میکردم اکسیژن هوا تموم شده و بدنم تو گرما داره میسوزه.
بلند شدم و پنجره رو باز کردم.
سوز هوا به صورتم چنگ زد اما ذره ای از گرمای وجودم کم نکرد.
سرهنگ اومد تو اتاق.
--عه حامد پنجره رو چرا باز گذاشتی!!
به من اشاره کرد
--بشین رو اون صندلی.
نشستم رو صندلی کنار شهرزاد.
یه کاغذ و خودکار گذاشت رو میز.
--ببینید خانم وصال شما باید با حامد یه مبلغی رو به طور توافقی مشخص کنید.
چون واسه این کار ضروریه.
گونه هاش سرخ شده بود و با صدای بغض آلودی گفت
--من هیچی نمیخوام.
--این طوری که نمیشه.
--نه جناب سرهنگ اقای رادمنش لطفای زیادی در حقم کردن و من نمیخوام بیشتر از این بهشون مدیون باشم.
--هرجور مایلید.
با گفتن بسم الله... شروع به خوندن آیه های عربی کرد.
حال خوشی نداشتم و بغض به گلوم فشار میاورد.
تنها آرزوم این بود که از مسیر شرطی که واسم گذاشته بود خارج نشم و بتونم مثل یه برادر واسش باشم.
بعد از اینکه آیه ها خونده شد شهرزاد با صدای بغض آلودی که چیزی تا گریه نمونده بود
--قَبِلْتُم.
با شنیدن این کلمه دلم هری ریخت و بغضم بی صدا ترکید......
نزدیک به نیم ساعت بود که سرهنگ از اتاق رفته بود بیرون و من و شهرزاد بدون گفتن کلمه ای سرجامون نشسته بودیم.
همین که من برگشتم صداش بزنم اونم برگشت تا حرفی بزنه.
چشماش تو چشمام قفل شد بغضش ترکید و قطرات اشک روی گونش شذوع به باریدن کرد.
با اشکی که روی گونم فرود اومد سرمو انداختم پایین تا اشکمو نبینه.
بلند شدم و لب پنجره ایستادم.
اشکام یکی بعد از دیگری بی صدا رو گونه هام فرود می اومد.
اصلا فکرشم نمیکردم با این کار انقدر حالم گرفته بشه و حتی بخوام گریه کنم.
با صدای لرزونی که خیلی نزدیک به من بود صدام زد
--آقای رادمنش؟
سریع اشک چشممو پاک کردم و برگشتم
--بله؟
--ببخشید واقعاً! میدونم که آرزوی هر پسریه که بخواد با دختری که از ته دل دوسش داره ازدواج کنه اما من نمیخوام اینو ازتون بگیرم!
بخدا....
گریش گرفت و ادامه داد
--بخدا مجبور شدم!
همین طور که سرشو انداخته بود پایین اشکاش رو زمین میریخت.
نه طاقت دیدن اشکاش رو داشتم نه میدونستم تو اون لحظه باید چیکار کنم.....